#مهندس پیر پسر بود! هفتاد سال رو پُر کرده بود اما زن و بچه نداشت. چند سر وگردن از بقیه اهالی بالاتر بود و زیاد با همسایهها نمیجوشید. اصلا معلوم نبود توی کوچهی ما چکار میکنه! همه چیزش بالاشهری بود. از مدل لباس پوشیدن تا طرز حرف زدنش . به خاطر همینم بود که همه ناخوداگاه بهش احترام میذاشتن.
سالها پیش
#مهندس_شرکت_نفت بود و با امریکایی ها توی
#آبادان کار کرده بود. مثل بلبل انگلیسی حرف میزد و روزایی که یکم سرحال بود، بچهها رو توی کوچه صدا میزد و سعی میکرد که بهشون چهارکلمه انگلیسی یاد بده.
همیشهی خدا اصلاح کرده بود و کت شلوار میپوشید. دستمال گردن میبست و یه کلاه ماهوتی لبه دار میذاشت روی سرش. وقتایی که از خونهش میاومد بیرون و زنای همسایه رو توی کوچه میدید، با لبخند موقرانهای سلام میکرد و کلاهش رو به نشانهی احترام بر می داشت. زنها که بهشون هیچ وقت این قدر احترام گذاشته نشده بود، مثل دختر بچهها دستپاچه میشدن، لپ هاشون گل میانداخت و با لبخند جواب میدادن.
زنای محله میگفتن آدم حسابیه! مطمئنا اگه اینقدر پیر نبود و سن بابای زنای کوچه رو نداشت، مردا از سر
#حسادت کلهش رو میکندن!
حتی وقتی یه بار سر سفرهی غذا، ننه ی ما وسط صحبتاش گفت:مهندس آدم حسابیه! آقامون اوقاتش تلخ شد و با غیظ قاشق رو گذاشت توی سفره! چپ چپ نیگا کرد و گفت: یعنی ما آدم ناحسابی هستیم ؟
رنگ و روی مادرم پرید! هول شد و گفت:شما که تاج سرید! اون پیرمردو میگم!
یه
#کادیلاک قدیمی هم داشت. مال عهد بوق! ازون ماشینایی که توی فیلمای گانگستری، روی رکابشون میایستادن و شلیک میکردن!
روزا با احتیاط ماشینش رو از توی حیاط بیرون میآورد و با سرعت ده کیلومتر رانندگی میکرد! نیم ساعتی طول میکشید که برسه سر کوچه! دو سه ساعت با همون سرعت توی خیابونای اطراف میچرخید و برمی گشت.
یه روز کادیلاک قدیمی شو روشن کرد و رفت. چند ساعت بعد که برگشت، یه پیرزن همراهش بود! خانومه مثل خودش شیک و مدبالا بود. آروم حرف میزد و از لباس پوشیدن تا طرز راه رفتنش، تومنی صنّار با بقیهی زنایی که دیده بودیم فرق میکرد.
بعدها فهمیدیم که
#عشق دورهی جوونی مهندسه.
مهندس از پنجاه سال پیش عاشقش بود و بعد از مرگ شوهر پروین خانم، دوباره رفته بود خواستگاریش...
رابطهی این تازه عروس و دوماد مثل فیلمای سینمایی بود. مگه میشه پنجاه سال عاشق یه نفر باشی و بعد از پیدا کردنش بال درنیاری ؟آب زیر پوست مهندس رفته بود. با همسایهها بگو و بخند میکرد و عصر هرروز، دست پروین خانم رو میگرفت و با هم میرفتن گشت و گذار و پیاده روی.
پروین خانم با وجود سن و سال بالا، حسابی به خودش میرسید. خیلی با سلیقه لباس میپوشید و وقتی راه میرفت، بوی عطرش تمام کوچه رو بر میداشت.
بعضی وقتا زنای محل برای مشورت میاومدن پیشش. مثلا ازش میپرسیدن که برای فلان عروسی و فلان مهمونی چی بپوشیم و این مدل مو خوبه یا نه؟ پروین خانم هم با حوصله و لبخند جواب همه شون رو میداد.
بعضی وقتا که مهندس از خرید برمی گشت، میدید زنها جلوی خونه شون جمع شدن و دارن با پروین خانم حرف میزنن. کلاهش رو به نشانهی احترام از سر بر میداشت و با لبخند میگفت: سلام به همهی بانوان زیبا! زنای محل دستپاچه میشدن و با گونههای قرمز، نخودی میخندیدن!
چند روزی از مهندس بیخبر بودیم و رفت و آمدش رو توی کوچه نمیدیدیم. حتی عادت رانندگی هر روزهش هم قطع شده بود و ما همهی اینها رو گذاشته بودیم به حساب زندگی متاهلی! تا اینکه بچههای نگران پروین خانوم که چند روزی از مادرشون بیخبر بودن، بعد از کلی زنگ زدن و جواب نگرفتن، کلیدساز آوردن و رفتن توی خونه.
نیم ساعت بعد آمبولانس اومد و جلوی چشمای بهت زدهی اهالی محل، دو نفر رو با ملحفهی سفید کشیده شده روی سرشون، از خونه اوردن بیرون.
بعدها از صحبتهای بچههای پروین خانم فهمیدیم که توی گواهی فوت اومده، زمان مرگشون سه روز با هم فرق داشته. پروین خانم سه روز زودتر سکته کرده و مهندس بعد از سه روز گریه کردن بالای سر جنازه ش، گوشهی همون تخت خواب، کنار پروین خانم دراز کشیده و دیگه بلند نشده...
مجلس ختم شون غلغله بود. زنای محل سنگ تموم گذاشته بودن. صورتاشون رو چنگ زده بودن و توی بغل هم گریه میکردن. اونقدر بلند گریه میکردن که صداش تا اون طرف شهر میاومد...
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#حامد_ابراهیم_پور#قضیه_مهندساز
#کتاب :
#پری_سامورائی_و_قضایای_دیگر