@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_شصت_و_چهارم 4⃣6⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواشب از نیمه گذشته بود٬کریم باسایرسواران درچادرخوابیده بودند٬رباب که درشاندیزدوستانی پیداکرده بود آنشب به عروسی دعوت بود. سلطانعلی ومردان اعزامی حسام السلطنه کریم وسایرین رادرخواب گرفته ودست وپابستند.امیراصلان وافسانه که قرارگذاشته بودند فردابه مشهدبرگردند کنار هم خوابیده بودند.امیر درخواب حرفهایی بریده بریده میزد ولی افسانه بیداربود وفکرمیکرد. ناگهان صدای خش وخشی آمد وبعدصدای پاهایی. افسانه داد زد: آهای کیست؟ آقاکریم! توکل خان! بلافاصله صدای مردانه ای به ترکی گفت: چادرت راسرکن وحرفی نزن.
- توکه هستی؟ اینجا چکارداری؟ مگر نمیبینی زن نشسته؟ داد زد : امیر٬ امیربلندشو ببین اینها کیستند!
چندنفر بداخل آلاچیق پریدند٬ افسانه اسلحه ای برداشت وشلیک کرد : آخ سوختم!
دریک چشم به هم زدن دستان امیر وافسانه رابستند. امیراصلان بی اختیار بیاد سلطان یادگارمحمد ازاولاد تیمور لنگ افتاد که در اوج قدرت ناگاه شبی شاهزاده بی سپاهی بنام سلطان حسین درخواب دستگیر ومقتولش ساخت:
تراکه گفت بادوستان به عشرت وناز
می شبانه خور وخواب صبحگاهی کن
امیراصلان درنورضعیف شمع چشم به سرکرده آنان دوخت: آهای نگاه کن ببینم! رییس اینها تویی؟
سلطانعلی به روی خودنیاورد.
امیر دادزد: باتوام! مرانگاه کن.
چندنفر ازسواران صدایش زدند؛ خان ببین این امیرچه میخواهد. چاره ای نبود٬ برگشت وروبروی امیرایستاد.
- سرکرده اینها تویی؟ اسمت چیست؟
باصدای خفه ای جواب داد؛ سلطانعلی اهل چناران !
- تف برتو ای نامرد نمک نشناس! نمک سالارکورت کند! آبروی هرچه چنارانی است بردی! یادت هست اقوامت دردست ترکمنها اسیربودند وسالار بدادشان رسید؟!
سلطانعلی ازخجالت سکوت کرد وخودرا به جمع کردن اثاث وفرشها وپرکردن خورجین ها مشغول کرد٬زیرلب زمزمه کرد؛ درمشهد معلوم میشود!
دقایقی بعد همه را دست بسته سوار اسب کردند
و پاهایشان را هم بزیر شکم اسب بستند. هوا داشت روشن میشد٬ فورا سواری را جلوتر بطرف حسام السلطنه فرستادند تاخبر دهد. سلطانعلی ناگهان بیاد رباب افتاد٬ یادش آمد که می خواسته این کنیز را از شاهزاده نازشست بخواهد: پس این دختره کنیزه که پخت وپز میکرد کجاست؟ سلطانعلی میدانست که همین چندوقت پیش دونفر کوتوال قلعه شاندیز راجلوی توپ گذاشته اند وماندن درآنجا صلاح نیست ولی نمی توانست دل از رباب بکند! فکری کرد
و همه رابطرف شاندیز حرکت داد وخود درجایی خارج قریه توقف کرد وفرستاد عقب کدخدا.
کدخدا به اتفاق دونفر ار رعایا راه افتاد. خبربه گوش غالب دهاتیان رسید وهمه رانگران ساخت٬ بعدازتخریب وغارت قلعه٬ ماموران حسام السلطنه دایم به شاندیز سرزده وجرایمی میگرفتند٬ این است که حضور آنها درمردم تولید وحشت وکینه میکرد. درآن میان پسربچه ۱۴ ساله ای بود بنام حسین که برادرکوچکتر یوزباشی حسن یکی از دوکوتوال قلعه بود. برادر دیگرش احمد هم که متواری بود شب گذشته پنهانی به قریه آمده بود حسین برای سرک کشیدن به اطراف سواران آمد
و عده ای رادید که اسیرکرده اند٬ فورا امیراصلان خان
و سوار وفادارش توکل خان قوچانی را شناخت. برای حسین شکی نماند که برادرش هم جزو سواران امیراصلان خان بوده وآمده اند دستگیرش کنند٬ بیاپ برادر بزرگش افتاد که چطور درمقابل توپ متلاشی شد
و پیرمردها با چشم گریان تکه پاره های بدنش راجمع میکردند. فورا بطور پنهانی به تعقیب کدخدا پرداخت.
کدخدا تعظیم مفصلی به سلطانعلی کرد٬ سلطانعلی گفت : تو بمیری خواهرزاده حضرت اقدس والاست ! حال اگر میخواهی بارگناه
و تقصیرت کم شود زود برو وکنیزی که همراهشان بودرا پیداکن وبیاور٬ سر وصدا هم راه نینداز.
- دیشب درمجلس عروسی بود٬ در منزل زبردست خان عنبرانی .
سلطانعلی معاون خودرا پیش خواند : یک اسب یدکی ببر واین کنیزک راسوار کن وبیاور. یاالله زود!
حسین که همه چیزرا میشنید سریع به شاندیز برگشت
و بسراغ رباب رفت ٫ گفتند ؛ چند دقیقه پیش اسبش راسوار شد وبطرف چشمه حاج غلامعلی رفت. فورا بر اسبی جست
و بطرف چشمه تاخت...
ادامه دارد...
4⃣6⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃