یکی از چیزهایی که توی ادبیات خیلی ازش صحبتی نمیشه اما بنظرم خنده داره ابسشن مارک تواین با جین آستین بوده که میگه:"هربار غرور و تعصب میخونم دلم میخواد اون(جین آستین) رو از قبر دربیارم و اونقدر بزنمش تا دوباره بمیره." میگن مارک تواین باور داشته فقط کتابخونهایی که کتاب غرور و تعصب داخلش نباشه یه کتابخونه واقعیه. حتی زمانی که تواین به سختی بیمار میشه و برای از تخت بیرون اومدن مقاومت میکنه یکی از دوستهاش تهدیدش میکنه که میاد و بلند بلند براش غرور و تعصب میخونه! اما گفته شده تواین تقریبا هرسال کتابهای جین آستین رو از اول میخونده و هیچوقت اونها رو از کتابخونهاش بیرون نمینداخته!!
سازگاری تهوع آور ترین خصلت من است، من هیچگاه اعتراض نمیکنم، نه به گارسون بداخلاق رستوران، نه به هماتاقی پرسروصدای خوابگاهی، نه به غذای بد محل کار، نه حتی گز گز پاهای خستهام از پس پیادهروی های طولانی برای هدفهای نرسیدنی، نه. من اعتراضی ندارم، ساکت میمانم، در شبهای سرد زمستان که بخاریام مدتیست بخاطر خرابی گرمش نمیکند ساکت میمانم، در روزهای تار تنهایی که هیچگاه با سخنان بیهوده پر نمیشود، من در دلتنگی، در سرخوردگی، در غم، در درد و در بدست آوردن آخرین تکهی غذای موردعلاقه ام، عقب میایستم، ساکت میمانم، و سازگاری میکنم، سکوت میکنم، در مشاجرهها در تمام تهمتها و سرزنشها در مقابل انگشتان اتهام در یک قدمی صورتم برای دوری از زخم زدن به دیگران، به تن پوسیدهام چنگ میزنم تا آخرین فریادش را دفن کنم. من با رنجشهایم و تمام زخمهایم، میسازم. یک ویرانه از خود میسازم.
بارون شدیدی میباره. صدای قطرهها فضای عجیبی رو ساخته. لیوانم رو محکمتر بغل میکنم و به این تابلوی خیس و براق نگاه میکنم. همه چیز غم داره. ابرهای خاکستریِ گریان و درختهای نیمه لخت و مست و شیشههای خیس و قلبم که داره با تمام قدرتش سینهام رو میکوبه و موسیقی نامفهومی که از اتاق بغلی به گوشم میرسه. صدای برخورد دستها و کلیکهای خارج از ریتم و نور و سوزی که روی پوستم نه آزار دهنده بلکه لذت بخش راه میره و میسوزونه و بویِ چایِ دم کشیده و چشمهای خستهام که حالا کمی هم خیس شدن. همه چیز غم داره. خوبه. اما غم داره. مثل خواب دیروز و روز قبلش و روز قبلترش. خوبم. این چرخه و چاه، این روزمرهگی و پوچی اذیتم میکنه و من عاشق اذیت شدنم. عاشق زخمهای عمیق و دردهای سرسامآور و التیامهای طولانی. عاشق مردن. هر لحظه. عاشق نبودن و نیستی. حس نکردن و ندیدن. عاشقِ فکر نکردن. فکر نکردن. فکر نکردن.
جدیدا که عکسهای درخت سرو ابرکوه توی توییتر داره میچرخه استرس این رو دارم که موردتوجه قرار بگیره و یکی یه بلایی سرش بیاره، توروخدا این درخت رو رهاش کنین😭
صبحها قبل از طلوع آفتاب از خونه بیرون میزنم و شبها هم بعد تاریکی میرسم خونه، نه میفهمم چطور روزهام میگذره نه میتونم جور دیگه ایی سر کنم، از دنیا خبر ندارم، از کتابهام خبر ندارم، از برف و بارون و دورهمی دوستام و خانوادم خبر ندارم، همین یه بعد کوچیک زندگیم رو هم به سختی میتونم تو دست بگیرم. توی چرخهی زنده موندن و زنده بودن گیر کردم.
از آهنگایی که بلند و شلوغن بدم میاد، از آهنگهایی که سازهای زیادی توشون بکار رفته. نمیتونم بفهممشون. نمیدونم بخاطر هوش موسيقیایی پایینه یا عدم تمرکز. ولی من برای آهنگهای ساده جان میدم.
نیموهه، درجهانی که تمام دستهای آن مرا به سفر وا میدارند و هر چشمی که تنم را میجوید برای شکافتن استخوانهایم مرا میخواند، آوای کلمات تو صدای نم نم بارانند در پشت پنجرهی خانهی پدری، چشمان تو روح آزاد جهانند در پستوی غروبهایی که مرا به کوهستانهای خانه میبرند، تو آتش پاییز برای اجاق کور کلبهی روزگار و باران روزهای آخر خزان برای گندمزار خشکیدهی مایی، تو زادهی رحم آشنای وطنی، ناجی قلب خالی من که رنج غربت درش ریشه دوانده.
نام من محمد است. بدنیا که آمدم دعا نویس هزاردعا خواند و از بین یکی نام من بیرون آمد، محمد. و آنگاه که زاده شدم ناقصالعقلی بودم ناقصالعضو، و کسی محمد نمیخواند مرا، من نیز میدانستم برای محمد بودن ضعیفه هستم، پدر میخواست محمد باشم، مادر دعا میکرد فرزند بعدی محمد شود، در کودکی خود را محمد میخواندم و از پس این ریشهی مریض که در من کاشته میشد و کنده میشد زخمهای فراوان به جا ماند که نامی زشت بر من نهاد. هرسال که نهالها برای بهار میرسیدند مردم صدایم میزدند اما من هیچ سنخی با بهار نداشتم، در من چیزی مرده بود، بازوانی که باید بیلهای زمین کشاورزی پدر میشدند و دستانی که پینهی کارگری میخوردند و چشمانی که زنها از آن میترسیدند، اما موهای بلندم گناهم بود، مرا از من بودن جدا کرده بود. در کودکی موهایم را کوتاه میکردند و مرا با پدر به میدان میبردند، قصابها مرا بزرگ کردند بزازان به من درس میآموختن، آهنگران مرا می کوبیدند بناها می ساختند، اما در آخر موهایم، مرا به باد دادند، من محمد نشدم و تمام گناهانم از اینجا آغاز شد.
آدمای زندگیت رو پیدا کن. آدمای زندگیت رو پیدا کن و بهشون بچسب، ولشون نکن، نذار برن، نذار فراموش بشن، فراموشت کنن، دور نشو، غریبه نشو، آدمای زندگیت رو رها نکن، تحمل کن تاب بیار، دعوا ها رو تاب بیار جدل ها، اشکها، دوریها، بحثها، ناراحتیها، زیادهگوییها، کمگوییها، دردها، رنجها، سختیها، مشکلات، غمها، زخمها، همهی زخمها رو تاب بیار، رهاشون نکن، نذار برن، نذار بری و فراموش کنی آدمهایی داشتی که توی این جهان با هزاران غریبهی دیگه تو رو برای دوستی، عشق، همسفری، همصدایی، همنشینی انتخاب کردن، رها نکن. توی تاریکی جهان انزوا فرو نرو، برگرد، به آدمهای زندگیت برگرد، به اونهایی که نجاتت میدن، از تنهایی، رنجها، غمها، زخمها.
روی تخت دراز میکشم، گرمای بخاری خیلی نیست و شب آرومه، آهنگی که روی تکراره دوباره پخش میشه و مزه غذا زیر دندونمه، پاهام بخاطر زیادی سر پا موندن کمی گزگز میکنن و صدای خندههای اعضای خانواده از بیرون شنیده میشه، آیندهی روبهروم مشخص و پدیداره و همه چیز خوب پیش میره و مثل هرشب آرزو میکنم فردا از خواب بیدار نشم.