راهیان نور

#هیچ
Channel
Logo of the Telegram channel راهیان نور
@rAhian_nurPromote
824
subscribers
8.83K
photos
786
videos
813
links
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
سفیـرعشق: #قسمت_نوزدهم . 🌹با#حلقه ی 💍صفیه بازی میکرد،از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش اخم کرد😒:"اون روزی که باید دستم میکردی،نکردی" مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟😊حالا میکنم،اگه میدونستم زن اینقدر خوبه،زودتر#ازدواج میکردم😂🙈،اصلا…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_بیستم
.
🌷از حمام که در آمد،چند دقیقه ی بعد دیدم خون روی لبش خشک شده،دستش گرفته بود به بخیه و کشیده شده بود، #نباید زیاد لبش را باز میکرد تا جای زخم جوش بخورد، #من هم افتاده بودم روی دنده شوخی و مهدی نمی توانست نخندد😂🙈 #همسایه ی طبقه پایین همیشه #از من میپرسید:"شماها چی میگید و میخندید🙊🙈،به ما هم یاد بدید"😄
.
#مهدی کم حرف میزد😊 اما#شوخ بود👌بعضی از فامیل ها گاهی از من میپرسیدند
"این آقا مهدی شما حرف هم میزنه😐؟ما که ندیدیم"اما #خودمان دوتا که بودیم یا پیش خواهرهاش،به خنده و خوش و بش میگذشت☺️،به دوستان#جبهه ایش هم که می افتاد،شیطنتش گل میکرد😌👌
.
#اواخر آبان ماه من را فرستاد،به خانواده ام سر بزنم و روحیه ام عوض شود،من رسیدم،فاطمه میخواست برود دزفول؛💐💐
#حمیدآقا خانه گرفته بود،او رفت و باز هوایی شدم🙂دل#دل میکردم که مهدی زنگ زد 📞و گفت #وسایل را از اهواز برده دزفول،همان خانه ای که حمید آقا گرفته،با پدرم رفتم دزفول🌹🌹
#سه خانواده بودیم و سه تا اتاق. #فاطمه چون بچه داشت،اتاق بزرگ را برداشته بود، #خانم و آقای کبیری وسایلشان را توی اتاق دیگر گذاشته بودند. #تک اتاق بالا برای من مانده بود🌹،زیر زمین هم داشتیم که از حیاط ده تا پله میخورد؛ #نزدیک #والفجر مقدماتی دو خانواده ی دیگر آمدند و تا آخر عملیات آنجا ساکن شدند، #خوبی این خانه عیدش بود که مهدی بعد از سال تحویل آمد😌؛
#هیچ عیدی را کنار هم نبودیم، #انگار خجالت بکشد که دست خالی آمده
گفت:"سر راه چیزی که قابل تورو داشته باشه پیدا نکردم🤗"من چیزی نمیخواستم
#گفتم:"این اولین #عیدی است که اومده ای پیش من،خودش بهترین کادوست"😉
.
#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_هفدهم . #اهواز بیشتر اوقات خانه بودم،با خانم جعفری؛همسایه ی پایین اُخت شده بودم☺️ #کار شوهرش طوری بود که شب می آمد خانه،چون خانه مان نزدیک به راه آهن بود، #بسیجی ها که با قطار میرسیدند اهواز، یک سر می آمدند،استراحت…
#قسمت_هجدهم
.
#قبل از رسیدن به ارومیه،بین راه یکی از دوستانش سوار شد و مارا شناخت،به مهدی گفت:"دلم میخواد بیشتر ببینمتون،کجایید بیام زیارت؟"🌹🌹
#مهدی برای خودش چنین شأنی قائل نبود،خیلی جدی جواب داد:"مگه من امام زاده ام"😕
#رادیو مدام مارش#عملیات میزد،این بار رفته بودند برای آزادی خرمشهر. #وسط عملیات تلفن زد،از او بعید بود،چیز خاصی نگفت،فقط احوال پرسی کرد،از آن طرف حمید آقا به خواهرش خبر داده بود مهدی مجروح شده و بستری است.آنها زنگ زدند به من که
"آقا مهدی زخمی شده و ما میخوایم بریم اهواز،می آیی؟"
گفتم:"پس چی،اصل کار منم."
#همان عصر راه افتادیم؛دوتا خواهرهاش و شوهر خواهرش،با فاطمه،خانم حمید آقا و پسرش احسان.با #اتوبوس تا باختران رفتیم، ماشین اهواز عصر حرکت میکرد،نمیتوانستیم صبر کنیم،کنار جاده ایستادیم،ماشینهایی که از همدان میرفتند اهواز سوار شویم،اتوبوس جا نداشت،راننده گفت:"بوفه جا هست،بنشینید،توی راه مسافرها پیاده میشن"
#خواهر های آقا مهدی و شوهر خواهرش بوفه نشستند،من و فاطمه و احسان نشستیم پشت اتوبوس که راننده میخوابد،تا خود اهواز دولا مانده بودیم، #هیچ کس بین راه پیاده نشد،احسان هم پسر بچه،شیطان؛میخواستیم ساکتش کنیم،نمی نشست
در را حمید آقا باز کرد، #مهدی روی پتو دراز کشیده بود و آرنجش را روی بالش تکیه داده بود و با دوستانش که دور و برش نشسته بودند گپ میزد،ما را که دید،باورش نمیشد؛هی میپرسید:"چجوری اومدید؟😳چه طور به این زودی رسیدید؟با هواپیما اومدید؟"☺️
ما میخندیدیم و میگفتیم"آره،اون هم با چه هواپیمایی"براش تعریف کردیم،قاه قاه میخندید.😂
یک هفته ای که مهدی توی خانه بستری بوده،حمید آقا و دوستانش بهش میرسیدند. #کمرش آسیب دیده بود،رنگ و رو نداشت،از بس ازش خون رفته بود،زرد شده بود😔مهدی را بردیم حمام،نمیتوانست بنشیند،روی یک تخته دراز کشید،خواهرش آب میریخت سرش و من میشستم.زیر لب هم برایش رجز میخواندم"
مهدی خدا به دادت برسه،بذار خواهرات برن،اون وقت به حسابت میرسم😐"مهدی هم به شوخی به خواهرش التماس میکرد"نرید،من رو با این تنها نذارید🤕،پشیمون میشید"بعد از یک هفته همه برگشتند ارومیه و ما تنها شدیم.🐾🐾🐾
.
#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_هفتم . 🍀به یکی از دوستانم گفتم #مهدی_باکری از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود🙃 #میگفت:"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی.#مهدی از بهترین بچه های ارومیه ست"😊 #هفته بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_هشتم
.
🌸اما فکر اینجاش را نکرده بود که دوریشان اینقدر زود برسد. #فکر کرد از کسی که زن#اسلحه به دست بخواهد و#مهریه ی همسرش یک کلت کمری باشد😇،توقع دیگری نمیشود داشت!
#آنروز که حلقه خریدند،مهدی قبل از اینکه برود،پرسید"نظرتون درباره مهریه چیه؟"
#صفیه دوست داشت بداند توی سر مهدی چه میگذرد.گفت:"هر چه شما بگید"مهدی فوری گفت:"یک جلد قرآن😊 با یک کلت کمری"🔫🤐
#هیچ وقت به کسی نگفته بود دوست دارد مهرش چه باشد
#مهدی از کجا میدانست؟چرا از مهدی نپرسید؟تازه یادش افتاده بود
#حتی نگفت که خودش همین را میخواسته🙂
.
🍀مهدی میگفت:"ما یک روحیم در دو بدن😌.اصلا #ازدواج یعنی همین،من و تو حالا شده ایم یک، #یه یک قوی"💪
#قبل از مهدی هر خواستگاری میآمد،استخاره میکردم
جواب میدادند"صبر کنید.#زوج_مطهری نصیبتان خواهد شد"
🌷مهدی همان#زوج بود.آنقدر مطمئن بودم که حتی استخاره هم نکردم.
#آن دو ماه و نیم بعد از عقدمان،مهدی یک بار تلفن زد.☎️خودمان تلفن نداشتیم. #شماره ی یکی از همسایه ها را داده بودم که ما را بی خبر نگذارد. #او آمد و گفت حمید آقا زنگ زده و گفته فلان ساعت آنجا باشم،مهدی میخواهد تماس بگیرد📞
مهدی هی میپرسید"صفیه حالت خوبه؟مشکلی نیست؟من بیایم؟"
#چرا اینقدر نگران بود؟نگو آقای نادری سر به سرش میگذاشته"😌
#پاشو برو.دختر مردم را عقد کرده ای و گذاشته ای و اومدی؟پاشو برو دست زنت را بگیر و ببر خونه خودت"
#فکر کرده بود من به دوستم چیزی گفته ام یا او ناراحتی من را دیده و به شوهرش گفته که او اینطور میگوید🌹🌹

#ادامه_دارد
@rahian_nur
#طلاییه
حاج حسین یکتا:
بچه ها!
شیطون از آخر #خاکریز نفس ما آمده تو زندگیمون؛
و آروم آروم داره جوونای ما رو #تیر خلاصی میزنه...
.
اینجا فقط #روضه ما رو نگه میداره...
#هیئت ما رو نگه میداره...
.
#شهیدا رو ببین...
ببین چقدر قشنگ #زندگی میکردن...
اون زندگی های زیبا و آخرشم شهادت های زیبا...
.
زیبایی این زندگی ها بخاطر ارتباطشون با #ابا_عبدالله بود...
بخاطر انسشون با #حضرت_زهرا بود...
.
.
صفر فرمانده گردان لشکر #عاشورا میگفت:
آقا مهدی ما افتادیم تو #محاصره!
چیکار کنیم عراقی ها هم از آخر آمدند دارن تیر خلاصی میزنن...
آقا #مهدی_باکری گفت بود:
من #هیچ کاری نمیتونم بکنم...
.
صفر گفت میتونم یه خواهشی بکنم!؟
گفت چیه!؟
گفت برای ما روضه #امام_حسین بخونید از پشت بیسیم...
میگفت برای صفر روضه میخوندن و صفر اونور بیسم داشت گوش میداد...
چند دقیقه نگدشته بود که صفر گفت آقا مهدی اومدند بالا سر من؛
خداحافظ...
.
.
یکی باید بشینه برای ما #روضه بخونه...
تا #نظر بشه و گرنه تیر #خلاصی خوردیم!
دخلمون اومده...
اونا با روضه ابا عبدالله به شهادت نایل شدند؛
ما هم باید با روضه #امام_حسین از #سیم_خاردار های نفسمون عبور کنیم...
.
#حاج_حسین_یکتا
.
.
.
استاد پناهیان: #تنها راه مقابله با شیطان و مبارزه با نفس؛
#توسل به اهل بیت علیهم السلام.
.🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
Telegram.me/rahian_nur