صبحها قبل از طلوع آفتاب از خونه بیرون میزنم و شبها هم بعد تاریکی میرسم خونه، نه میفهمم چطور روزهام میگذره نه میتونم جور دیگه ایی سر کنم، از دنیا خبر ندارم، از کتابهام خبر ندارم، از برف و بارون و دورهمی دوستام و خانوادم خبر ندارم، همین یه بعد کوچیک زندگیم رو هم به سختی میتونم تو دست بگیرم.
توی چرخهی زنده موندن و زنده بودن گیر کردم.