#داستان_دنباله_دار#نیمه_گمشده#قسمت_نهم#بخش_دوم#فیسبوک#مهرناز_جخب هر کس یک جور اقدام می کند. بابا هم هر چه قدر روشنفکر و اپن مایند بود و من روی دستش مانده بودم، باز مثلا پدر بود و مغرور. نخواست خیلی مستقیم و تابلو اقدامی در جهت فرهاد یابی ام بکند که مبادا فردا روز چشم سفیدی ام به اوج خودش برسد و رویم تو روش باز شود و افسار پاره کنم. بالاخره نطفه ام از خودش بود دیگر. خودش بهتر می دانست. این شد که دیروز در حالی که کیس کامپیوتر را زیر بغل زده بود آمد خانه و دقایقی بعد همان کیس بود که جلوی من پرتاب شد. انقدر آن روش تنبیهی را با خودش عجین کرده بود که برای کمک هم از همان روش استفاده می کرد. کیس را انداخت جلویم و گفت «فیلتر، فسیبوک» و با گفتن «پری» در را کوبید و رفت. «پری» همیشه جزو لاینفک تنبیهات و تشویقاتش یود. یک ساعت بعد که موضوع را به پری گفتم عقل ناقصش قد داد و گفت که بابات فیلترشکن ریخته تو کامپیوتر که بریم فسیبوک. دو سوته خودش را رساند خانه ما و به نطق خودش یک اکانت فیسبوک برایم ساخت.
یک سری اراجیف با عنوان توضیحات فیسبوک نشخوار کرد که زیاد سر در نیاوردم. گفتن ندارد دیگر نگفته هم می دانید که خب من اینکاره هم نبودم ولی شدم. شاید باورتان نشود ولی وقتی پری گفت «می تونی تو
قسمت سِرچ اسم فرهادو وارد کنی هر چی فرهاده می یاد بالا» دقیقا همان موقع بود که یک چیزی در من شکل گرفت و بعدش حس کردم این کاره شدم. با جفت پا پری را پرت کردم کنار و خودم نشستم پشت سیستم. اسم فرهاد را در سِرچ دونی وارد کردم و یک مشت فرهاد آمد بالا. چنان غروری مرا گرفت که اگر پشت ماشین آخرین سیستم نشسته بودم انقدر حال نمی کردم که پشت این سیستم دوزاری حال کردم.
یک مشت فرهاد جلو چشمم بودند و من با نیش باز در ابرها سیر می کردم. عکس یکی شان را باز کردم که فکم افتاد. هوش از سرم پرید. مگر داریم؟؟؟؟؟؟ مانده بودم خودش را دریابم را ماشینش را. اسم ماشین، فرهاد نمی شود؟؟؟؟؟؟؟ با دیدن این عکس دیگر دست دست کردن را جایز ندیدم و با تکیه بر ضرب المثل معروف «مشت نمونه خرواره» هر چی فرهاد بود و نبود را ادد کردم.
فاتحه ادد دونی ام که خوانده شد چند فرهادی که منت گذاشته بودند و درخواست دوستی مرا قبول کرده بودند را انداختم در کلوز فرند تا آب هم خوردند با خبر شوم و بعد گورم را از فیسبوک گم کردم بیرون.
و حالا بعد از آن برنامه راز بقای کوفتی تو اتاقم ماسیده بودم و مطمئنا هیچی جز فیسبوک این قابلیت را نداشت که خاطره آن فیل و گوریل درد گرفته را از سرم بیرون کند. با یک حرکت نشستم پشت کامپیوتر. فیسبوک که بالا آمد تخم چشم و دل و روده من و کلا هرچه داشتم و نداشتم هم همراهش بالا آمد! ششصد و چهل تا مسیج؟؟؟؟ در عرض یک روز؟؟؟ مگر داریم؟؟؟ اسم فیسبوک، فرهاد نمی شود؟؟؟؟؟؟
مثل روز روشن بود که از مسیج ها فقط مسیج فرهادها را باز می کردم و بقیه نخوانده به درک واصل می شدند. چندتای اولی را باز کردم. یکی گفته بود «هانی چشمات سگ داره، تا الان کجا بودی» مانده بودم از شدت خنده زمین را گاز بزنم یا خون گریه کنم. دیگر هر ننه قمری می دانست چشمان من خر هم ندارد چه برسد به سگ. یکی دیگر گفته بود «افتخار آشنایی با چه کسی نصیبم شده؟» بافهم و شعورشان بود انگار. اگر این فرهادها و حتی یک کدام از داغون ترینشان در هر شرایط دیگری سر راهم قرار می گرفت مثل کنه می چسبیدم بهش و تا نزدیک ترین محضر خرکشش می کردم ولی در یک چنین شرایط وفور نعمت که تو سر سگ می زدی اسمش فرهاد بود، مسلّما این فرهادهای سوسول و خاک بر سر راضی ام نمی کردند.
از بینشان همین را انتخاب کردم و جوابش را دادم «نهالم فرهادم، متخصص طلوع» به ثانیه نکشید جواب داد «وِری گود، دلم لک زده بود برای طلوع» باورم نمی شد این هم مثل من انقدر حالت طلوع به خودش گرفته باشد. دیگر معطل نکردم رفتم که تا تنور داغ است، بچسبانم «خب کِی بریم فرهادم؟»
ادامه دارد...
🌸 @Bookzic