کانال زندگی نامه شهدا

#خاطرات
Канал
Логотип телеграм канала کانال زندگی نامه شهدا
@KHADEMIN_MOLAПродвигать
193
подписчика
15,1 тыс.
фото
2,2 тыс.
видео
385
ссылок
#معرفی_شهیدان #روایتگری هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ #شهـــید میشهـ..!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بده به شهدا ارتبات با مالک @ghbnm345 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍ وَّعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أَعْدَائَهُمْ اَجْمَعِيْن
∘ سعیددوستی‌صمیمی‌به‌نام
∘ "شهید #ابوالفضل_راه_چمنی "داشت.
∘ ازبچگی‌باهم‌بودند
∘ وَهمه‌جاحتی‌سوریه‌نیزباهم‌بودند.
∘ وقتی‌که‌دوستش‌درسوریه‌شهیدشد،
∘ می‌گفت‌تاسالِ‌اونشده،
∘ باید‌منم‌شهیدبشوم!
∘ من‌به‌اومی‌گفتم:پسرم!
∘ هرکسی‌یک‌قسمتی‌دارد!
∘ چرااین‌حرف‌رامی‌زنی؟
∘ امادقیقاً‌خواسته‌ی‌سعیدمحقّق‌شد
∘ وَ‌به‌سالگرد‌شهید‌راه‌چمنی‌نرسیده،
∘ خودش‌هم‌‌درسوریه‌شهیدشد
∘ وَبه‌کاروانِ‌شهدای‌مدافع‌حرم‌پیوست!

•|🕊|•#شهید #سعید_خواجه_صالحانی
•|🗣|•#بہ‌نقل‌از #مادر_شهید
•|💌|•#خاطرات_‌شہدا

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#خاطرات_شهید

● همیشه از پدر و مادر قدردانی می‌کرد و عذرخواه بود که نتوانسته محبّت آن‌ها را جبران کند. علاوه بر آن، به من و برادرم که از او کوچک‌تر بودیم، احترام می‌گذاشت و هیچ‌وقت ما را به اسم صدا نمی‌زد، بلکه می‌گفت: آبجی و داداش.»

● یک سال قبل از شهادتش، در برخی از خصوصیات اخلاقی و اعتقادی­اش به کمال رسید؛ به گونه‌ای که بتواند برای شهادت آماده شود. او هیچ وابستگی‌ای به دنیا نداشت. در پایگاه محل خدمتش، چند عکس شهید را روی دیوار قرار داده بود؛ اما یک جای خالی کنارش گذاشته بود. به دوستانش می‌گفت: این، جای عکس من است. او همیشه به من می­‌گفت: حجابت را حفظ کن و در زندگی، حضرت فاطمه را الگوی خودت قرار بده.»

✍️به روایت خواهر شهید

#شهید_رضا_قربانی_میانرودی🌷
#سالروز_شهادت

●ولادت : ۱۳۷۰/۱۲/۲۵ تنکابن ، مازندران
●شهادت : ۱۳۹۲/۶/۱۶ درگیری باقاچاقیان ، کرمانشاه

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
📨#خاطرات_شهدا

🍃🌹شهید مدافع‌حرم علی یزدانی🌹🍃

🔷روز شهادت منم، بقیّه میان کمک

🌴خواهر شهید روایت می‌کند: علی‌آقا ۱۰ یا ۱۱سال بیشتر نداشت که در مسجد ناظریه فعالیت می‌کرد.

زمانی بود که شهدای تفحّص را می‌آوردند. یک روز رفت مسجد و تا صبح به خونه برنگشت.

خانواده هم همه‌جا را دنبالش گشتند. مسجد هم بعد نماز مغرب و عشا بسته شده بود و کسی ازش خبر نداشت.

🦋برادر بزرگم اونقدر دنبالش گشته بود که نااُمید و گریان به خونه برگشت.

نصف شب بود و منم نخوابیده بودم و مُدام گریه می‌کردم تا اینکه برادر دیگرم را دیدم که گریه میکنه، خیلی ترسیدم. اومد همه جای خونه رو گشت و وسط حیات به سرش میزد و گریه‌کنان می‌گفت «بچه رو دزدیده‌اند!

من خونه‌ی همه فامیل و آشنا رفتم، نبود؛ حتما بلایی سرش اومده!» طاقت نیاورد و دوباره از خونه زد بیرون.

منم روی پله‌ها نشسته بودم و گریه می‌کردم.

🌴بعد از اذان صبح دیدم دَر میزنند! رفتم در رو باز کردم، دیدم علی اومده! از خوشحالی داد زدم! وقتی قیافه‌ی خسته و بی‌خوابش رو دیدم، گفتم: «کجا بودی؟» گفت: «شهید آورده بودند!

رفته بودیم خونه شهید تا خونواده‌اش تنها نباشند و کمک‌شون کنیم.»

🦋بعدش علی شروع کرد برام به تعریف‌کردن و از شدت خستگی، خوابش بُرد. صبحش علی گفت: «اگه بازم شهید بیارن، میرم کمک. شاید منم شهید بشم! اون موقع اونا میان کمک خانواده من.»

منم بهش گفتم: «خیلی فکر و خیال می‌کنی! جنگ تمام شده! تو چطوری میخوایی شهید بشی؟»

🌴خلاصه اینکه ما تو عالم بچّگی با هم بحث می‌کردیم ولی انگار شهادت‌نامه‌اش را خدا برایش امضا کرده بود.

آری! علی شهید مدافع حرم شد و روز تشییع پیکرش، جمعیّت زیادی اومده بودند که یاد حرفهاش افتادم که می‌گفت:«روز شهادت منم بقیّه می‌آیند کمک». دلم براش خیلی تنگ شده و طاقت دوریش رو ندارم ولی هر لحظه احساسش می‌کنم و صدای حسین‌حسین‌گفتنش را که همیشه زمزمه می‌کرد، می‌شنوَم.

#سالروز_ولادت....🌸🌸

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•

📨#خاطرات_شهدا

🟢شهید مدافع‌حرم علی یزدانی

🔷روز شهادت منم، بقیّه میان کمک


🌴خواهر شهید روایت می‌کند: علی‌آقا ۱۰ یا ۱۱سال بیشتر نداشت که در مسجد ناظریه فعالیت می‌کرد. زمانی بود که شهدای تفحّص را می‌آوردند. یک روز رفت مسجد و تا صبح به خونه برنگشت. خانواده هم همه‌جا را دنبالش گشتند. مسجد هم بعد نماز مغرب و عشا بسته شده بود و کسی ازش خبر نداشت.

🦋برادر بزرگم اونقدر دنبالش گشته بود که نااُمید و گریان به خونه برگشت. نصف شب بود و منم نخوابیده بودم و مُدام گریه می‌کردم تا اینکه برادر دیگرم را دیدم که گریه میکنه، خیلی ترسیدم. اومد همه جای خونه رو گشت و وسط حیات به سرش میزد و گریه‌کنان می‌گفت «بچه رو دزدیده‌اند! من خونه‌ی همه فامیل و آشنا رفتم، نبود؛ حتما بلایی سرش اومده!» طاقت نیاورد و دوباره از خونه زد بیرون. منم روی پله‌ها نشسته بودم و گریه می‌کردم.

🌴بعد از اذان صبح دیدم دَر میزنند! رفتم در رو باز کردم، دیدم علی اومده! از خوشحالی داد زدم! وقتی قیافه‌ی خسته و بی‌خوابش رو دیدم، گفتم: «کجا بودی؟» گفت: «شهید آورده بودند! رفته بودیم خونه شهید تا خونواده‌اش تنها نباشند و کمک‌شون کنیم.»

🦋بعدش علی شروع کرد برام به تعریف‌کردن و از شدت خستگی، خوابش بُرد. صبحش علی گفت: «اگه بازم شهید بیارن، میرم کمک. شاید منم شهید بشم! اون موقع اونا میان کمک خانواده من.» منم بهش گفتم: «خیلی فکر و خیال می‌کنی! جنگ تمام شده! تو چطوری میخوایی شهید بشی؟»

🌴خلاصه اینکه ما تو عالم بچّگی با هم بحث می‌کردیم ولی انگار شهادت‌نامه‌اش را خدا برایش امضا کرده بود. آری! علی شهید مدافع حرم شد و روز تشییع پیکرش، جمعیّت زیادی اومده بودند که یاد حرفهاش افتادم که می‌گفت:«روز شهادت منم بقیّه می‌آیند کمک». دلم براش خیلی تنگ شده و طاقت دوریش رو ندارم ولی هر لحظه احساسش می‌کنم و صدای حسین‌حسین‌گفتنش را که همیشه زمزمه می‌کرد، می‌شنوَم.

🎁#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

هدیه به روح مطهر شهید صلوات
  🎊اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎊

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸

💌#خاطرات_شهدا

🟢شهید مدافع‌حرم علی عابدینی

🎙راوے: مادر شهید

۱۶ساله بودم که خدا، علی را به من داد. البته ابتدا قرار بود نامش را "صادق‌علی" بگذاریم؛ چون صبح زود، وقت اذان صبح به دنیا آمد. خیلی نگران سلامتی‌اش بودم و اینکه نکند اتفاقی هنگام زایمان برایش بیفتد. شاید چون سنّ کمی داشتم بر نگرانی‌ام افزوده می‌شد.

💚تا اینکه یک‌ماه قبل از تولدش خواب دیدم پهلودردِ شدیدی دارم. دکترهای زیادی رفتم و هر کدام یک چیزی می‌گفتند. شبی آقای قد بلند کمر بسته‌ای را در عالم رؤیا دیدم که لباس سبزی به تن داشت. از من پرسید: «دخترم چرا ناراحتی؟» گفتم: «پهلودرد دارم.» گفت: «نگران نباش! بچه‌ات سالم است.» الحمدالله همین طور هم شد.

علی حرف‌هایش را خیلی راحت به من می‌زد و من هم سعی می‌کردم از کودکی با مسائل اعتقادی آشنا و مأنوس شود. خردسال که بود، لباس حضرت علی‌اصغر علیه‌السلام در هیئات تنش می‌کردم و بزرگتر که شد، از بچه‌های بسیج مسجدمان بود.

💚همین طور، هر سال شله‌زردی را هم نذر کرده بودم که اگر چه مقدارش کم بود اما می‌خواستم قطره‌قطره‌ی وجود فرزندانم با این مسائل اُنس پیدا کند. علی برایم خیلی عزیز بود به خصوص اینکه صبح زود، وقت اذان به دنیا آمد، برایم لذّت خاصی داشت.

🎁#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

هدیه به روح مطهر شهید صلوات
💕اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد💕

🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
💌#خاطرات_شهدا

🔵شهید مدافع‌حرم سجاد طاهرنیا

♨️عینک آقا سجاد


💙همسر شهید نقل می‌کند: من و آقاسجاد، دو خانواده بی‌سرپرست و یتیم می‌شناختیم که در قم ساکن بودند و وضعیّت مالی مناسبی نداشتند. آقاسجاد از دوستانش پول جمع می‌کرد و مقداری هم خودش می‌گذاشت و برنج، گوشت، مرغ و.... تهیّه می‌کردیم تا به این دوخانواده برسانیم.

🎈اکثراً شب‌ها این موادّ غذایی را می‌بُردیم و او خیلی دقّت می‌کرد تا کسی داخل کوچه نباشد تا آبروی آن خانواده نرود. چون طرف مقابل، خانم بود، آقاسجاد وسایل را به من می‌داد تا تحویل بدهم.

💙یک شب که برای تحویل هدایا رفتیم، دخترم، فاطمه‌رقیه، توی بغلم خواب بود؛ از طرفی، گونی برنج هم سنگین بود و نتوانستم پیاده شوم. به آقا سجاد گفتم شما خودت برو. کمی مکث کرد! پیاده شد و درب صندوق عقب ماشین را باز کرد، گونی برنج را روی زمین گذاشت، عینکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت. بعد زنگ خانه را زد.

🎈از برداشتنِ عینکش تعجب کردم و به فکر رفتم! از این کارش دو منظور به ذهنم رسید: ۱)میخواست نامحرم را نبیند. ۲)میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد و خجالت نکشد. دلیل دوم به ذهنم قوی‌تر بود؛ چون چشمان آقاسجاد آستیگمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت.

💙هیچ وقت از او نپرسیدم چرا این کار را کرد! چون منظورش را فهمیده بودم و او را بهتر از هر کسی می‌شناختم و مطمئن بودم که می‌خواست آن خانم نیازمند او را نشناسد و خجالت نکشد. او حواسش به همه‌چیز بود.

🎁#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

هدیه به روح مطهر شهید صلوات
اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد
🌸
🌸🌼🌺
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
❤️شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا❤️


💠شهادت💠


🍂در مزار شهدا  دیدمش  از آن دوست هایی بود که هروقت رشت می‏‌آمد حتما یک شام  در منزل ما مهمان بود
و یا اگر من قم می رفتم حتما منزلشان  می‏‌رفتم آن روز هم دعوتش کردم
اما گفت آمده‌‏ام به مادرم سر بزنم و بروم، گفت که ماموریتی در پیش دارم اگر همدیگر را ندیدیم حلالم کن برادر،
گفتم این چه حرفی است اما آن حلالیت طلبی خیلی جدی بود بعد رفت  کنار قبور مطهر شهدا
 می دیدم گردنش را کج کرده و با نگاه معصومانه ای به قبور شهدا خیره شده است و گریه میکند...
فکر کنم حاجت را گرفت و شهید شد...🍂

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهادت
#شهید_مدافع_حرم
#سجاد_طاهر_نیا

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🔵شهید مدافع‌حرم سجاد طاهرنیا

♨️عینک آقا سجاد

💙همسر شهید نقل می‌کند: من و آقاسجاد، دو خانواده بی‌سرپرست و یتیم می‌شناختیم که در قم ساکن بودند و وضعیّت مالی مناسبی نداشتند. آقاسجاد از دوستانش پول جمع می‌کرد و مقداری هم خودش می‌گذاشت و برنج، گوشت، مرغ و.... تهیّه می‌کردیم تا به این دوخانواده برسانیم.

🎈اکثراً شب‌ها این موادّ غذایی را می‌بُردیم و او خیلی دقّت می‌کرد تا کسی داخل کوچه نباشد تا آبروی آن خانواده نرود. چون طرف مقابل، خانم بود، آقاسجاد وسایل را به من می‌داد تا تحویل بدهم.

💙یک شب که برای تحویل هدایا رفتیم، دخترم، فاطمه‌رقیه، توی بغلم خواب بود؛ از طرفی، گونی برنج هم سنگین بود و نتوانستم پیاده شوم. به آقا سجاد گفتم شما خودت برو. کمی مکث کرد! پیاده شد و درب صندوق عقب ماشین را باز کرد، گونی برنج را روی زمین گذاشت، عینکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت. بعد زنگ خانه را زد.

🎈از برداشتنِ عینکش تعجب کردم و به فکر رفتم! از این کارش دو منظور به ذهنم رسید: ۱)میخواست نامحرم را نبیند. ۲)میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد و خجالت نکشد. دلیل دوم به ذهنم قوی‌تر بود؛ چون چشمان آقاسجاد آستیگمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت.

💙هیچ وقت از او نپرسیدم چرا این کار را کرد! چون منظورش را فهمیده بودم و او را بهتر از هر کسی می‌شناختم و مطمئن بودم که می‌خواست آن خانم نیازمند او را نشناسد و خجالت نکشد. او حواسش به همه‌چیز بود.

هدیه به روح مطهر شهید صلوات
  اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#خاطرات_شهید

●شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.

●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌

●موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم.

●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.

●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...

به روایت همسر بزرگوار شهید

#شهید_محسن_حججی🌷
#سالرروز_شهادت
#خاطرات_شهید

●کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد. روز اول ماه رجب امسال شهید می‌شوند. بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایت‌ها و خبرگزاری‌هایش گذاشت. چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناخته‌شده‌ای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم.

● بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند. ساعت یک ونیم نیمه‌شب بود که به پسرم خبر دادند. پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آ‌نها گفتند ما می‌خواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم. از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم.

●حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد. دخترم هم با همسرش آمد خانه‌مان. آنقدر گریه و بی‌قراری کرد که اصلا نمی توانستیم ساکتش کنیم. ساعت‌های اول برای ما غیر قابل تصور بود.

●داعش در همان ساعت‌های اول اعلام کرد که جنازه هادی کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازه‌اش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران می خواهیم. همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم.

#شهیدهادی_کجباف

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌#خاطرات_شهدا

🌕شهید مدافع‌حرم هادی کجباف

♨️به‌خاطرِاینهادراین‌نبردحاضرشده‌اید؟


🌻همسر شهید نقل می‌‌کند: زمانی که به سوریه رفته بودیم، تکفیری‌ها خیلی به حرم نزدیک شده بودند و صدای تیراندازی آنها به راحتی به گوش ما می‌رسید. یک‌بار حاج هادی ما را به بازار سوریه بُرد تا کمی روحیه‌ی ما عوض شود؛ وقتی آنجا رفتیم، من زنانِ بی‌حجابِ زیادی دیدم؛ واقعاً از دیدنِ این صحنه‌ها ناراحت شدم. به همسرم گفتم: «شما به خاطر اینها در این نبرد حاضر شده‌اید؟ من راضی نیستم تو یک لحظه دیگر اینجا باشی و خودت را به خطر بیندازی!»

🌻شهید کجباف بعداً برایم توضیح داد که ماندنش در سوریه برای دفاع از حریم اهل‌بیت علیهم‌السلام و به ویژه حرم مطهر حضرت زینب علیهاالسلام است و اینکه این چندنفر بی‌حجاب که همه‌ی مردم سوریه نیستند. او قانعم کرد که حضور رزمندگان اسلام برای مقابل با دسیسه‌های صهیونیسم و استکبار است و امروز سنگر اسلام در سوریه و عراق است.

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🌈اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🌈

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🌷ب یاد شهیدان🌷:
#کلام_شهید 🥀

🍃خُدایا❗️
َهادٺ‌را نَصیبم‌ڪُن😍
دِلم‌بَراےحُسین‌خرازےپَرمیڪِشد
دِلم‌براے ُهـَـداپَرمیڪِشد

🍁دُنیارا رَها ڪُنید
ُنیارا وِل‌ ڪنید
هَمهـ چیز را دَر آخِرَٺ‌ #پیدا ڪُنید
و رِضاے خُدا را
بر رِضاے َخلوق‌ ارجَحیٺ‌ دَهید...✔️

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•

#خاطرات_شهید

هميشه می گفت:
"ما هيچ وقت از لطف و عنايت اهل بيت، خصوصاً آقا امام رضا عليه السلام بی نياز نيستيم..."

هواپيمای سوخو را حاج احمد وارد نيروی هوايی سپاه كرد مراسم افتتاحيه‌اش را همه انتظار داشتيم در تهران باشد،
ولی سردار گفت: ميخوام مراسم افتتاحيه توی مشهد باشه...
پايگاه هوايی مشهد كوچیك بود كفاف چنين برنامه‌ای رو نميداد بعضيها همين را به سردار گفتند؛ ولی سردار اصرار داشت مراسم توی مشهد باشه با برج مراقبت هماهنگيهای لازم شده بود خلبان، بر فراز آسمان، هواپيما را چند دور، دور حرم حضرت علی بن موسی الرضا سلام الله عليه طواف داد اين را سردار ازش خواسته بود خيليها تازه دليل اصرار سردار را فهميده بودند خدا رحمتش كند؛ هميشه ميگفت: "ما هيچ وقت از لطف و عنايت اهل بيت، خصوصاً آقا امام رضا عليه السلام بی نياز نيستيم..."

#شهید_حاج_احمد_کاظمی

#سالروز_ولادت...🌸🌸🌸

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#خاطرات_شهید

○یک روز جمعمان ،جمع بود وهر کس سخنی می گفت وتعریفها به سمت ایران وخانواده والدین کشیده شد هرکس مطلبی ونکته ای گفت،تا رسید به محمد حسین، محمد حسین مکثی کرد وبه صورت سئوال وجواب از جمع ما که همگی چشم به دهان او‌دوخته بودیم پرسید،؟بچه ها شما کدامتان تا بحال دست وپای پدر ومادرتان را بوسیده اید؟

○جمع ما عده ای جوابشان سکوت و عده ای مثبت بود.
باافتخار فرمودند من دست وپای والدینم را بوسیده ام،ونگاهی با آه وحسرتی که از عمق وجودش در می آمد،رو کرد به جمع وگفت :«بچه ها تا وقتی پدر ومادرتان زنده و در قید حیات هستند قدرشان را بدانید، من پدرم را از دست دادم ای کاش زنده بود پاهایش را بوسه باران می کردم.»

○یک روز توی مسیر ی از منطقه داشتیم بر می گشتیم که تعدادی دختر وپسر سوری آواره، از تهاجم حرامیان به کشورشان،داشتند برای ما دست تکان می دادندودنبال خودروی ما دویدند،محمد حسین به راننده گفت: بایست

○وقتی خودر ایستاد هر آنچه خوردنی وتنقلات داشتیم داد به آنها وحرکت کردیم وموقع حرکت گفت بچه نگاه کنید این دختروپسرهای چقدر زیبا و قشنگ ومثل عروسک هستند، آهی کشید ازش پرسیدم چی شده؟

📎ادامه👇

#شهید_محمدحسین_بشیری

🌿🌺🌿
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃

#عارف_مجاهد

کلاس تاکتیک بود در میدان موانع
دانشجوها باید با موانع از جمله سیم خاردار آشنا می شدند و به صورت سینه خیز از موانع عبور می کردند. حاج ابراهیم از آن فرماندهان نبود که فقط دستور دهد به همین جهت نه تنها اولین نفر وارد میدان موانع شد که حتی لباس تنش را هم کمتر کرده بود که دانشجویان را بهتر درک کند. وقتی که از خارها گذشتیم و نفس نفس زنان روی زمین افتادیم ,آمد و برایمان روضه از خارهای کربلا و شام خواند؛ بیخود به او لقب عارف مجاهد را نداده اند. ابراهیم عشریه همان باکری و همت و چمران بود.آخر هم در دفاع از حرم بی بی
زینب سلام الله علیها شهید شد..



#خاطرات_شهید

🔹اخلاق خوب، نماز اول وقت، احترام به پدر و مادر و محبت به خانواده از خصوصیات او بود. کلاس اخلاق هم می‌رفت و وقتی می‌آمد خانه اگر نماز شبش قضا می‌شد یا نمازش را خیلی با صفای دل نمی‌خواند، می‌گفت: خانم اگر من کاری کردم یا فلان جا عصبانی شدم من را ببخشید.


#پاسدارمدافع‌حرم
#شهید_ابراهیم_عشریہ..🌹

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
راه‌ِبی‌نَهــایَت...🕊:
؛🟡🍂🍂🍂🍂🍂
؛🍃🌾🌸
؛🍃🌸
؛🍃
؛🍃

#ابوالفضل نیکزاد یکی دیگر از پاسداران بسیجی مخلصی بود که به خیل عظیم شهدا پیوست. او تنها 32 سال داشت که به آرزوی خود رسید و از او پسر دوسال و نیمه‌ای به نام علی به یادگار مانده است.

#باخودم فکر می‌کنم که چقدر خانواده شهید نیکزاد حرف‌ها و خاطرات نگفته‌ای برای علی دارند؟ علی و امثال او برای یتیم شدن سن کمی دارند و این شاید بزرگترین غم همسران شهدای مدافع حرم و خانواده‌های آن‌ها باشد.

اما اگر #لحظاتی به کودک سه ساله ابا عبدالله فکر کنند قطعا دلشان آرام می‌گیرد. شاید این پایان زندگی ابوالفضل نیکزاد بود اما چه پایانی بهتر از شهادت؟ خوش به حالت که خدا چنین تقدیری را برایت رقم زد.

2⃣👈

🍃
🍃
🍃🌸
🍃🌾🌸
🟡🍂🍂🍂🍂

؛🟡🍂🍂🍂🍂🍂
؛🍃🌾🌸
؛🍃🌸
؛🍃
؛🍃

#حقوق‌اولش‌راصرف‌ثبت‌نام‌مکه‌مادرکرد

مادر شهید ابوالفضل نیکزاد درباره فرزندش می‌گوید:
بنده قلبا به شهادت پسرم #راضی هستم و هیچ مشکلی با شهادت ابوالفضل ندارم البته دلتنگی‌ها حقیقت دارد اما راضی هستم از اینکه فرزندم در راه اسلام به شهادت رسید.

ابوالفضل، بعضی روزها همسرش را به خانه مادرش می‌برد و خودش به خانه ما می‌آمد که من تنها نباشم.

#هروقت که وارد خانه می‌شد چشمانش پر از اشک می‌شد، از او می‌پرسیدم چرا گریه می‌کنی؟ می‌گفت؛ شما را که می‌بینم این‌طور می‌شوم. یک روز به من گفت می‌خواهم مژده‌ای بدهم، گفت اسمت را برای سفر مکه ثبت‌نام کرده‌ام.

ابوالفضل با #اولین‌حقوقش اسم من را برای مکه نوشته بود، چون می‌دانست که من برای مکه رفتن خیلی بی‌تاب هستم. می‌گفت تا زمان سفر مکه، ان‌شاءالله سفر کربلا هم می‌فرستمت.

در محل #کارش در یک مسابقه شرکت کرده بود و قرار بود از بین 600 نفر، یک نفر را برای سفر کربلا انتخاب کنند.

ابوالفضل #بالای‌برگه خود نوشته بود به یاد شهید مصطفی نارشیرین، بعد اسم خودش را نوشته بود، چون این شهید خیلی غریب بود که در قرعه‌کشی اسم ابوالفضل درآمد و من را هم با خود برد.

3⃣👈

🍃
🍃
🍃🌸
🍃🌾🌸
🟡🍂🍂🍂🍂

؛🟡🍂🍂🍂🍂🍂
؛🍃🌾🌸
؛🍃🌸
؛🍃
؛🍃

#هدیه‌خدا‌رابه‌بهترین‌نحو‌بازگرداندم

مادر از #خاطرات شهید می‌گوید: گاهی که با هم درباره رفتنش صحبت می‌کردیم به من می‌گفت شما این همه برای خانم حضرت زینب(س) #مجلس گرفتی حالا وقت آن رسیده که نتیجه کارهایتان را ببینید.

ابوالفضل که #سوریه بود هر شب با ما تماس می‌گرفت. دو شب قبل از شهادتش، کمی دیرتر از هر شب زنگ زد. نگرانش شده بودم و نمی‌توانستم بخوابم، نشستم قرآن خواندم.

#فرداشب آن روز، ابوالفضل نیم ساعت دیرتر زنگ زد من خیلی نگران شدم فکر می‌کردم حتما اتفاقی برای ابوالفضل افتاده که زنگ نزده وقتی زنگ زد دوباره عذرخواهی کرد من می‌دانستم که دیگر ابوالفضل را نمی‌بینم اما به همان صدایی که از او می‌شنیدم خوشحال بودم اما شب بعد از آن که ابوالفضل زنگ نزد مطمئن شدم که شهید شده است.

4⃣👈

🍃
🍃
🍃🌸
🍃🌾🌸
🟡🍂🍂🍂🍂

؛🟡🍂🍂🍂🍂🍂
؛🍃🌾🌸
؛🍃🌸
؛🍃
؛🍃

#شهادت‌گوارای‌وجودت‌مادر

مادر شهید، در ادامه با اشاره به اینکه از شهادت فرزندش راضی است می‌گوید: چند شب بعد از این که آقا ابوالفضل به سوریه رفته بود به دیدن علی، #فرزندش رفتم.

همان شب وقتی با ابوالفضل صحبت می‌کردم به او گفتم #شهادت گوارای وجودت مادر، تو بهترین راه را انتخاب کرده ای.

به پسرم گفتم #اگرقسمت تو شهادت باشد به خدا قسم من هیچ مشکلی ندارم، کاملا از تو راضیم آن شب قلبا درک کردم که تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد و زمان مرگ هر انسانی مقدر و معین است، پس چه #سعادتی از این بالاتر که انسان در راه خدا جانش را از دست بدهد.

5⃣👈

🍃
🍃
🍃🌸
🍃🌾🌸
🟡🍂🍂🍂🍂

؛🟡🍂🍂🍂🍂🍂
؛🍃🌾🌸
؛🍃🌸
؛🍃
؛🍃

دوهفته اول که ابوالفضل رفته بود خیلی برایش دعا می‌کردم؛ از خانم حضرت زینب(س) می‌خواستم که هوای فرزند من را داشته باشد بعد از دو هفته #فکری به ذهنم آمد که من #اصل را فدای حضرت زینب(س) کردم و #فرعش را برای خودم می‌خواهم.

#فرع بدن مبارک ابوالفضل بود که من دوست داشتم به من برگردد این فکر به یکباره به ذهنم آمد که دعا کنم ابوالفضل #اسیر دست دشمن نشود و بدن پاکش هم به ما برگردد.

خیلی برایش #دعا‌ونذر و نیاز می‌کردم همین را به ابوالفضل هم گفتم ابوالفضل هم می‌گفت قرار است که ما دشمن را از پا دربیاوریم نه این که خودمان از پا دربیاییم.
6⃣👈

🍃
🍃
🍃🌸
🍃🌾🌸
🟡🍂🍂🍂🍂
🖋#خاطرات_شهدا📃

🌹سعیدتیربارچے بود.شهید زهره وند که همشهرےمان بودهمزمان بابرادرم به شهادت رسید.سعیدچون تیربارچےبود نمیتوانستند اورابزنند.همرزمانش مے گفتندتک تیراندازهاتندوتند به طرفش شلیک میکردند.فرماندهشان تعریف می کردظهرکه عملیات شروع شد،تاشب وهابےهابه طرف ماخمپاره شلیک مے کردند.موقع اذان که شدسعیدگفت حاجے بیانمازمان رانوبتےبخوانیم.

🌷فرمانده شان میگفت به خودمان گفتیم این جوان۲۴ساله وسط آتش جنگ فکرنماز است.آخرآتش زیاد بود.نمازرا نوبتی خواندیم.فرمانده اش میگفت از نحوه دقیق شهادت برادرم اطلاع نداریم اماهمرزمش میگفت سعید۲۰۰متر از ما جلوتر بود.همان جابه شهادت رسیدو پیکرش مدتے در منطقه ماند و بعداز آزادسازے آن منطقه پیکرش رابراے ما آوردند.سعید که شهیدشدماسه ماه خبرے ازاونداشتیم.😔

🌹یک شب خواب دیدم جمعیت زیادے به سمت بهشت زهرا میروند . سعید روے دوش جمعیت بود. تیشرت مشکے تنش بود و یا زهرا روے آن نوشته شده بود.به من گفت به خدا من مےآیم و با وعده اے که در خواب به من داده بود بعد از سه ماه پیکرش برگشت.😭

#شهیدمدافع‌حرم‌سعیدمسلمی🕊

🍃🍃🍃
📨#خاطرات_شهدا

🔴شهید مدافع‌حرم غلامعلی تولی

📀راوے: همسر شهید

تمام زندگیم با شهید، شیرین و خاطره‌انگیز بود. یکی از جالب‌ترین خاطرات‌مان، زمانی بود که در شهرستان گالیکش زندگی می‌کردیــــم؛ دو فرزند داشتیم که سه‌ساله و یک‌ساله بودند👶🏻

شهید تولی به مأموریتی سه‌ماهه رفته بود؛ من نه نامه‌ای از او دریافت کرده بودم و نه تلفنی زده بود. یک روز فرزندانم را در منزل گذاشتم و به قصد خرید نان به سر کوچه رفتم🛍🍞

داخل کوچه که شدم، از دور مردی را دیدم که یک ساک به روی دوشش گذاشته بود و با ریش‌های بلند به سمت من می‌آمد🪖🎒🚶‍♂

توجه نکردم تا اینکه با صدای بلند مرا "عزیــــــــز" صدا کرد! متوجه شدم که غلامعلی است💚😀

باور نمی‌کردم چون خیلی تو این چندماه سختی‌کشیده بودم. متوجه نبودم که داخل کوچــــه‌ام، خودم را به سمتش انداختــــم و هر دو شــــروع به گریــــه کردیــم💔🥲

تا اینکه خانمی در را باز کرد و گفت چی شده؟ غلامعلی گفت هیچی خانم! همسرمــــه☺️

با همین حالِ گریه به خانه رسیدیم. من به‌قدری هیجان داشتم که یادم رفت اصلا برای چی بیرون آمده بودم! نان هم نگرفتم🤭

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#خاطرات_شهید

یکی از بستگانش دچار مشکلی شده بود و نیازمند و آبرودار بود، میثم از کرج با حالت بیماری کار وی را دنبال کرد و ضمانت وی را پذیرفت، کاری که هیچ‌کس حاضر نبود، برای وی انجام دهد و گره مشکلش با همت میثم باز شد، الان بعداز شهادت میثم عکس وی زینت بخش خانه آن فرداست. وی اهل انجام کارهای خیر و خداپسندانه بود و سعی می‌کرد هر طور شده به دیگران در شرایط سخت و بحرانی کمک کند.

#فرازی_از_وصیت_نامہ :

«بی بی جان مگذارید که حقیرتان شرمنده برادرتان عباس غیرت الله شود. مدافع حرم شما بودن افتخار است و افتخار ما است. بی بی جان من حقیر و آلوده دستان چیزی ندارم دستانم خالی است، چیزی ندارم که در طبق اخلاص بگذارم و تقدیم شما کنم جز این جسم آلوده و ناقابل که اگر شما قبول کنید روسفید خواهم شد وگرنه خسران زده هستم.»

#شهید_میثم_مدواری🌷
#سالروز_ولادت

●ولادت : ۱۳۶۳/۲/۲۳ تهران
●شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۶ سوریه

#سالروزولادت🎉🌸🎉🌸🎉🌸🎉
#خاطرات_شهید

💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت.

💠صدا کرد:  مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.

💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ با آرم «الله» بیرون آورد. 
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش».

💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»

💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌ خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».

💠نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود....

به روایت مادربزرگوارشهید

#شهیدحسن‌قاسمی‌دانا🕊🌺
#سالروز_شهادت...

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#خاطرات_شهید

💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت.

💠صدا کرد:  مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.

💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ با آرم «الله» بیرون آورد. 
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش».

💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»

💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌ خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».

💠نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود....

به روایت مادربزرگوارشهید

#شهیدحسن‌قاسمی‌دانا🕊🌺
#سالروز_شهادت...

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
Ещё