#داستان_دنباله_دار#نیمه_گمشده#قسمت_دهم#بخش_اول#لاف#مهرناز_ج«عجب هوای خوبیه»
این را پری همیشه مواقعی که می خواست ابراز وجود کند و بگوید «آره منم حالیمه»، می گفت. از نظر خودش خیلی کلاس داشت. از نظر بهزاد هم همین طور. دو تا بدبخت خاک بر سری که بیش از این هم ازشان انتظار نمی رفت. ولی از نظر منی که برای بار صدم شاهد نشخوار کردن این جمله از دهانش بودم، زیادی چیپ بود. دیگر می شنیدم، عقم می گرفت. نمی دانم چه اصراری داشت هر دفعه همین را بگوید. یعنی واقعا نمی فهمید اگر جمله اش دو زار می ارزید خب قبلی ها نمی رفتند؟
الان هم دست هایش را به هم مالید و گرفت جلو دهانش، ها کرد و زد همان کانال همیشگی «عجب هوای خوبیه»
بهزاد کاپشنش را درآورد و انداخت روی شانه پری. جلوی اولین تخت ایستاد «هانی همینجا بشینیم؟» هر چقدر پری گیر داده بود به «عجب هوای خوبیه» پسرها گیر داده بودند به «هانی»! نمی دانم کدام نفهمی بهشان گفته بود «بگید، خوبه». یعنی یک درصد هم احتمال نمی دادند یکی مثل من فهمیده باشد «هانی» همان فحش خودمان است؟
بالاخره هانی رضایت داد و نشستیم. آمده بودیم دربند. همان
اول بهزاد یک بسته آدامس نعنایی از جیب شلوارش دراورد و انداخت جلوی من که یعنی سر خر را کج کن یک طرف دیگر، می خواهم با هانی راحت باشم. که خب من راحت، پری هم راحت، گور پدر ناراحت! پشت چشمی برایش نازک کردم و همزمان سه تا آدامس انداختم بالا و خودم را زدم به کوچه علی چپ. داشتم پا رو پا می انداختم که یک دفعه مردی با تیپ سنتی و یک کپه مو و یک مَن ریش و سبیل، کاغذ و قلم به دست مثل عجل معلق بالا سرم ظاهر شد. این دیگر کی بود !!! با دیدنش آب دهنم را صدا دار قورت دادم. یعنی حاضر بودم شرط ببندم همین الان از تو غار در آمده بود.
یک نگاه به بهزاد و هانی انداختم، حواسشان نبود. رو به غارنشین کردم و قبل از اینکه دهان باز کند گفتم «اسمش تیغه» صورتش کشیده شد. با آن همه پشم و پرز و مو ندیدم چه کار کرد که کش آمد ولی فکر کنم ابروهایش بودند که پریدند بالا. این را از جمله ای که گفت، فهمیدم «اسم چی؟» آدامسم سنگین شده بود. این ها همش از اعصاب بود وگرنه من قبلا دوازده تا آدامس را باهم می جویدم آخ نمی گفتم، حالا از پس سه تا آدامس زیقی برنمی آیم. تفشان کردم بیرون «ناجیِ تو، آرامشِ ما» فکر می کردم کف و خون قاطی کند ولی انگار برایش مهم نبود. اصلا بهش بر نخورد. فقط یک نفس نیمچه عمیق کشید و گفت «چی میل دارید» همیـــن! من را داخل آدم حساب نکرد یا کلا برای حرف مردم تره خرد نمی کرد؟
منتظر و چشم به دهان بالا سرمان ایستاده بود که با جفت پا زدم به پهلوی پری «هانی با شماس» بهزاد زودتر گفت «سرویس چایی قلیون، دو سیب نعنا» درست بود من و پری به عمرمان نه قلیان کشیدیم نه سفارش دادیم ولی خب رو کم کنی هم جای خود را داشت «دو سیب نعنا که بچه بازیه، واسه من سه تاشو سیب بیار» پری هم به وجد آمد و با نیش باز سرش را چندبار بالا پایین کرد فقط نمی دانم چرا بهزاد و غارنشین فکشان چسبیده بود به زمین. یک جوری چشم هایشان شده بود دوتا سکه پانصد تومانی که هر لحظه امکان داشت از تخم چشمشان پرت شود بیرون. راستش از حالتشان خوشم نیامد. بوی سوتی می آمد. این طور که این ها کبود شده بودند حتما باز سوتی دادم.
بدبختی این بود که نمی دانم دقیقا کجا را سوتی دادم «خب واسه من سه تاشو نعنا بیار» خودکار از دستش افتاد زمین. «ندارین؟ خب یه سیب و دو نعنا بیار» علاوه بر کاغذ، کل پشم و پرزهایش هم در کسری از ثانیه ریخت پایین. بهزاد هم از آن ور عربده می کشید و زمین را گاز می زد. یعنی چه! مرده شور برده ها چرا این همچین می کنند. من و پری مات و مبهوت به هم نگاه می کردیم. این ها چه مرگشان بود.
بهزاد وسط عربده کشیدن ها و در حالی که پاهایش را به عرض شانه باز کرده بود و با مشت به تخت می زد و دهانش از خندیدن زیاد نزدیک شکافتن بود، به غارنشین گفت «داداش. جایی نگو چی شنیدی». از رو تخت پرید پایین و من و پری را هول داد و تا دم در خرکشمان کرد. عین یابو می ماند. پری قاطی کرد «چته رم کردی یهو. نشسته بودیما» همچنان نیشش باز بود «هانی خودت که دیدی هیچی نداشت. گفتم پاشیم بریم» دوباره زد زیر خنده. خون جلو چشمانم را گرفت. بی شعور معلوم بود به من می خندد ولی نمی دانستم دقیقا به چی. خواستم هرچه لیاقت خودش و هفت جد و آبادش هست بارش کنم که دم در غارنشین را دیدیم. ساک دستش بود و داشت با بقیه خداحافظی می کرد. این دیگر کجا می رفت!
بهزاد انداختمان در ماشین و راه افتاد. حیا نداشت. هنوز هم نیشش باز بود «به چی می خندی؟» موبایلش رو پرت کرد تو بغلم «هیچی تو زیاد به خودت فشار نیار. برو تو لیست مخاطبام ببین فرهاد پیدا می کنی یا نه»
ادامه دارد...
🌸 @Bookzic