نیموهه، درجهانی که تمام دستهای آن مرا به سفر وا میدارند و هر چشمی که تنم را میجوید برای شکافتن استخوانهایم مرا میخواند، آوای کلمات تو صدای نم نم بارانند در پشت پنجرهی خانهی پدری، چشمان تو روح آزاد جهانند در پستوی غروبهایی که مرا به کوهستانهای خانه میبرند، تو آتش پاییز برای اجاق کور کلبهی روزگار و باران روزهای آخر خزان برای گندمزار خشکیدهی مایی، تو زادهی رحم آشنای وطنی، ناجی قلب خالی من که رنج غربت درش ریشه دوانده.