بارون شدیدی میباره. صدای قطرهها فضای عجیبی رو ساخته. لیوانم رو محکمتر بغل میکنم و به این تابلوی خیس و براق نگاه میکنم. همه چیز غم داره. ابرهای خاکستریِ گریان و درختهای نیمه لخت و مست و شیشههای خیس و قلبم که داره با تمام قدرتش سینهام رو میکوبه و موسیقی نامفهومی که از اتاق بغلی به گوشم میرسه. صدای برخورد دستها و کلیکهای خارج از ریتم و نور و سوزی که روی پوستم نه آزار دهنده بلکه لذت بخش راه میره و میسوزونه و بویِ چایِ دم کشیده و چشمهای خستهام که حالا کمی هم خیس شدن. همه چیز غم داره. خوبه. اما غم داره. مثل خواب دیروز و روز قبلش و روز قبلترش. خوبم. این چرخه و چاه، این روزمرهگی و پوچی اذیتم میکنه و من عاشق اذیت شدنم. عاشق زخمهای عمیق و دردهای سرسامآور و التیامهای طولانی. عاشق مردن. هر لحظه. عاشق نبودن و نیستی. حس نکردن و ندیدن. عاشقِ فکر نکردن. فکر نکردن. فکر نکردن.