#داستان_دنباله_دار #نیمه_گمشده #قسمت_دهم #بخش_چهارم #لاف #مهرناز_ج یعنی عروس نگو، بگو میمون. موهای فر زردش را عین پشم گوسفند انداخته بود دورش. تاجش هم دوتای هیکلش بود. قشنگ توش گم شده بود. صورتش را نگویم که کلا به دو بخش تقسیم شده بود. دو بخش افقی که بخش بالایی همه اش چشم و خط چشم و سایه و فلان و بیسار بود، بخش پایین هم همه اش لب. مگر یک آدم چند تا لب دارد؟ حق ما را خورده بود. با آن پاشنه های هفتاد سانتی اش آمد سمت ما. انگار خری دارد یورتمه می رود. جلو پایم که رسید زودتر گفتم «من نمی خواستم عروسیتو به هم بزنم. فقط اومدم دنبال فرهادم» دست به کمر شد «دنبال کیت؟» تا قبل از اینکه دهان باز کند فکر کردم شاید حداقل صدایش خوب باشد، قیافه اش را به صدایش ببخشیم. الان دیدم یک جوری از قسمت صدا می لنگد که حتی می شود خبط صدای نخراشیده اش را به قیافه اش ببخشیم. ببینید دیگر صدایش چه بود. «دنبال فرهادم» لب هایش را روی هم فشار داد اما بی فایده بود. هرچقدر فشار می داد باز قسمتی به مساحت صد متر مربع لب باقی بود که از ناحیه فشار بیرون می ماند «شما کی باشی» ، «گفتم که، زنشم» بهزاد دهانش را باز کرد چیزی بگوید که پری با پشت دست زد تو دهانش. میمون قاطی کرد زد تخت سینه ام «غلط کردی که زنشی» همزمان پیرمرده و چندتا از حاضرین در صف حمله کردند سمتم. واااااا این ها چرا دسته جمعی رم می کنند؟ چرا آمپر چسباندند «غلط یا درست برو بگو فرهادم بیاد» با کله و تاج و سنجاق و هرچه در چنته داشت امد تو صورتم. یک چیزهایی پشت هم بلغور کرد که فهمیدم علیل هم هست. از قسمت لب علیل بود. لب هایش تکان می خوردند ولی صدایی بیرون نمی آمد. صدا پشت لب ها محو می شد و فقط یک چیزی شبیه سوت ازش بیرون می آمد. داشتم فکر می کردم چرا انقدر فرهاد برای این مهم است که از عروسیش زده آمده این بیرون رینگ خونین راه انداخته، که یکدفعه شاه پسری کت شلوار پوش از تالار بیرون آمد. یهو میمون خانم رم کرد «فرهاد این چی میگه» پیرمرده همزمان گفت «دست مریضاد شاه دوماد. مار تو آستینمون پروروندیم». اوووه ماااای گااااد پس فرهادم داماد بود. چی بهتر از این. نه چَک زدیم نه چونه داماد اومد به خونه «فرهادممممممممممممم» میمون سر خر را کج کرد سمت فرهاد. نهال نیستم اگر بگذارم دستت به فرهادم بخورد. از قسمت تاج گرفتمش. انقدر تافت و چسب و از این آت آشغال ها به سرش مالیده بود که تاج روی سرش ثابت شده بود. تاج را که کشیدم بالا کل هیکلش از رو زمین بلند شد با تاج امد بالا. من هم چرخاندمش دورم «دست به فرهادم زدی، نزدیا» چند دور، دور خودم چرخاندمش و آخر هم پرتش کردم تو جوب... ادامه دارد... 🌸@Bookzic
#داستان_دنباله_دار #نیمه_گمشده #قسمت_نهم #بخش_چهارم #فیسبوک #مهرناز_ج انگار مهندس قالتاقمان رفت در شوک. چون چند دقیقه بعد دیدگاه ازش خارج شد «هانی تویی؟» تازه فهمیدم این «هانی» که این ها می گویند همان فحش خودمان است «نمی دونستم میمون پسندی» این وسط فرهاد و یاسی هم انگار به مشکل خورده بودند. فرهاد رم کرده بود و دقیقه ای یک بار می نوشت «برو به ما نمی خوری...» و یک سری اراجیف از این قبیل. فرهاد: «اِ هانی. پسند کدومه. دیدم حیوونی عکسش افتاده اینجا گفتم یه سلامی بکنم» یعنی من تا امروز نمی دانستم گوش هایم انقدر درازند. به دختر بند انگشتی هم می گوید حیوونی «عیب نداره هانی. اون حیوونی، تو هم که حیوونی، بالاخره خون خون رو می کشه» در همین گیر و دار سر و کله شصت سانت خانم پیدا شد «فرهادم اینجا چه خبره؟؟؟ این ایکبیری کیه زیر عکس من» یعنی تخم چشم هام پرت شد تو صفحه کامپیوتر. این چی گفت؟ چه شکری خورد؟؟؟؟ گفت فرهادم؟؟؟؟؟؟؟؟ «آخه زیقــی من چی بگم به تو. میمونِ توی عکسو ول کردی، چسبیدی زیر عکس. من به فرهاد بگم «فرهادم» تو هم بگی «فرهادم» پس فرق من با شصت سانت دختر چیه» یعنی دوست داشتم کله کنم تو صفحه و خرخره اش را بجوم. یک ثانیه بعد دیدگاهش خارج شد. من نمی دانم مگر شصت سانت قد هم راه خروج دارد که دیدگاه ازش خارج می شود «تو بیجا می کنی بگی «فرهادم» » یک دفعه مغزم از کار افتاد. فرهاد همزمان هم به من مسیج داد هم زیر عکس دیدگاه !!! با کجایش مسیج داد، با کجایش دیدگاه نمی دانم. فقط با خودم درگیر بودم که این چند تا مخرج دارد!!! دیدگاه را چسبیدم و مسیج را به درک واصل کردم «هانی ها چه خبره شلوغ کردین... » بقیه اش حرف مفتش را نخواندم. قاطی کردم «میمون خانم اگه تو سرتو بکنی تو غارت و از لونه ات بیرون نیای این جوری نمیشه. اینی که تو بهش می گی «فرهادم» ما هیچی بهش نگفتیم. کامپیوترو روشن کردیم یه آدامس انداختیم بالا، خودش اومد» نگذاشتم کار به دیدگاه آنها برسد، بشمار سه یک دیدگاه دیگر خارج کردم «اعتماد به نفست ستودنیه ولی نگران نباش. گوریل رو با اون فضاحت گرفتن، تو که دیگه یه میمون بندانگشتی بیشتر نیستی. یعنی یه فیل پیدا نمیشه بیاد اینو بگیره؟؟» دیدگاه بعدی «نبــــووود؟؟؟» تقریبا «د» آخر را هنوز تایپ نکرده بودم که یک دفعه صفحه سیاه سفید شد و چندتا خط از این ور صفحه وصل شدند آن ور صفحه و چند ثانیه بعد کلا تصویر و صفحه و دیدگاه و فیلتر و هرچه بود و نبود به فنا رفت. بعد از اینکه مغزم شرایط را آنالیز کرد و سیستمم بالا آمد با پرس و جو از پری فهمیدم انگار عمق فاجعه خیلی زیاد بوده و در عرض یک ربع گند زدن به فیسبوک را به اوج خودش رساندیم و ریپورتمان کردند. نه که فقط از فیسبوک، کلا از دنیای مجازی دیپورتمان کردند. حیف شد نتوانستم بند انگشتی را ادب کنم، حرف هام در گلو ماند. فحشی آب دار نثار او و فرهاد و ننه باباهایشان کردم که این چنین انگل ها را پس انداختند و باعث شدند از مجازیجات هم مثل فرهنگیجات با تیپ پا بیرونم کنند. یعنی یک کدام از این فرهادهای کوچه خیابان، سگشان شرف داشت به این ها. بابا هم راهکار نمی دهد، نمی دهد، نمی دهد، وقتی می دهد چشم ملت را کور می کند. چه بود این فیسبوک. ریلیشن شیپ هم آنطور که من فهمیدم یک جایی بود مثلا نزدیک شمال. یکی دو هفته ای می رفتند و برمی گشتند. کلا دنیای خراب شده مجازی هرچه بود مفت هم گران بود. راه من کلا ازش جدا بود. روحیه ام با قوانین خاک بر سریش سازگاری نداشت. همان با کاسه چه کنم، چه گِلی به سرم بگیرم، برم تو کوچه خیابان پیِ فرهاد یابی ام سنگین ترم. عطایش را به لقایش بخشیدم و کیس به بغل رفتم پیش بابا و کیس را پرت کردم جلویش «فیلتر اوردن هنر نیست، گر می توانی فرهاد بیاور». شناسنامه ام را برداشتم و در افق محو شدم... ادامه دارد... 🌸@Bookzic