@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_هفتاد_و_ششم 6⃣7⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آوابا نیامدن کاروان زندانیان
و محافظانشان ، ناچار متفرق شدند، افسانه
و کریم
و توکل به کاروانسرایی رسیدند، جمعی در کاروانسرا دورهم نشسته
و با شور
و هیجان صحبت میکردند، با نشستن کنار آنها، افسانه آنچه را نباید بشنود شنید...
امیراصلان در بین راه با سرکرده جوان سواران محافظ گرم گرفت
و تقاضا کرد که تندتر برانند تا زودتر به مقصد برسند، اوهم گفت که هنگام شب برای جلوگیری از جاماندن کسی آهسته میرویم، اندکی در کاروانسرای بین راه توقف میکنیم
و به محض روشن شدن هوا به تاخت حرکت خواهیم کرد، دقایقی در کاروانسرا توقف کردند ولی هنوز خارج نشده بودند که عده زیادی از سواران ایلخانی از راه رسیدند
و فورا کاروان را بسمت مشهدبازگرداندند، امیراصلان فورا متوجه لو رفتن نقشه شد
و در دل افسوس خورد که چرا افسانه کمینگاه را چهارپنج فرسخ دورتر انتخاب کرد، یقینا الان خودش هم درخطراست...
انشب سامخان ایلخانی
و حسین پاشاخان برای عرض گزارش مهمان حسام السلطنه بودند، شاهزاده سوالاتی درمورد راهی کردن زندانیان پرسید
و حسین پاشا از حکم شاه اظهار ناراحتی کرد، پاسی از شب گذشته بود که شاهزاده مهمانانش را مرخص کرد که پیشخدمت واردشد
و ورود چاپارتهران را اطلاع داد! شاهزاده با تعجب تمام چاپار را به حضورپذیرفت
و با عجله تمام نامه مفصل اتابک
و دستخط شاه را خواند که شرح ربودن مرسولات دولتی را نوشته بودند، شاه با دستخط خود تاکید به دستگیری زنده یا مرده افسانه کرده بود ولی اتابک نوشته بودکه حتی الامکان اورا زنده به تهران بفرستند. شاهزاده سامخان
و حسین پاشاخان را به حضور طلبید
و رو به دومی نموده
و گفت: به آرزویت رسیدی،اجرای سیاست آنها را به خود تو سپردم ، بعد به سامخان دستورداد که فورا پنجاه نفرسواربادپا پی زندانیان بفرستد، بعد محمدرضا بیک چاپار را خواست
و ضمن صحبت با او
و پیبردن به هویت کریم بی اختیارلب گزید
و خودرا ملامت کرد که چطور جلودار آغاجمال را نشناخته. آنگاه به چاپارحقیقی ضمن اعطای خلعت ماموریت داد که دوشب تمام دروازه قوچان را تحت نظر بگیرد تا شاید کریم را دستگیرکند.
افسانه
و کریم به بیراهه زدند
و دوروز بعد با تغییرلباس
و هزاران بیم
و امید وارد شهر شدند. افسانه به محض رسیدن به خانه بنای گریه
و التماس را گذاشت ولی کاری از دست آغاجمال
و سیدباقر برنمی آمد. در نهایت به آخرین کاری که به فکرش میرسید عمل کرد; نامه ای به حسام السلنه نوشت
و بهمراه قرآنی به توسط یکی از علما برای وی فرستاد
و قسم خورد که حاضراست خودرا تسلیم کند بشرطی که شاهزاده به قرآن سوگندیادکند که امیراصلان را رها خواهد کرد. حسام السلطنه با اطلاع از نظر شاه
و اتابک زیربارذقسم نرفت ولی نوشت که حاضراست قسم بخورد عفو سالار وپسرش را از شاه بخواهد ولی مسئولیت قبولذیا رد تقاضایش را برعهده نمیگیرد.
روزها میگذشت
و خبری از اعدام سالاریان نبود
و روزنه امیدی در دل افسانه بازشده بود. افسانه به اتفاق رباب هرروز در اطراف خانه حسین پاشا خان می چرخید تا اینکه یک روز شنید که از سختگیری به زندانیان کاسته شده
و هرغذایی بخواهند برایشان می آورند، فهمید که روزهای اخر عمر امیراصلان رسیده. صبح روز یکشنبه ۱۶ جمادی الثانی ۱۲۶۶ خواب دید که امیراصلان با دستان بسته کنارباغچه نشسته
و از وی آب میخواهد، سراسیمه از خواب پرید، دلش سخت شور میزد، رباب راذصدا زد
و با اصرار اورا با خودهمراه کرد. اطراف خانه حسین پاشاخان مردم در کوچه ها جمع شده
و زنها کنار درهای خانه نشسته بودند. با پرس
و جو متوجه شدند که زندانیان را به حمام برده اند: امروز روز اخر عمرشان است، به حمامشان برده اند که در حین مرگ تمیز
و طاهر باشند. افسانه
و رباب به اتفاق یکی از زنها به بام خانه ای رفتند که بار آخر امیراصلان را ببینند. لحطاتی بعد زندانیان در میان حلقه سربازان
و فراشان رسیدند، پیرزنی که کنار افسانه بود هویجی را بسمت سالار پرت کرد که زیرپای امیرافتاد، امیرسربالا کرد
و افسانه لحظه ای روبنده را کنار زد ، امیراصلان لبخندی زد... از بازی روزگار از صحبت های آن پیرزن متوجه شدند که مادر سلطانعلی چنارانی است! افسانه با تصور گلوی سفید امیراصلان
و تیزی خنجر ازحال رفت
و رباب به هر ترفندی بود بهانه ای آورد
و اورا با هزار ترفند از مهلکه خانه سلطانعلی بیرون کشید
و سوار الاغی کرایه ای کرد
و به خانه برد.
شب تار
و خونبار در رسید، چهل روز از عید گذشته بود
و هوای لطیف صبحگاهی مشهد جایش را به آسمانی بارانی
و توفانی داده بود. شام مفصل
و شاهانه ای برای زندانیان آوردند، سالار گفت: خوشرفتاری این چندروزه دلیل آنست که فعالیت های اقوام
و پول های پدرم آصف الدوله به نتیجه رسیده
و شاه از سرخون ما گذشته ، شاید به تبعیدمان قناعت کند. برادرش گفت: ولی من برعکس تو فکر میکنم! ما محکوم به