کانال زندگی نامه شهدا

#جلال
Канал
Логотип телеграм канала کانال زندگی نامه شهدا
@KHADEMIN_MOLAПродвигать
193
подписчика
15,1 тыс.
фото
2,2 тыс.
видео
385
ссылок
#معرفی_شهیدان #روایتگری هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ #شهـــید میشهـ..!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بده به شهدا ارتبات با مالک @ghbnm345 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍ وَّعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أَعْدَائَهُمْ اَجْمَعِيْن
اما امروز نوبت ماست.» ساعت ۱۱ صبح پیکر #شهیدی از تبار عاشوراییان پیدا شد. صدای صلوات و شکرگزاری گروه، فضا را عطرآگین ساخته بود.😭
🍃🌷🍃
زمانی که #بقایای #پیکر #شهید را جمع می کردیم، متوجه شدم #جلال گریه می کند و بر زبانش
نام #خدا🤍جاری است. نیم ساعت بعد ناگهان صدای #انفجاری در فضای منطقه پیچید.😭😭
🍃🌷🍃
خود را سریعاً به محل رساندیم. #پیکری غرق در خون بر زمین افتاده بود. #جلال همانند
#مولایش حسین (ع)🌷#بدون سر با #سینه ای سوراخ و دست و پایی قطع شده،😭😭😭
🍃🌷🍃
#جلال که تازه خبر قبولی اش در #دانشگاه را شنیده بود، این بار همان گونه که آرزو داشت، در کنکور آخرت هم پذیرفته شد.😭😭
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید جلال شعبانی هم درتاریخ ۱۳۷۴/۶/۳۰# درمنطقه #مهران ودرحال #تفحص شهدا براثر #انفجار مین که بازمانده دفاع مقدس بود به آرزویش که #شهادت در راه #خدا🤍بود رسید.
🍃🌷🍃
#مزار#شهید : گلزار #شهدای شهر همدان.
🍃🌷🍃
آن ها باید خودشان با تمایل خویش به این جلسات بیایند. هر شب به گلزار #شهدا می رفت و در آن جا با #خدا #راز و نیاز می کرد.
🍃🌷🍃
وقتی در #دانشگاه پذیرفته شد، از او خواستیم دیگر به منطقه نرود، اما #جلال مثل همیشه اصرار کرد و در نهایت گفت: «می خواهم بروم تسویه کنم.»
🍃🌷🍃
این تسویه، برگ ورود به بهشت بود، و بخشش #خداوند که ما از آن بی خبر بودیم. هر وقت یکی از دوستانش [فرماندهان و گروه تفحص] به #شهادت می رسید، از #خدا می خواست تا او هم به جمع آنان بپیوندد.😭
🍃🌷🍃
به روایت از همکار #شهید در تفحص:
#جلال مثل همیشه #کتاب #شهید بی سری را در دست داشت. می گفت: «خوشا به سعادتش. #خداوند چقدر باید بنده اش را #دوست داشته باشد تا بخواهد او را #بی سر به #درگاهش بپذیرد.😭
🍃🌷🍃
ایا روزی میشه که چنین سعادتی نصیب من هم بشود؟!» آن روز پنج شنبه بود. هر کدام در گوشه ای در افکار خود غرق بودیم.

برای این که حال بچه ها عوض شود، گفتم:«از هر مقری در منطقه های غرب و جنوب، خبر #شهادت یا #مجروح شدن یکی از اعضای #تفحص به گوش می رسد.
🍃🌷🍃
به روایت از پدر #شهید:
ماه رمضان بود. آن روز #جلال را با خود به محل کارم بردم تا از نزدیک با سختی های زندگی آشنا شود. نزدیک ظهر مهندس ناظر پروژه ساختمان نزد من آمد و گفت: «ببینم! تو هم روزه هستی؟»

کلامش با طعنه همراه بود. به همین دلیل برای این که پاسخ قاطعی به او داده باشم، گفتم: «نه تنها من! بلکه پسرم نیز روزه است.»

مهندس نگاهی به قامت کوچک#جلال که کیسه گچ را در دست داشت، انداخت و گفت: «پسرجان! این قدر خودت را اذیت نکن. برو روزه ات را بخور، گناهش گردن من.»

#جلال که بیش از #سیزده سال از عمرش نمی گذشت،#تعصب خاصی به #فرامین شرع اسلام داشت، کیسه گچ را به زمین گذاشت و گفت:

«آقای مهندس! فکر می کنم شما در تحمل گناهان خویش به زحمت بیفتید، حال آن که قصد دارید گناهان مرا هم به گردن بگیرید.» مرد که از پاسخ او تعجب کرده بود، آرام از آن جا دور شد.
🍃🌷🍃
#جلال، در مورد انجام #فرایض دینی، با #منطق و #عطوفت برخورد می کرد. هر گاه من اصرار داشتم بچه ها در جلسات #قرآن شرکت کنند، او می گفت: «#اصرار باعث می شود تا بچه ها از #قرآن جدا شوند.
🍃🌷🍃