bookzic 2:
@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_هفتاد_و_چهارم 4⃣7⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواشاه نظری به کاغذانداخت
و فورا عبوس شد. کاغذرابدست اتابک داد: ظاهرا مارا غرورگرفت
و خداوند چوب عبرتمان زد،الساعه از امنیت راه ها صحبت میکردیم
و حالا معلوم شد راهزنان بقدری جسور شده اندکه حتی چاپار دولتی را لخت میکنند!
رنگ اتابک هم ازخواندن نامه برافروخت، میرآخور سلطنتی اطلاع داده بود که محمدرضا بیک افشارچاپار دولتی
و دو سوارش از ترس مواخذه در اصطبل همایونی بست نشسته اند. امیر که از خشم به خود می پیچید گفت: اگر ممکن است ذات همایونی چند دقیقه در اتاق مجاور پشت پرده قرارگیرند تا بنده ازچاپار تحقیق کنم .شاه به اتاق کوچک مخصوص تنقلات رفت
و پنهان شد
و دقایقی بعد چاپار با رنگ پریده
و تن لرزان واردشد. اتابک وقتی اورا بدین حال دیدبا لحن ملایم گفت: یاالله محمدرضابیک دوست قدیمی، حالت چطواست؟ درتبریز بیشتر تورا میدیدم ولی درتهران مارافراموش کردی، شنیدم گرفتاردزدان شده ای،عیب ندارد، غصه نخور،از طرف من مواخذه نخواهی شد.اگر راه ها ناامن است توچه تقصیرداری ولی دلم میخواهد مفصل
و بی حشو
و زوائد ماجرا را تعریف کنی. چاپار جانی گرفت
و تعظیمی کرد: حکمی تحویل گرفتم که گفتند از شاه واتابک است که باید نهایتا ظرف شش روز به مشهدبرسانم . درایوانکی اسبهارا عوض کردیم، درقریه ده نمک سه سوار به ما رسیدندکه عازم مشهدبودند
و بنا شد تا سمنان همسفرباشیم. یکیشان شاهزاده جوان
و خوشگلی بود که میگفتند همشیره زاده حسام السلطنه است . دونفر همراه او
و دوشاگرد من صدقدم عقبتر از من
و شاهزاده می آمدند. به گردنه لاسجرد که رسیدیم ان دو همراهش رسیدند
و غافلگیرم کردند
و خورجین چرمی حاوی مرسولات دولتی
و لباس هایم را گرفتند
و همینطور کتابچه
و نشان چاپاری
و سفارش نامه ام را. بعد اسبم را سقط کردند
و با دستان بسته دوقرسخ خارج از شاهراه رها کردند
و رفتند.با هر زحمتی بود به آبادی رسیدم
و بعددرایوانکی شاگردانم را گیدا کردم که سرآنها هم همین بلارا آورده بودند.
- آیا آنها را شناختی؟
- شاهزاده را هرگز ندیده بودم ولی یکیشان آشنا می آمد که الان بخاطرم آمدکریم جلودار آغاجمال خواجه بود.
- برو، مرخصی فقط جایی ازاین قضیه صحبت نکن ،در چاپارخانه باش
و غصه مخور، درنظر من همان که بودی ،هستی.
چاپار که بیرون رفت اتابک به شاه گفت:ملاحظه میفرمایید، راهزنی درکارنبوده ،بلکه همان خانم فراری به مرسولات دولتی دستبرد زده که از وی صحبتی با غلام صدیق خود نفرمودید.
روز بعد محمدرضا بیک با احکام
و فرامین جدیدی به عنوان حسام السلطنه بطرف خراسان حرکت کرد،ضمن اینکه ماموریت داشت افسانه
و توکل
و کریم را هرجادید شناسایی کند.
افسانه دراولین توقف بین راه پاکت ها را بیرون آورد
و رویشان را یکی یکی خواند تا به پاکتی ظریف رسید با عنوان «نواب حسام السلطنه ملاحظه نماید». نوشته مهرو موم پاکت هم این بود: تا که دست ناصرالدین خاتم شاهی گرفت / صیت داد
و معدلت از مهر تا ماهی گرفت.
پاکت را پاره کرد
و با عجله مشغول خواندن کاغذ داخل آن شد; کاتب نوشته بود که نظر به عوالم خویشاوندی شخصا میل نداشت که سالار
و کسانش اعدام شوند، ولی در مجلس مشورتی گناهان سالار را یکایک شمردندو صدماتی که دراین پنج سال به جان
و مال بندگان خدا وارد شده یادآوری شد
و بالاخره جملگی رای برقتلش دادند.شاه درحاشیه بخط خویش نوشته بودکه سالار
و برادرش وامیراصلان بی سرو صدا اعدام شوند
و یزدان بخش فرزند کوچک سالار با تمام کسانش به تهران اعزام شوند.افسانه غرق کابوس
و خیالات بودکه کریم آمد وگفت;اسب حاضراست.باستفاده ازنشان
و لباس
و سفارشنامه چاپاری بدون مواجهه با مشکلی یکروززودتر از برآورد قبلی به مشهدرسیدند.افسانه فورا بدیدار آغاجمال رفت
و گفت که تصمیم گرفته اند با ۲۰سوار به اردو حمله کنند
و زندانیان را بربایند. خواجه که یقین داشت کارسالار
و کسانش تمام است نخواست اورا به کل مایوس کند ولی با ادله
و براهین افسانه را قانع کرد که این نقشه عملی نیست.
- آخر پس چه خاکی به سرم کنم؟ بنشینم
و منتظر مرگ امیراصلان باشم؟!.
- غصه نخوردخترم، فکری به خاطرم رسید،با این ۲۰ نفردر اردو موفق نخواهی شد ولی اگر درجایی خارج ازاردو مستحفظیندراازمیان بردارید ممکن است سالارو کسانش رابتوانیدنجات دهید. بنابراین بایدکاری کنیم تا سالاررا به نحوی انتقال دهند،مثلا ازمشهدبه خارج ببرند. ما میتوانیم یکی را به شکل چاپاردولتی نزد حسام السلطنه بفرستیم تا تمام مرسولات دولتی را تسلیمدکند فقط بجای حکم اعدام سالارحکم دیگری بدهیم مبنی بر انتقال سالار به یکی از قلعه های اطراف. من شیخ عبدالغنی ششکلانی را میشناسم که جاعلی حرفه ایست که درعهدشاه ماضی ازتبریز به تهران تبعید شد
و چندی قبل در مشهد دیدمش، تهیه کاغذ
و پاکت سلطنتی هم بامن...
ادامه دارد...
4⃣7⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃