@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_شصت_و_هفتم 7⃣6⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواتنها مایه دلخوشی مدافعان شهر که برج
و باروی مستحکم آن بود نیز از رخنه تهی نبود. نامه هایی از بزرگان شهر وحتی سرکردگان خودسالار بدست می آمد که نشاندهنده سر وسر آنان با حسام السلطنه بود.کار به جایی رسید که مقرب ترین اطرافیان سالار با دشمن وارد مذاکره شدند، حتی فراشباشی
و همه کاره سالار! سالار هم قادربه مجازات آنان نبود. شب پنج شنبه ششم جمادی الاول ۱۲۶۶ شبی بود که افسانه تا آخر عمر ازیاد نمی برد، شب تحویل سال نو درکنار شوهر وخانواده شوهرش، افسانه سفره هفت سین را درتالار عمارت اندرونی با سلیقه تمام گسترده بود. حدودا هشت ساعت ازشب گذشته (دو بامداد) سال تحویل میشد. سالار
و خانواده اش بعدازشام خوابیدندتا برای سال تحویل بیدارشوند. طرفین مخاصمهذقرارگذاشته بودند که شب عید
و فردایش جنگ نکنند.یکساعت از نیمه شب گذشته به صدای نقاره خانه حضرتی بیدارشدند. همه با البسه نو دور سفره نشستند. سالار بصدای بلند دعای تحویل را میخواند، از صحن مطهر صدای صلوات برخاست
و توپهای داخل شهر
و اردوی حسام السلطنه با شلیک تحویل سال را اعلام کردند. ناگهان آینه مقابل افسانه
و امیر تکان خورد
و چراغ لاله ای را که آینه بدان تکیه داشت انداخت
و خودهم افتاد. لاله شکست، افسانه بی اختیارسرخ شد
و همه نگاه ها بسمت او برگشت. سالار خنده ای کرد
و گفت:قضا بلا بود ولی مادر امیراصلان گفت:خدا عاقبت همه را به خیرکند. افسانه دست سالار
و همسرش را بوسید
و سالار نیم تاج گرانبها
و زیبایی برسر عروسش نهاد،امیراصلان هم در دل «وان یکاد» میخواند. سالار مشغول جمع اوری شیشهذخرده های لاله شد که شیشه دستش رابرید،امیر ازجا جست
و با دستمال خون دست پدر را پاک کرد،دوباره افسانه منقلب شد،مادر امیر یک قاب ساعت زنانه الماس نشان به افسانه عیدی داد. سالار برای عوض کردن فضا بنای شوخی وخنده را گذاشت..،
صبح عید تمام سرکردگان
و بزرگان شهر به دیدن سالارآمدند،سالار درقیافه بعضی صداقت
و فداکاری میدید
و درگفتارو رفتاربرخی دیگر سرسنگینی! عباسقلی خان درجزی سردارارشد
و آقاباباخان فراشباشی که حکم دست راست
و چپ سالار را داشتند آخرین پیشنهادات حسام السلطنه را مطرح کردند:
۱- سالارخود شخصا به تهران شتافته
و ازشاه طلب عفو کند
و مسلما شاه گناهش را خواهد بخشید.
۲- یا به هرات برود
و یارمحمدخان امیرهرات را شفیع سازد.
۳- یا به هرجایی که میخواهد برود
و ممانعتی نخواهد شد بشرطی که زنان
و فرزندان خود را که باخاندان سلطنتی نسبت دارند همراه نبرد.
درضمن حسام السلطنه حاضراست عفو عمومی بدهد وجان
و مال
و ناموس مردم شهر را ازهر تعدی ایمن بدارد.
بین سرکردگان برسر قبول مصالحه
و ادامه جنگ اختلاف بود
و مجلس بدون اخذ نتیجه پایان یافت.
سالار درکارخود حیران مانده بود ، غیرتش قبول نمیکرد که هیچکدام از این سه شرط را بپذیرد.
امیراصلان گفت: دیگر امیدی به فتح ما نمانده
و شهر بدلیل خیانت سران سپاه همین چندروزه تسلیم خواهدشد. اگر سابق براین مردم را میگذاشتیم
و فرار میکردیم نامردی بود ولی حالا که حسام السلطنه حاضرشده عفو عمومی بدهد دیگر دلیلی برای ادامه این جنگ مایوسانه
و به کشتن دادن عده ای دیگر نداریم. اگر فرار کنیم هم خود را نجات داده ایم هم مردم را. بپای شاه افتادن یا حاکم هرات را شفیع ساختن خفت
و خواریست، بهتر است همین امشب زن
و فرزندان را اماده کنیم
و با یکعده سوارشجاع شبیخون زده
و درتاریکی شب راه فرار را بگشاییم
و خودرا به نقطه امنی برسانیم تا بعد خدا چه بخواهد. سالار به ملاحظاتی پیشنهاد پسرش را قبول نکرد، امیر هم ترک پدر را دورازجوانمردی میدید، در عین حال متوجه بود که برای حسام السلطنه دستگیری افسانه از سالار هم بیشتر اهمیت دارد، مسلم بود که مقصود وی از بجا گذاشتن زن
و بچه ها پیش از همه افسانه بود. امیراصلان افسانه را قانع کرد که مخفیانه ازشهر خارج شود، افسانه با چشمان اشکبار قبول کرد.قرار شد صبح زود چهارم عید به اتفاق کریم
و رباب
و توکل خان در کسوت زوار خارج شوند ودرنقطه معینی منتطر امیراصلان بمانند.آن شب امیر
و افسانهذتا صبح بیداربودند
و راز
و نیاز میکردند. آفتاب نزده افسانه حرکت کرد
و امیراصلان هم برای سرکشی به سنگرها بیرون رفت. حسام السلطنه پس از مهرکردن قرآن به نشان مصون بودن مردم به لشکرش سپردا بود که نسبت به تردد مردم سختگیری نکنند،افسانه
و سه نفرهمراهش در لباس زواردهاتی سواربریابو براه افتادند، یقین داشتند که کسی مانع نخواهدشد بخصوص که آتش بس تا
هفتم عید تمدید شده بود.
ادامه دارد...
7⃣6⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃