bookzic 2:
bookzic 2:
bookzic 2:
@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_هفتاد_و_دوم 2⃣7⃣#حمزه_سردادور بازنویسی و خلاصه :
#سروش_آوامهدعلیا دراثرحیرت و سراسیمگی
افسانه برگشت و تاشاه رادید اززمین برخاست،
افسانه هم ازجابلندشد،شاه پیش سلام شد. پشت سرشاه خواجه و کنیزکان و صندوقدارمهدعلیا بارنگ و روی مانندمردگان ایستاده بودند،شاه همه شان رابه اشاره دست مرخص کردو با ملایمت ساختگی گفت:عجب! من نمیدانستم شما مهمان دارید،این خانم کیست؟! مهدعلیا باصدای خشک ولرزان جواب داد: ازبستگان اللهیارخان آصف الدوله وسالاراست که برای شفاعت و استدعای عفو آمده! شاه با لبخند تمسخرآمیزی گفت:جواب مکفی ندادی،بگذارازخودش بپرسیم. بعدجلو آمد و رخ در رخ
افسانه ایستاد:توکیستی؟ ازکدام خاندانی؟
- قبله عالم خودبهترازهمه مرا میشناسند،نامم
افسانه دخترمحمدشاه و نوه مرحوم نایب السلطنه هستم!
شاه با خشم و کینه و تمسخر گفت:دخترمحمدشاه و ... هنوزگرفتارمالیخولیا...این عیب مغز تو فقط با مرگ علاخ خواهدشد، لابد این دفعه نقشه بهتری از ربودن شاه آمده ای ! چگونه جرات کردی بعدازاینهمه خیانت قدم به درون قصرشاهی بگذاری؟! خنجر همراه آورده ای یا زهر؟! بعد با غضب روبه مهدعلیا کرد:این زن چگونه واردقصرشد؟ نزدشما چه میکند؟ تو چگونه مادری که با دشمنان جانی من رابطه داری؟ سکوت مهدعلیا شاه را خشمگین تر کرد،دست برد و پیراهن
افسانه راگرفت و تکان داد: حال ازجان من چه میخواهی؟ جواب بده دخترمحمدشاه!
افسانه آهسته یک قدم عقب رفت: من اکنون دردست شما اسیروبیچاره ام، کسی افتاده را نمیزند.سوگند میخورم تا عمردارم اسمی از فرزندی محمدشاه نبرم و مادام العمرازایران مهاجرت کنم ،تنها استدعایم عفو سالار و کسانش است. شاه با غضب گفت: اگرنقشه تان گرفته بود و مرا اسیر میکردیدآیا با همین لحن سخن میگفتی؟ تقصیرتو حتی از سالارهم بزرگتراست.
شاه در اتاق قدم میزد و سبیل باریک خودرا می تابید، بعد روبروی
افسانه ایستاد: بدبخت شماها به خدااعتقادندارید،گناه سالار و کسانش با این همه خونهای هدررفته درهیچ مذهبی قابل بخشایش نیست، جواب بازماندگان کشتگان را چه میدهید؟ سالاروکسانش محکوم به اعدامندو اما درباره تو...
- دراینصورت امربفرمایید مرازودترازآنها راحت کنند والا...
- والاچه ؟؟
- والا اگرزنده بمانم انتقام هولناکی خواهم کشید.
- بدبخت با پای خودت به گورآمده ای و لغز هم میخوانی ؟! همین امشب فرمان بریدن سرسالار و برادرو فرزندانش را برای حسام السلطنه فرستادم، خیالت راحت که نمیگذارم کارتوهم به انتقامجویی بکشد. شاه حرکتی کرد که دستور جلب
افسانه را بدهدکه صدای نعره جانسوزی برخاست و بعد صدای سقوط جسمی نرم و سنگین ، مهدعلیا مانند میت روی زمین افتاده بود. شاه فریاد زد : آهای...بیایید کمک ... اتاق گراز خواجه وکنیز و گیس سفیدشد،شاه سرمادر را روی زانوی خودگذاشت : خانم...خانم... نیم ساعتی طول کشید تا مهدعلیا بهوش آمد، شاه تازه بیاد
افسانه افتاد ولی اثری از «مهمان» نبود! مگر درهای قصر بسته نیست ؟ آخر این چه شد؟! شاه اتاق را خلوت کرد وازمهدعلیا پرسید: این دخترراچه کردید؟ فورا از سوال خودمنفعل شد، خواجه باشی را خواست و مهمان گمشده را از وی طلب کرد،چرا که خروج ازحرمسرا فقطمنوط به اجازه اوبود. آغاباشی از دیدن قیافه خشمناک شاه برخودلرزید...
- امشب کسی ازقصرخارج نشده؟
- نخیرقربان.
- کلیدها کجاست؟
آغاباشی دست به کمربند و بعدجیبهای خودبرد و گفت: چون بنا نبود کسی ازاندرون خارج شود کلیدهارا درمنزل گذاشته ام.
شاه برخاست و گلوی وی را گرفت و سرش را محکم بدیوارکوبید: مگرقرارنبود کلیدهاراهمیشه همراه داشته باشی؟ با من بیا و کلیدهارا زود تحویل بده،تو لایق این منصب نیستی. برای خواجه شکی نمانده بود که شاه به اغوای بدخواهان برآشفته، هرچه فکر میکردتقصیری ازوی سرنزده بود. به عمارت او که وارد شدندشاه پرسید: کلیدها کجاست؟
- قر...قربان در اتاق خواب... زیرسرم...
- بده به من.
خواجه متکاها را بلندکرد ولی کلیدهارانیافت، زیرلحاف و حتی طاقچه ها را گشت. مات و مبهوت مانده بود. شاه اگر ملاحظه مقام خودرا نمیکردهمانجا کارخواجه راساخته بود ، با خشم و نفرت گفت: همراه من بیا. به دوقدمی در اندرون مهدعلیا که رسیدند خواجه سیاهی که مامورکشیک بود جلو دوید و تعظیمی به شاه کرد و با ادب و احترام دسته کلیدرا دودستی جلوی آغاباشی گرفت و با لحن چاپلوسانه گفت: همانطور که امر کرده بودیددونفراز فراشهای خلوت را همراهش فرستادم تا به منزلش برسانند! شاه دسته کلیدرا گرفت و روبه آغاباشی گفت: باش تا فردا حقت را کف دستت بگذارم.
ادامه دارد...
2⃣7⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃