داستان ناشنیده و حیرت انگیزِ رزم رستم با دخترش
#رستم #دختری داشت بنام
#بانوگشسب که در بدو تولد به اندازه سه کودک شير میخورد و سیر نميشد و چون به جوانی رسید از فرط
#زیبایی و تناسب اندام، کیکاووس و چهارصد پهلوان ایرانی خواستگارش شدند....
روزی رستم خبردار شد که بانو گشسب به همراه برادرش فرامرز، بی احتیاطی کرده و برای شکار به دشت
#ارغو واقع در توران رفته اند و برای گوشمال دادن آنها بطور ناشناس و روی پوشیده، خود را پهلوانى تورانی جا زده و به جنگ آنها میرود و چون فرامرز قصد نبرد کرد، بانو گشسب که پیشنهاد شكار به فرامرز داده بود و دردانه پدر بود، سوار بر اسب شده و به جنگ پدر ناشناس آمد و چون دید هماوردش هیبتی پیل پیکر دارد، چنین رجز خواند :
من آن رستم زال را، دخترم
فروزنده در برج، چون اخترم
گرفتم که هستی چو دیو سپید
زنم بر زمینت چو یک شاخ بید
اگر کوه باشی چو کاهت کنم
بدین گرز چون خاک راهت کنم
مگر آنکه گفتار من بشنوی
از این کوه پیکر پیاده شوی (رخش)
دهی بوسه لعل سمند مرا (یعنی پای اسبم بوسه زنی)
ز خود دور داری گزند مرا
رستم چون دلیری و خیرگی بانو گشسب را دید، نهیبی به او زد و او را از نبرد با خویش ترسانده و نبرد با دخترکان را عیب دانست!
بانو گشسب که مفتون شکوه و هیبت هماوردش شده بود دوباره رجز خوانی آغاز کرد و چنین گفت که ای دیو پیکر چرا درنگ در جنگ میکنی؟ و سپس نیزه بر سر دست گرفت و همچون ماده گرگی خشمگین بسوی رستم تاخت و نیزه بر کمربندِ او زد! رستم که مراعات حال دخترش میکرد از ضربت و سرعت عکس العمل آن ماه پیکر در دلش ترسی افتاد و پایش از روی رکاب اسب بلند شد. چون رستم مورد ضربات و حملات پیاپی قرار گرفت، ناگهان خشم و کین بر او غالب شد و نیزه بر دست گرفت و با بانو گشسب درگیر جنگی مهیب شد بطوریکه زره یکدیگر را دریده و بند بند زره هردو از هم گسست. از سوی دیگر فرامرز که شاهد جنگ آن پهلوان گمنام تورانی با خواهر کوچکش بود، همچنان خشکش زده و مبهوت به هنرنمایی آندو مینگریست که یکصد و شصت حمله به یکدیگر کرده بودند و هیچیک غالب نشده بود.
در نهایت هر دو انتهای نیزه هایشان را بر زمین فرو کردند و به گرز دست بردند که بانو گشسب پیشدستی کرده و بر روی زین بلند شد و همچون باد خود را به هماوردش رساند و از فرط خشم لبش را دندان گرفت و آنچنان گرزش را بر رستم کوفت که رخش تا سینه به زمین فرو رفت!!!!!.....
(خواندن اشعار این قسمت لطفی دیگر دارد)
بدو گفت بانو که ای دیو دون
به چنگال و بازوی کُردی زبون (کُرد بمعنای پهلوان)
بیا تا بگردیم و جنگ آوریم
در این دشت، تا کی درنگ آوریم
بگفت اينو بر نیزه افکند دست
تو گفتی که آشفته شد پیل مست
چنان نیزه زد بر کمربندِ اوى
که لرزید از آن، بند پیوند اوى
از او در دل رستم آمد نهیب
ز بیمش بشد هردوپا از رکیب
بدانست رستم که او سرکش است
که در جنگ همچون کُه آتش است
و از پس بکین سوی او حمله کرد
برآورد بر چرخ گردنده گرد
زره حلقه حلقه ز یکدیگران
به نیزه ربودند آن سروران
میانشان یکصد و شصت طعن سنان
ببود و نیامد یکی را زیان
سرانجام هر دو برآشوفتند
بُن نیزه را بر زمین کوفتند
نخستین بر آورد بانو عمود
پدر را یکی پیشدستی نمود
به پا ایستاد اندر آن صدر زین
فرو کوفت بر پهلوان گرز کین
که شد رخش تا سینه اندر زمین
بخایید لب را به خشم و به کین........
رستم که چنین دید، متوجه شد که این شیر دختر را نمی تواند بدون آسیب رساندن شکست دهد و نیز نگران آسیب دیدن رخش شد. بنابراین پیش از بروز اتفاق ناخوشایندی خود را معرفی کرد و یکدیگر را در آغوش گرفتند ...
سپس چون دلیری دخترش را دید به آنها اجازه شكار در خاك توران را داد و خورسند از داشتن چنین دختری به زابلستان بازگشت و از سوی دیگر خبر به افراسیاب رسید و فرزندش، شيده را برای اسیر کردن دخترِ تهمتن راهی میکند.
بانو گشسب که زیبارویی بی همتا بود، شیده پسر افراسیاب، شاهزاده ی توران زمین را به بند عشق خود می کشد و زبونی اش را به وی می نمایاند. افراسیاب، که بعد از این ماجرا به شدت ناراحت شده است، جهان پهلوان دربار خود، تمرتاش، را برای ادب کردن این زن دلاور به جنگ بانو می فرستد ولی بانو بر او هم غلبه می کند و او را دو پاره می سازد و جنازه اش را به رسم هدیه به دربار افراسیاب می فرستد و چنین پیغام میدهد:
بگویید کاین پهلوان شما
یکی بود من کردم او را دو تا
سرانجام رستم بر خلاف نظر دخترش تصمیم به شوهر دادن این ماده شیر با برگزاری آزمونی در بین پهلوانان ایران گرفته و در نهایت دعوا و کتک کاری بانو گشسب با شوهرش (گیو) در شب زفاف و زن ذلیل شدن پهلوان دوم ایران زمین، بسیار خواندنی ست :-)
🌿🍂بن مایه: بانو گشسب نامه - چاپ 1382 - از شاعری گمنام اهل شهر گور (فيروزآباد فارس)
تصویر پیوست: نقاشی نبرد بانوگشسب با برادرش سهراب که خود داستانی دلکش دارد