کانال زندگی نامه شهدا

#دعا‌ونذر
Канал
Логотип телеграм канала کانال زندگی نامه شهدا
@KHADEMIN_MOLAПродвигать
193
подписчика
15,1 тыс.
фото
2,2 тыс.
видео
385
ссылок
#معرفی_شهیدان #روایتگری هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ #شهـــید میشهـ..!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بده به شهدا ارتبات با مالک @ghbnm345 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍ وَّعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أَعْدَائَهُمْ اَجْمَعِيْن
راه‌ِبی‌نَهــایَت...🕊:
؛🟡🍂🍂🍂🍂🍂
؛🍃🌾🌸
؛🍃🌸
؛🍃
؛🍃

#ابوالفضل نیکزاد یکی دیگر از پاسداران بسیجی مخلصی بود که به خیل عظیم شهدا پیوست. او تنها 32 سال داشت که به آرزوی خود رسید و از او پسر دوسال و نیمه‌ای به نام علی به یادگار مانده است.

#باخودم فکر می‌کنم که چقدر خانواده شهید نیکزاد حرف‌ها و خاطرات نگفته‌ای برای علی دارند؟ علی و امثال او برای یتیم شدن سن کمی دارند و این شاید بزرگترین غم همسران شهدای مدافع حرم و خانواده‌های آن‌ها باشد.

اما اگر #لحظاتی به کودک سه ساله ابا عبدالله فکر کنند قطعا دلشان آرام می‌گیرد. شاید این پایان زندگی ابوالفضل نیکزاد بود اما چه پایانی بهتر از شهادت؟ خوش به حالت که خدا چنین تقدیری را برایت رقم زد.

2⃣👈

🍃
🍃
🍃🌸
🍃🌾🌸
🟡🍂🍂🍂🍂

؛🟡🍂🍂🍂🍂🍂
؛🍃🌾🌸
؛🍃🌸
؛🍃
؛🍃

#حقوق‌اولش‌راصرف‌ثبت‌نام‌مکه‌مادرکرد

مادر شهید ابوالفضل نیکزاد درباره فرزندش می‌گوید:
بنده قلبا به شهادت پسرم #راضی هستم و هیچ مشکلی با شهادت ابوالفضل ندارم البته دلتنگی‌ها حقیقت دارد اما راضی هستم از اینکه فرزندم در راه اسلام به شهادت رسید.

ابوالفضل، بعضی روزها همسرش را به خانه مادرش می‌برد و خودش به خانه ما می‌آمد که من تنها نباشم.

#هروقت که وارد خانه می‌شد چشمانش پر از اشک می‌شد، از او می‌پرسیدم چرا گریه می‌کنی؟ می‌گفت؛ شما را که می‌بینم این‌طور می‌شوم. یک روز به من گفت می‌خواهم مژده‌ای بدهم، گفت اسمت را برای سفر مکه ثبت‌نام کرده‌ام.

ابوالفضل با #اولین‌حقوقش اسم من را برای مکه نوشته بود، چون می‌دانست که من برای مکه رفتن خیلی بی‌تاب هستم. می‌گفت تا زمان سفر مکه، ان‌شاءالله سفر کربلا هم می‌فرستمت.

در محل #کارش در یک مسابقه شرکت کرده بود و قرار بود از بین 600 نفر، یک نفر را برای سفر کربلا انتخاب کنند.

ابوالفضل #بالای‌برگه خود نوشته بود به یاد شهید مصطفی نارشیرین، بعد اسم خودش را نوشته بود، چون این شهید خیلی غریب بود که در قرعه‌کشی اسم ابوالفضل درآمد و من را هم با خود برد.

3⃣👈

🍃
🍃
🍃🌸
🍃🌾🌸
🟡🍂🍂🍂🍂

؛🟡🍂🍂🍂🍂🍂
؛🍃🌾🌸
؛🍃🌸
؛🍃
؛🍃

#هدیه‌خدا‌رابه‌بهترین‌نحو‌بازگرداندم

مادر از #خاطرات شهید می‌گوید: گاهی که با هم درباره رفتنش صحبت می‌کردیم به من می‌گفت شما این همه برای خانم حضرت زینب(س) #مجلس گرفتی حالا وقت آن رسیده که نتیجه کارهایتان را ببینید.

ابوالفضل که #سوریه بود هر شب با ما تماس می‌گرفت. دو شب قبل از شهادتش، کمی دیرتر از هر شب زنگ زد. نگرانش شده بودم و نمی‌توانستم بخوابم، نشستم قرآن خواندم.

#فرداشب آن روز، ابوالفضل نیم ساعت دیرتر زنگ زد من خیلی نگران شدم فکر می‌کردم حتما اتفاقی برای ابوالفضل افتاده که زنگ نزده وقتی زنگ زد دوباره عذرخواهی کرد من می‌دانستم که دیگر ابوالفضل را نمی‌بینم اما به همان صدایی که از او می‌شنیدم خوشحال بودم اما شب بعد از آن که ابوالفضل زنگ نزد مطمئن شدم که شهید شده است.

4⃣👈

🍃
🍃
🍃🌸
🍃🌾🌸
🟡🍂🍂🍂🍂

؛🟡🍂🍂🍂🍂🍂
؛🍃🌾🌸
؛🍃🌸
؛🍃
؛🍃

#شهادت‌گوارای‌وجودت‌مادر

مادر شهید، در ادامه با اشاره به اینکه از شهادت فرزندش راضی است می‌گوید: چند شب بعد از این که آقا ابوالفضل به سوریه رفته بود به دیدن علی، #فرزندش رفتم.

همان شب وقتی با ابوالفضل صحبت می‌کردم به او گفتم #شهادت گوارای وجودت مادر، تو بهترین راه را انتخاب کرده ای.

به پسرم گفتم #اگرقسمت تو شهادت باشد به خدا قسم من هیچ مشکلی ندارم، کاملا از تو راضیم آن شب قلبا درک کردم که تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد و زمان مرگ هر انسانی مقدر و معین است، پس چه #سعادتی از این بالاتر که انسان در راه خدا جانش را از دست بدهد.

5⃣👈

🍃
🍃
🍃🌸
🍃🌾🌸
🟡🍂🍂🍂🍂

؛🟡🍂🍂🍂🍂🍂
؛🍃🌾🌸
؛🍃🌸
؛🍃
؛🍃

دوهفته اول که ابوالفضل رفته بود خیلی برایش دعا می‌کردم؛ از خانم حضرت زینب(س) می‌خواستم که هوای فرزند من را داشته باشد بعد از دو هفته #فکری به ذهنم آمد که من #اصل را فدای حضرت زینب(س) کردم و #فرعش را برای خودم می‌خواهم.

#فرع بدن مبارک ابوالفضل بود که من دوست داشتم به من برگردد این فکر به یکباره به ذهنم آمد که دعا کنم ابوالفضل #اسیر دست دشمن نشود و بدن پاکش هم به ما برگردد.

خیلی برایش #دعا‌ونذر و نیاز می‌کردم همین را به ابوالفضل هم گفتم ابوالفضل هم می‌گفت قرار است که ما دشمن را از پا دربیاوریم نه این که خودمان از پا دربیاییم.
6⃣👈

🍃
🍃
🍃🌸
🍃🌾🌸
🟡🍂🍂🍂🍂