الوارثین(تخریب لشگر ۱۰)

#صبحگاه
Канал
Логотип телеграм канала الوارثین(تخریب لشگر ۱۰)
@ALVARESINCHANNELПродвигать
537
подписчиков
10,3 тыс.
фото
645
видео
247
ссылок
❤️رزمندگان تخریب لشگر ۱۰ سید الشهداء (ع)❤️ منتظر نظرات شما هستیم👈👈 @alvaresin1394
🍃🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌹
#آخرین_دیدار_من_و_غلام
#شهید_غلامرضا_زعفری
✍🏿✍🏿 : راوی: #جعفر_طهماسبی

آخرین دیدار ما با غلام وقت رفتن برای عملیات #والفجر_ده بود.
ما داشتیم سوار اتوبوس ها میشدیم که غلام رسید. بدو اومد سمت ما و از همان دور هم آغوش باز کرد. من رو بغل کرد. بغض گلوش رو گرفته بود .
غلام زبانش لکنت داشت ." لکنت زبان غلام برای #عملیات_محرم بود که خودش میگفت گلوله کاتیوشا نزدیکم خورد و موج انفجار گلوله من رو چندین متر پرت کرد ".
غلام گفت کجا!!!! گفتم عملیات... با حسرت گفت خوشبحالتون به من که اجازه نمیدند.

غلام داشت به من التماس میکرد اگر شهید شدی انگشت کوچیکه ما رو بگیر.
گفت جعفر ، رسول فیروزبخت پرید و ما موندیم. گفتم غلام خدای ما هم بزرگه...

بچه ها سوار شده بودند و من و غلام توی آغوش هم بودیم.و هی میگفتند بسه دیگه دیر شد.
غلام گفت : خانواده ام تماس گرفتند و گفتند بیا روستا...فکر کنم میخواهند منو قاطی مرغ ها کنند. میترسم برم و زنم بدهند و گرفتار بشم.من به #شهید_حاج_عبدالله قول دادم که گردان رو رها نکنم.
بهش گفتم مبارکه ، انشاءالله که خیره.. انگشتر فیروزه ای داشتم که خوده غلام از مشهد برام خریده بود از انگشتم در آورده و داخل انگشتش کردم و گفتم رفتی روستا و کار جور شد این انگشتر رو بده طرفت دستت کنه. غلام خیلی خوشحال شد .

و دم آخر با صدایی که به لکنت افتاده بود گفت: ج....ع.....فر اگ....ه ش...هید شدی م....ا رو هم ش....فاعت کن و س...لام من رو ه...م به حاج عب...دالله برسون.
احساس میکردم که شونه هام خیس شده و غلام حاضر به جدا شدن نیست

به بهونه اینکه بچه ها معطلند از غلام جدا شدم.

وقت آخر هم من یک ماچ آبدار از صورت اشک آلوده غلام کردم. اتوبوسها حرکت کردند و غلام با چشمهای اشک آلوده توی #صبحگاه_مقر_الوارثین ایستاده بود و با حسرت رفتن ما رو تماشا میکرد.
@alvaresinchannel
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
#شور_و_شوق
در #الوارثین
اردیبهشت 1401
الوارثین هنوز زنده است و ما را به سوی خود میطلبد
36 سال بعد از #عملیات_سیدالشهداء علیه السلام یک بار دیگر میدان #صبحگاه_الوارثین زیر گام های جاماندگان از شهدا به تلاطم آمد.
#الوارثین_سکوی_پرواز_یاران_تخریبچی.
@alvaresinchannel
🍃🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌹
#آخرین_دیدار_من_و_غلام
#شهید_غلامرضا_زعفری
✍🏿✍🏿 : راوی: #جعفر_طهماسبی

آخرین دیدار ما با غلام وقت رفتن برای عملیات #والفجر_ده بود.
ما داشتیم سوار اتوبوس ها میشدیم که غلام رسید. بدو اومد سمت ما و از همان دور هم آغوش باز کرد. من رو بغل کرد. بغض گلوش رو گرفته بود .
غلام زبانش لکنت داشت ." لکنت زبان غلام برای #عملیات_محرم بود که خودش میگفت گلوله کاتیوشا نزدیکم خورد و موج انفجار گلوله من رو چندین متر پرت کرد ".
غلام گفت کجا!!!! گفتم عملیات... با حسرت گفت خوشبحالتون به من که اجازه نمیدند.

غلام داشت به من التماس میکرد اگر شهید شدی انگشت کوچیکه ما رو بگیر.
گفت جعفر ، رسول فیروزبخت پرید و ما موندیم. گفتم غلام خدای ما هم بزرگه...

بچه ها سوار شده بودند و من و غلام توی آغوش هم بودیم.و هی میگفتند بسه دیگه دیر شد.
غلام گفت : خانواده ام تماس گرفتند و گفتند بیا روستا...فکر کنم میخواهند منو قاطی مرغ ها کنند. میترسم برم و زنم بدهند و گرفتار بشم.من به #شهید_حاج_عبدالله قول دادم که گردان رو رها نکنم.
بهش گفتم مبارکه ، انشاءالله که خیره.. انگشتر فیروزه ای داشتم که خوده غلام از مشهد برام خریده بود از انگشتم در آورده و داخل انگشتش کردم و گفتم رفتی روستا و کار جور شد این انگشتر رو بده طرفت دستت کنه. غلام خیلی خوشحال شد .

و دم آخر با صدایی که به لکنت افتاده بود گفت: ج....ع.....فر اگ....ه ش...هید شدی م....ا رو هم ش....فاعت کن و س...لام من رو ه...م به حاج عب...دالله برسون.
احساس میکردم که شونه هام خیس شده و غلام حاضر به جدا شدن نیست

به بهونه اینکه بچه ها معطلند از غلام جدا شدم.

وقت آخر هم من یک ماچ آبدار از صورت اشک آلوده غلام کردم. اتوبوسها حرکت کردند و غلام با چشمهای اشک آلوده توی #صبحگاه_مقر_الوارثین ایستاده بود و با حسرت رفتن ما رو تماشا میکرد.

🍃🌹
🍃🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿🌹
#مسوول_چایی
#تخریبچی_شهید_اصغر_رحیمی
✍️✍️✍️ راوی: #جعفر_طهماسبی

#شهید_اضغر_رحیمی توی #گردان_تخریب به چایی هایی که درست میکرد مشهوربود.
اصلا عشقش این بود که بهش بگند #مسوول_چایی .
به خاطر این که مسوولیتش رو به نحو احسن انجام بده چه کارهایی که نمیکرد.
زمین رو چال میکرد و چند تا حفره میکند و حفره ها رو بهم راه میداد و یک کوره درست میکرد و جهت باد رو هم تنظیم میکرد و آتیش مینداخت به جونش و بلند داد میزد.
#برادرها_کتری_هاتون_رو_بیارید.
واقعا توی جنوب و در حرارت و حرم هوا ،چایی درست کردن کار سختی بود.
صبحها قبل از اینکه #صبحگاه بره به اندازه نیاز چایی یک #گردان اصغر کتری روی کوره ها میگذاشت،و با چه عشق و اخلاصی کار میکرد.البته اینها بهانه در رفتن از رزم و آموزش و عملیات نبود.
با حفظ همه اون سمت ها ، این منصب رو هم مال خود کرده بود.
اونقدر پای آتیش ، توی گرما ایستاده بود که صورتش خشک شده بود و توی همه مرارتها اگر از کنارش رد میشدی #خنده_روی_لبانش رو بهت هدیه میداد ، و اگر بهش میگفتی برادر رحیمی خداقوت.
بهت میگفت: #صفای_دل_نیرو ، این تکه کلامش بود..
🌿🌹
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
#پیرمرد_دریادل_تخریب

در تصویر بالا صف دوم اولین نفر سمت چپ #حاج_آقا_نوری نشسته.
تخریبچی قدیمی که از روزهای اول تاسیس تخریب لشگر10 به گردان ملحق شد
اون موقع بالای 65 سال سن داشت. علی الظاهر توی تدارکات بود اما در رزم ها و صبحگاها پا به پای ما جوان ترها میومد.
معمولا یکی از شکنجه های صبح زود ، برای ما جوون ها که دوست داشتیم بعد از نماز صبح هم بریم زیر پتو مراسم#صبحگاه مخصوصا دوی صبحگاهی بود. اما با بودن این بزرگترها که حکم پدر رو برای ما داشتن تلفات صبحگاه حداقل بود .
جالب بود که خیلی وقت ها از ستون جلو میفتاد و ما هم مجبور بودیم پابپاش سرعت بگیریم.
یادش بخیر
از ایشون سال ها خبری نداریم
واگر کسی خبری داره ما رو هم درجریان بگذاره
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌿🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌿🍀

#صبحگاه_جبهه
#تخریب_لشگر_10
#شهید_نوریان
✍️✍️ راوی : #جعفر_طهماسبی

یکی از کارهای سخت جبهه #صبحگاه_رفتن بود.
البته صبحگاه که نه. منظور دویدن بعد از مراسم صبحگاه بود که اگر نگویم همه ولی اکثر بچه ها دوست داشتن از زیرش در برند.
بعد از قرآن و دعای صبحگاه فرمانده هان اونهایی که از رزم معاف بودن مرخص میکردند. مثل اینا👇👇
#کارگزینی
#تبلیغات
#بهدرای
#مجتمع_رزمندگان
#تدارکات
و #پیرمردها
و اونهایی که از عملیات های قبل زخمی داشتن. البته توی پاهاشون.
وگرنه بهانه شون پذیرفته نبود.
و در نهایت اونایی هم که صبح ها میرفتن حموم تر و تمیز شوند هم به صورت خود کار از صبحگاه جیم میزدند.
بچه های #تخریب_لشگر10 صبحگاه رفتن با #شهید_نوریان رو خیلی دوست داشتند و اون هم به این خاطر بود که شهید نوریان زیاد ما رو نمیدواند.
شاید دوی صبحگاهی به پانصد متر هم نمیرسید ایشون دستور میداد بچه ها حلقه بزنند و خودش وسط میرفت و نرمش میداد. نرمش هاش هم با خنده و طنز بود.. و بعضی اوقات یه سری نرمش های من درآوردی میداد و با خنده میگفت این #نرمش_در_سطح_روستا ست.
نرمش که تموم میشد رو به قبله می ایستادیم و یکی میگفت:
#تنها_ره_سعادت و بچه ها جواب میدادند. #ایمان_جهاد_شهادت و همه با هم #سوره_والعصر رو میخوندن و بعد به ستون پنج میشدیم و روی پاهامون مینشستیم و #شهید_حاج_عبدالله_نوریان شروع میکرد به موعظه بچه ها.
توی همه موعظه هاش یه جمله مشترک داشت. میگفت:
#برادرها!!!!! #کار_کنید.. #بازی_گوشی_برای_ما_نیست. #وقت_نداریم. #وقت_خیلی_تنگ_است.
🌿🍀
🌿🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
@alvaresinchannel
🌺🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
#صبحگاه_توی_نقاهتگاه
#عملیات_خیبر
#جزیره_مجنون
✍️✍️✍️ راوی: #حاج_ابراهیم_قاسمی

در #عملیات_خیبر بود که دشمن برای اولین بار در #جزیره_مجنون به طور وسیع از سلاح شیمیایی استفاده کرد
در اثر #بمباران_شیمیایی جمعی از #بچه_های_تخریب هم مصدوم شدند که #شهید_حاج_عبدالله و #شهید_سید_محمد معاون #گردان وبرادرسید ناصروسمنانی هم جزء اونها بودند
حالت تهوع داشتند و خون برمی گردوندند اما با این حال حاضر نبودند برای درمان به بهداری بروند.
بنده گفتم : اینجا یک حمام صحرایی زدند برای کسانی که شیمیایی شدند شما هم برید حمام تا حالتون بهتربشه.
بهر حال راضی شدند و رفتیم حمام ..
وضعیت حمام طوری بود که ازیک طرف لباس ها رو در میاوردند و وارد میشدند و از در دیگر لباس بیمارستان پوشیده و به اجبار سوار اتوبوس های آمبولانسی میکردند و به نقاهت گاه میبردند
و همونجا هم لباس ها و تجهیزات آلوده رو میسوزاندند
ما هم از همه جا بیخبر بچه های تخریب و فرماندهان رو راهی حموم کردیم
از حموم که بیرون اومدند هرچی اصرار کردند به من که ، لباسهامون رو بیار بپوشیم و برگردیم برای عملیات....
من گفتم : دست بنده نیست و همه لباس های شما رفت برای سوختن.
با همین بهانه تعدادی از #بچه_های_تخریب به همراه فرمانده و معاونش رفتند برای درمان به #نقاهتگاه_شهید_بقایی اهواز.
بعدا خبر دار شدیم که #شهید_حاج_عبدالل- نوریان در این مدت هروز صبح توی همون نقاهتگاه برای #بچه_های_تخریب صبحگاه میگذاشته.
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿🌹
#روزی_که_فرمانده_از_فوتبال_بازی_توبه_کرد
#سردار_شهید_تخریب
#حاج_عبدالله_نوریان
#فرمانده_تخریب_و_مهندسی_رزمی_لشگر_10
شهادت عملیات والفجر 8 فاو

✍️✍️✍️✍️ راوی: #علیرضا_شکاری

گردان تخریب از سومار اومد به سمت جنوب.
نیمه دوم سال 61 بود . محل استقرار خاصی در جنوب نداشتیم . #مقر_شهید_کهن (الوارثین) هنوز وجود نداشت .
وارد منطقه عملیاتی #فتح_المبین شده بودیم . آثار #عملیات_فتح_المبین رو توی منطقه میشد مشاهده کرد.
تا کامل مستقر بشیم، از سر کنجکاوی رفتم یه دوری بزنم ببینم چه خبره .
دو سه تا گور دسته جمعی عراقی ها و یک زمین فوتبال نزدیک ما بود .
تا زمان رسیدن کمپرسی های حامل وسایل ، آواره بودیم . نیمه شب کمپرسی ها رسیدند .
شروع کردیم توی تاریکی چادر زدن .
خوابم نمیآمد رفتم کمک چادر تدارکات ‌یا بعضی وقت ها ندارکات.
نزدیکی های #اذان_صبح خوابم برد . خسته بودم . #صدای_اذان یکی از بچه های گردان رو شنیدم .
ولی نمیتونستم از جام بلند بشم .تنبلیم گل کرده بود . سرم رو کردم زیر پتو. کمی گذشت دیدم صدای نماز خوندن میاد .
چقدر هم خوب نماز میخوند . نمازش که تموم شد خیلی آروم و با التماس شروع کرد به #دعا_خوندن .
خدایا #رزمندگان_اسلام رو در پناه خودت نگه دار .
خدایا #رزمندگان_اسلام برای نماز جون خودشون رو تقدیم پیشگاه تو میکنند از آنها قبول بفرما .
از خجالتم نمیتونستم پتو رو کنار بزنم .
خلاصه پتو رو زدم کنار دیدم #حاج_عبدالله ست .
برای بیدار کردن به خودش اجازه ندادن که من رو از خواب بیدار کنند ولی به وظیفه شرعی خودش با ظرافت عمل کرد .
خلاصه #نماز_صبح اقامه شد .
صبحگاه برگرار شد .
بعد از صبحگاه به یکی از بچه ها گفتم : این بغل یه #زمین_فوتبال هست بریم بازی کنیم .
نمیدونم یه توپ از کجا پیدا کردیم .
تیم درست کردیم شروع کردیم به بازی .
#حاج_عبدالله قاطی بچه ها شد . بسیار عالی بازی میکرد . پر از تکنیک و انرژی .
بازی تمام شد و رفتیم توی چادرها مستقر شدیم .
اونروز به بازی گذشت .
نصفه شب از چادر زدم بیرون .از نزدیک #چادر_حاج_عبدالله رد شدم .. صدای گریه و زاری میآمد نزدیک تر شدم . صدای ناله و گریه برای حاج عبدالله بود .
با گریه داشتند قربون صدقه #سر_مبارک_اباعبدالله _علیه_السلام میرفتند .
پیش خودم گفتم چه حالی میکنه، #امام_حسین ازشون قبول کند .
برگشتم توی چادر .
فردای آن شب حاجی با چشمان پف کرده سر #صبحگاه صحبت رو شروع کرد.
با صدای گرفته . کمی از واقعه کربلا صحبت کردند تا صحبت به بریدن گلوی سالار شهیدان رسید ، گریه کرد .
گریه ایی که تا آن زمان از هیچ کسی ندیده بودم . به سختی به صحبتش ادامه داد . اشاره به روز قبل و #فوتبال روز قبل کردند .باز گریه . .خیلی تعجب کردم ...برای فوتبال چرا گریه میکنند .
تا اشاره به ملعونینی کردند که با پا به #سر_نازنین_سالار_شهیدان آقا اباعبدالله (ع ) میزدند .
#حاج_عبدالله در حضور بچه های گردان تخریب توبه کرد. که کاری شبیه به کار دشمنان ائمه اطهار نکند . و از آن زمان به بعد فوتبال بازی رو کنار گذاشت و بچه های #تخریبچی_لشگر_10 بعد از اون روز به پیروی از فرمانده شون تا پایان جنگ فوتبال بازی نکردند .
🌿🌹
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌿🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌿🌺
#دلم_براشون_تنگ_شده_برای_همشون .
#صبحگاه_های_مقر_الوارثین
#یاد_همه_ی_شهدای_تخریبچی_بخیر
✍️✍️✍️ راوی: #علیرضا_شکاری

خیلی ها صبح بعد از نماز لباس میپوشیدن ، موهاشونو شونه میکردن ، پوتین پوشیده ، جلوی در چادر از سرما این پا و اون پا میکردن تا با بقیه افراد چادر برن #مراسم_صبحگاه .
#سید_محمد_و_حاج_عبدالله اولین نفرات بودند که برای #صبحگاه حاضر بودند . اونا هم تر و تمیز عطر زده بودن .
سید داد میزد سریع باش برادر .
بشمار یک .
بقیه سرعتشون رو با خنده زیاد میکردن .
همیشه یکی میموند توی چادر برای آماده کردن #صبحونه .
چای درست میکرد . پتو ها رو مرتب میکرد . یه جارویی هم میزد تا بچه ها از صبحگاه بیان
همه به صف میشدن .
آقا سید فریاد میزد .
#به_احترام_قرآن_خبر_دار .
هم همه ها قطع میشد .
#امیر_تابش_قرآن_میخوند .
سرما رو فراموش میکردم .
بغل دستیم هم دیگه نمیلرزید .
قرآن تموم شد
#حاج_عبدالله ، مهربانی هایش رو به رخ میکشید . وقتی صحبت میکرد به چشمان تک تک #تخریبچی_ها نگاه میکرد بدون استثنا .
مثل همیشه از #خداوندی_خدا میگفت . از #معصومیت_معصومین میگفت . و از #مظلومیت_سالار_شهیدان میگفت .
از بس با صفا بود کسی از جایش جنب نمیخورد .
صحبت های #حاج_عبدالله تمام می شد ، #آقا_سید شروع میکردند .
آماده بشید برای ورزش
یکی با پرچم جلو بقیه به ستون ۲ پشت سرش .
بدووو... روووو
#امیر_یشلاقی میخوند .
وا زینبا ...وا زینبا ...
بچه ها جواب میدادند
وازینبا.. وازینبا
گردد به دور خیمه ها .....
وا زینبا ... وا زینبا ....
گوید حسین (ع) من چه شد
وا زینبا .... وا زینبا ...
امیر یشلاقی خسته میشد ....
ابراهیم طهماسبی شروع میکرد .
افلا . یعلمو . ...
وقتی میدویدیم کلی خاک پشت سرمون بلند میشد . چون با شعار ها ضرب آهنگ قدمها خیلی با حال میشد .
وقتی به مقرنزدیک میشدیم دیگه نمیدویدیم . راه میرفتیم و #سینه_میزدیم . یکی #نوحه_میخوند . وارد مقر که میشدیم ، شهردارها یا ننه های هر چادر به جمعمون اضافه میشدن . شور حسینی چند برابر میشد .
سینه زنی بعد از #صبحگاه که تمام میشد .آقا سید محمد #ختم_صبحگاه رو اعلام میکرد . #بچه_ها_سید و #حاج_عبدالله رو دوره میکردند و اونا رو به چادر دعوت میکردند برای صبحانه .
#دلم_براشون_تنگ_شده_برای_همشون .
#پاورقی:
1️⃣ #سید_محمد(شهیدحاج سیدمحمد زینال حسینی فرمانده تخریب لشگر10)
2️⃣ #حاج_عبدالله(شهیدحاج عبدالله نوریان فرمانده مهندسی رزمی لشگر10)
3️⃣ #امیر_تابش(مداح شهید امیر مسعود تابش)
4️⃣ #امیر_یشلاقی(شهید حاج امیر یحیوی تبار معاون گردان تخریب لشگر10)
🌿🌺
🌿🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹
#تخریبچی_مخلص
#شهید_اصغر_رحیمی
شهادت روز عاشورای سال 67
✍️✍️ راوی: #جعفر_طهماسبی

یک روز توی #مقر_الوارثین بعد از نهار ، میرفتم که ظرفها رو بشورم که دیدم از سمت در ورودی #اصغر داره میاد در حالیکه یک منبع هم روی دوش داره.
اصغر رفته بود مرخصی و از مرخصی برمیگشت.
رسید توی #صبحگاه و بارش رو زمین گذاشت.
با تعجب پرسیدم : اصغر این کوره و لوله و منبع نفت چیه...گفت برای #چایی_درست_کردن خریدم.این کوره"قیرکارها"ست.
گفتم چقدر عرق کردی.
تمام لباسش از عرق خیس بود وصورتش سرخ شده بود ،گفت : ساعت 7 صبح رسیدم درب دژبانی #پل_کرخه و هرچه ایستادم ماشین پیدا نکردم مجبور شدم این وسایل رو کول بگیرم و تا مقر بیام.
خدایی مغزم داغ شد
گفتم اصغر از پل کرخه تا اینجا پیاده اومدی ؟؟؟؟
گفت آره...از پل کرخه تا #مقر_الوارثین بیش از 20 کیلومتر راه بود.
اصغر 8 صبح با 30 کیلو بار و در گرمای هوا راه افتاده بود و حدود ساعت 2 بعداز ظهر به مقر رسید.
مزد این همه اخلاص و فداکاری شد شهادت روز عاشورا
شهادت نوش جانش
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿🌹
#مسوول_چایی
#تخریبچی_شهید_اصغر_رحیمی
✍️✍️✍️ راوی: #جعفر_طهماسبی

#شهید_اضغر_رحیمی توی #گردان_تخریب به چایی هایی که درست میکرد مشهوربود.
اصلا عشقش این بود که بهش بگند #مسوول_چایی .
به خاطر این که مسوولیتش رو به نحو احسن انجام بده چه کارهایی که نمیکرد.
زمین رو چال میکرد و چند تا حفره میکند و حفره ها رو بهم راه میداد و یک کوره درست میکرد و جهت باد رو هم تنظیم میکرد و آتیش مینداخت به جونش و بلند داد میزد.
#برادرها_کتری_هاتون_رو_بیارید.
واقعا توی جنوب و در حرارت و حرم هوا ،چایی درست کردن کار سختی بود.
صبحها قبل از اینکه #صبحگاه بره به اندازه نیاز چایی یک #گردان اصغر کتری روی کوره ها میگذاشت،و با چه عشق و اخلاصی کار میکرد.البته اینها بهانه در رفتن از رزم و آموزش و عملیات نبود.
با حفظ همه اون سمت ها ، این منصب رو هم مال خود کرده بود.
اونقدر پای آتیش ، توی گرما ایستاده بود که صورتش خشک شده بود و توی همه مرارتها اگر از کنارش رد میشدی #خنده_روی_لبانش رو بهت هدیه میداد ، و اگر بهش میگفتی برادر رحیمی خداقوت.
بهت میگفت: #صفای_دل_نیرو ، این تکه کلامش بود..
🌿🌹
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🌿🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌿🍀

#صبحگاه_جبهه
#تخریب_لشگر_10
#شهید_نوریان
✍️✍️ راوی : #جعفر_طهماسبی

یکی از کارهای سخت جبهه #صبحگاه_رفتن بود.
البته صبحگاه که نه. منظور دویدن بعد از مراسم صبحگاه بود که اگر نگویم همه ولی اکثر بچه ها دوست داشتن از زیرش در برند.
بعد از قرآن و دعای صبحگاه فرمانده هان اونهایی که از رزم معاف بودن مرخص میکردند. مثل اینا👇👇
#کارگزینی
#تبلیغات
#بهدرای
#مجتمع_رزمندگان
#تدارکات
و #پیرمردها
و اونهایی که از عملیات های قبل زخمی داشتن. البته توی پاهاشون.
وگرنه بهانه شون پذیرفته نبود.
و در نهایت اونایی هم که صبح ها میرفتن حموم تر و تمیز شوند هم به صورت خود کار از صبحگاه جیم میزدند.
بچه های #تخریب_لشگر10 صبحگاه رفتن با #شهید_نوریان رو خیلی دوست داشتند و اون هم به این خاطر بود که شهید نوریان زیاد ما رو نمیدواند.
شاید دوی صبحگاهی به پانصد متر هم نمیرسید ایشون دستور میداد بچه ها حلقه بزنند و خودش وسط میرفت و نرمش میداد. نرمش هاش هم با خنده و طنز بود.. و بعضی اوقات یه سری نرمش های من درآوردی میداد و با خنده میگفت این #نرمش_در_سطح_روستا ست.
نرمش که تموم میشد رو به قبله می ایستادیم و یکی میگفت:
#تنها_ره_سعادت و بچه ها جواب میدادند. #ایمان_جهاد_شهادت و همه با هم #سوره_والعصر رو میخوندن و بعد به ستون پنج میشدیم و روی پاهامون مینشستیم و #شهید_حاج_عبدالله_نوریان شروع میکرد به موعظه بچه ها.
توی همه موعظه هاش یه جمله مشترک داشت. میگفت:
#برادرها!!!!! #کار_کنید.. #بازی_گوشی_برای_ما_نیست. #وقت_نداریم. #وقت_خیلی_تنگ_است.
🌿🍀
🌿🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
@alvaresinchannel
🍃🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌹
#آخرین_دیدار_من_و_غلام
#شهید_غلامرضا_زعفری
✍🏿✍🏿 : راوی: #جعفر_طهماسبی

آخرین دیدار ما با غلام وقت رفتن برای عملیات #والفجر_ده بود.
ما داشتیم سوار اتوبوس ها میشدیم که غلام رسید. بدو اومد سمت ما و از همان دور هم آغوش باز کرد. من رو بغل کرد. بغض گلوش رو گرفته بود .
غلام زبانش لکنت داشت ." لکنت زبان غلام برای #عملیات_محرم بود که خودش میگفت گلوله کاتیوشا نزدیکم خورد و موج انفجار گلوله من رو چندین متر پرت کرد ".
غلام گفت کجا!!!! گفتم عملیات... با حسرت گفت خوشبحالتون به من که اجازه نمیدند.

غلام داشت به من التماس میکرد اگر شهید شدی انگشت کوچیکه ما رو بگیر.
گفت جعفر ، رسول فیروزبخت پرید و ما موندیم. گفتم غلام خدای ما هم بزرگه...

بچه ها سوار شده بودند و من و غلام توی آغوش هم بودیم.و هی میگفتند بسه دیگه دیر شد.
غلام گفت : خانواده ام تماس گرفتند و گفتند بیا روستا...فکر کنم میخواهند منو قاطی مرغ ها کنند. میترسم برم و زنم بدهند و گرفتار بشم.من به #شهید_حاج_عبدالله قول دادم که گردان رو رها نکنم.
بهش گفتم مبارکه ، انشاءالله که خیره.. انگشتر فیروزه ای داشتم که خوده غلام از مشهد برام خریده بود از انگشتم در آورده و داخل انگشتش کردم و گفتم رفتی روستا و کار جور شد این انگشتر رو بده طرفت دستت کنه. غلام خیلی خوشحال شد .

و دم آخر با صدایی که به لکنت افتاده بود گفت: ج....ع.....فر اگ....ه ش...هید شدی م....ا رو هم ش....فاعت کن و س...لام من رو ه...م به حاج عب...دالله برسون.
احساس میکردم که شونه هام خیس شده و غلام حاضر به جدا شدن نیست

به بهونه اینکه بچه ها معطلند از غلام جدا شدم.

وقت آخر هم من یک ماچ آبدار از صورت اشک آلوده غلام کردم. اتوبوسها حرکت کردند و غلام با چشمهای اشک آلوده توی #صبحگاه_مقر_الوارثین ایستاده بود و با حسرت رفتن ما رو تماشا میکرد.

🍃🌹
🍃🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel