مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#پنجاه
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_ونه


با تمام شدن جمله امین..
خنده خانم ها و قهقهه اقایون به هوا رفت.. صدای خنده عباس از همه بلندتر بود..

ابراهیم_ اره.. اره... بخند.. بخند.. نوبت گریه ت هم میرسه..

و باز همه بخنده افتادند...

هم روز عید بود..
و هم روز عقد فاطمه و عباس.. بعد از شام.. همه کمک میکردند.. که سفره را جمع کنند..
اقاسید..
عروس و داماد را به حیاط فرستاد.. تا باهم حرف بزنند.. به دور از های و هوی جمعیت..
گوشه ای از حیاط دو صندلی بود..
عباس صندلی اش را.. کنار صندلی بانویش گذاشت.. نشست.. تکیه داد و نفس عمیقی کشید..

_آخـیــــــــــــــش...! الحمدلله تموم شد.. دیگه شدی مال خودم.!

فاطمه باشرم گونه سیب کرد.. و آرام ذکر گفت

عباس _بلندتر بگو منم بشنوم

_خدارو شکر میکنم.. بخاطر داشتن تو.. خیلی قشنگ نماز خوندی.. خیلی عوض شدی عباس..! میترسم.. میترسم.. نمونی برام.!

عباس غمگین به دلبرش زل زد..
_فاطمه.! تو فکر کردی من کیم..؟ اصلا اونقدر ادمم که خدا بخاد منو ببره..؟! اگه هر حسن و خوبی میبینی.. از #کرم_ولطف_ارباب بوده.. بیبـــیـــن... وگرنه من همون عباس روسیام..!

فاطمه سر کج کرد.. و عاشقانه زمزمه کرد..
_وقتی بابا میگفت تو #نظرکرده_ارباب هستی.. باورم نشد.. تا امروز تو محضر به چشمم دیدم.. دیدم #بوی داداشمو استشمام کردی.. #فقط_تو متوجه #حضور شدی..! این چیز کمی نیست.. !

عباس و فاطمه..
چشم در چشم هم بودند.. و با هم حرف میزند..که عاطفه میان کلامشان..به حیاط پرید.. و تند تند.. عکس میگرفت..

_خب.. خب.. اینم شکار لحظه ها..

فاطمه از خجلت..
سرخ شده بود..و عباس که غافلگیر شد.. به شوخی بلند شد..که عاطفه.. در رفت و سریع وارد خانه شد..

عباس نزد بانویش برگشت.. و روی صندلی نشست..
_دِکی..!!! نمیذارن دو کلوم با عیال حرف بزنیم.. میبینی..!؟ نگا کن... عه.. عه...!! یه الف بچه رو ببین...!!!! عجب...

روی پایش میزد و می‌گفت..
_عجب روزگاری شده.. عجبببب

عباس میگفت..
و فاطمه آهسته میخندید


آن شب به خوبی و خوشی تمام شد..

چند روزی گذشت..
هنوز هم وقت هایی که زودتر.. یا بی موقع.. به زورخانه میروند.. یا گلریزان هست.. و یا برنامه‌ ریزی.. برای امر خیری.. که کسی نمی‌بایست متوجه شود..

🏴کم کم محرم از راه میرسید..🏴
چند روزی بیشتر وقت نداشتند.. که خانه.. مسجد.. زورخانه.. و کل محله.. را سیاهپوش و عزادار کنند🏴


امسال با بقیه سال ها فرق داشت..



ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_وهشت


فاطمه با بغض.. خیلی آرام زمزمه کرد..
_ #بهترین و #قشنگترین کادو عقد رو بهم دادی..! ممنونم ازت عباسم..

_ #نظرخود داداش شهید بوده..! خود علیرضا و محمدجواد خواستن که باشن.. من کاره ای نیسم عزیزم..!

با لحن شوخی ادامه داد..
_یه کم بخند بااا... نکنه میخای اشک منم دربیاری..؟!

فاطمه لبخند دلنشینی زد..
و محجوبانه نگاهش را به زیر انداخت..
کم کم وقتشان تمام بود..
چرا که زوج بعدی در راهرو.. به انتظار نشسته بودند.. ایمان در راهرو.. شیرینی پخش میکرد..
فاطمه چادر مشکی اش را با چادر سپید عقدش عوض کرد.. رویش را بیشتر گرفت.. و دست در دست همسرش از اتاق عقد بیرون رفتند..
ایمان و حاج یونس.. سخت عباس را در آغوش گرفتند.. تبریک و شادباش گفتند..
حاج یونس پاکتی را در جیب کت عباس گذاشت..

_ناقابله عباس جان..! خوشبخت و عاقبت بخیر بشید.!


قرار بر این شده بود..
که همه به خانه حسین اقا روند.. و ساعاتی را باهم باشند..سمیه، ابراهیم، امین، و نوزادش علی.. در خانه منتظر بودند..تا از محضر به خانه برسند..
ماشین حسین اقا زودتر رسید..
زهراخانم سریع به آشپزخانه رفت..اسپندی را آماده کرد.. تا دود کند.. ماشین حاج یونس هم.. با موتور ایمان و عاطفه.. همزمان باهم رسید.. هرچه اصرار کردند.. حاج یونس داخل نیامد.. خداحافظی کرد و رفت..

فاطمه بر مرکب عشقشان..
سوار شد.. لبخند به لب داشت..گاهی، نگاهی به عباسش میکرد..عباس، نیز ساکت بود.. اما لحظه ای چنان لبخندی میزد.. از ته دل.. که دل بانویش را می‌برد..
به خانه حسين اقا رسیدند..
عباس ماشین را نگه داشت..و پارک کرد.. زودتر پیاده شد.. در را برای عشقش باز کرد.. و فاطمه پیاده شد..
در خانه باز بود..
و همه به انتظار عروس و داماد بودند..
زهراخانم، و ساراخانم..
به پیشواز آمدند.. زهراخانم.. اسپند دود کرده را.. روی سر عروس و داماد میگرفت..
همه شاد.. دست میزدند..
صلوات میفرستادند.. خانم ها کل می‌کشیدند..تمام اهل کوچه به بیرون از خانه هاشان آمده بودند.. و تبریک میگفتند..با صلوات و دست و شادی..
وارد خانه شدند..
خانم ها یکطرف بودند..و اقایان هم سمتی دیگر.. ابراهیم وایمان مسول پذیرایی در اقایان.. و سمیه و عاطفه مسول پذیرایی در خانم ها بودند..
امین.. علی کوچکش در آغوش گرفته بود.. و گاهی که نوزاد.. بهانه میگرفت.. به دست مادر نرجس یا زهراخانم میرساند..

فاطمه قبل از رفتن به محضر..
متنی در کاغذی نوشت.. کاغذ را تا کرده و در کیفش گذاشته بود..

وقت نماز بود..
همه وضو گرفته صف بسته بودند.. اقاسید جلو..
حسین اقا، امین، ابراهیم، ایمان و عباس.. پشت سر اقاسید..
و خانم ها سرور خانم، ساراخانم، زهرا خانم، مادرنرجس، عاطفه، سمیه و فاطمه پشت سر آقایان ایستاده بودند..🍃🍃🌿
بعد از نماز...
فاطمه پشت سر عباس رفت.. ارام برگه را در جیبش گذاشت.. خیلی آرام در گوشش زمزمه کرد..

_بعدا بخونش..

حسین اقا غذا سفارش داده بود..
تا زحمت کمتری بر دوش خانم ها باشد..
همه دور سفره نشسته بودند..
هرکسی در کنار همسرش نشسته بود.. همه مشغول بودند.. و کسی به آنها نگاه نمیکرد.. فاطمه خیلی آرام در گوشش نجوا کرد
_خوندی؟

عباس با لبخندی دلنشین..آرام متنی که فاطمه نوشته بود را.. لب خوانی کرد..
و چه احساس نجیبی‌ست.. که با دیدن طو..طلب عشق زِ بیگانه ندارم هرگز...

عباس تعارفی به غذای مقابلش کرد.. و آرام گفت
_سرد بشه از دهن میافته..!

فاطمه آرام‌تر لب خوانی کرد
_چشم

سرش را به گوش بانویش چسباند..
_چادرت بوی خدا و یاس و یاسین میدهد..چشمهایم را که هیچ، دل را پریشان میکند..

فاطمه روی سیب کرد..
و نگاهش را به زیر انداخت.. و غذا را در بشقاب مشترکشان ریخت..


ایمان از آن طرف سفره بلند گفت
_شما دوتا...!!! من سه ساعته خیره شدم! نمیفهمم چی میگین به هم...!!!

ابراهیم یه پس سری به ایمان زد..
_چشتو درویش کن بچه.. به تو چه اخه!!

سمیه_اخه مشکوکن اینا دوتا

ایمان_ای قربون دهنت زن داداش

عاطفه با چنگال تهدید آمیز گفت
_نبینم داداشم و زن داداشم اذیت کنیناااا

امین چهره ترسیده بخودش گرفت.. بلند داد زد

_وای فرش زیر پاهام خیس بشه کی میشوره..!


با تمام شدن جمله امین..



ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_وهفت


سر سفره نشسته بودند..
که حسین آقا رو به بزرگترهای مجلس (پدر و مادر نرجس، و سرور خانم) گفت..

_روز عید غدیر.. یه مراسم خیلی ساده و کوچیک.. برای عباس میخایم بگیریم.. که خب فقط بزرگترها هستن..

رو به پدر و مادر نرجس کرد..
_حتما تشریف بیارید..

پدر نرجس_مبارکه.. بسلامتی ان شاالله.. عید غدیر هیئت محله میخواد طعام بده.. باید حتما باشم.. باید برم روستا.. ممنون حسین اقا.. ان شاالله یه وقت دیگه..

همه به عباس و پدر مادرش تبریک میگفتند.. زهرا خانم به مادرنرجس گفت
_شما بمونید..مراسم هم حتما بیاید..

امین هم به مادرخانمش گفت
_مادرجون مگه قراره شما برید..؟!

مادرنرجس_ تو و نرجس فرقی برای من ندارید.. نرجس دخترمه.. تو هم پسرم.. با اینهمه نگرانی نمیتونم برم.!

امین محجوبانه لبخندی زد..حسین اقا غمگین گفت..
_خیلی جای رضا خالیه..!

عاطفه _اره واقعا کاش عمو رضا هم بود..!


تا عصر همه کنار امین ماندند..
مادر نرجس ماند.. تا نوه اش را نگهداری کند.. کم کم همه خداحافظی میکردند.. خانواده حسین اقا هم به خانه بازگشتند..

روز عید فرا رسید..
ساعت ۶ عصر بود.. فاطمه، عباس و خانم ها وارد اتاق عقد شدند..
غیر از پدرمادر عروس و داماد..
ایمان و عاطفه، سُرورخانم، مادرنرجس و حاج یونس.. کل افراد این مراسم را تشکیل میدادند..
زهراخانم چادر سپیدی..
که برای نوعروسش.. قبلا از حج آورده بود را.. خواست به سمت ساراخانم بگیرد..
اما عباس دستش را دراز کرد..
و زودتر چادر را گرفت..از حرکت عباس.. خانم ها خندیدند.. و کل زدند..
فاطمه چادرش را درآورد..
و به مادرش داد.. عباس با نگاهی عاشقانه.. چادر سپید را بر سر عروسش کرد..
گرچه فاطمه چادر پوشیده بود..
اما عباس اجازه نداد #نامحرمی وارد اتاق شود.. و عروسش را #ببیند..ایمان و حاج یونس در راهرو روی صندلی نشستند..
هر دو در جایگاه نشستند..
عاقد بار سوم بود..که خطبه را خواند.. عروس و داماد.. کلام الله را زیر لب زمزمه میکردند.. عباس قرآن را روی رحل گذاشت..

فاطمه _ با توکل بر خدا..و با اجازه از پدرمادرم و برادرهای شهیدم🕊 بله

عباس هم بله را داد..
وقت این بود که حلقه های ساده را دست هم کنند.. عباس در حالی که حلقه را به دست خانومش میکرد.. گفت

_مطمئن باش علیرضا و محمدجواد اینجا هستند..

فاطمه بی هیچ حرفی..
حلقه را به دست همسرش کرد.. لحظه ای سر بالا کرد.. چشم در چشم شدند..
عباس حلقه اشکی بزرگ درچشم یارش دید.. لحظه ای اخم کرد و گفت

_بجانم قسم.. بریزه پایین خودت میدونی..!

فاطمه _نمیدونی چقدر دلتنگشونم.! خیلی دوست داشتم اینجا بودن..

میان همه سر و صداها و تبریک ها..
عباس ناخودآگاه بلند شد.. چشمش را بست و نفس عمیقی کشید..
_الانم هستن.. بوی عطرشون حس میشه..! 🕊

ناگاه فاطمه جلو دهانش را گرفت..
بویی عجیب🕊 اتاق عقد را فراگرفته بود.. اشک چشمش جاری شد..🕊

هر کسی که جلو می‌آمد..
کادو میداد.. عباس دست به سینه گذاشته بود.. چشم از #زمین و #بانویش نمیکند.. جواب تبریک ها را می‌داد..
اما فاطمه..
در حال و هوای دیگری سیر میکرد..🍃🕊 زهراخانم و ساراخانم.. با اشاره میپرسیدند.. که علت اشک چشمش چیست.. اما فاطمه باز لبخند میزد..

عاطفه کنار فاطمه رفت و گفت..
_هیچ معلومه تو چت شده..!؟چرا گریه میکنی!!..؟؟

فاطمه چیزی نگفت..
فقط لبخندی زد.. اما همه حواسش به #بوی_عطری بود..🌷🕊که اتاق را گرفته بود..
اقاسید و حسین اقا..
یاالله گفتند..و وارد اتاق عقد شدند.. تبریک گفتند و کادویی به عروس و داماد تقدیم کردند..
دفتر اسناد را آوردند..
امضا میکردند.. و کنار گوش هم حرف میزدند.. لحظه ای فاطمه.. دست عباس را بالا آورد.. و پشت دستش را بوسید..

عباس _عه..!! عه..!! چکار میکنی جان دل..!!!

فاطمه با بغض.. خیلی آرام زمزمه کرد..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_وشش


چند سفارش کلی به عباس کرد..
از مغازه بیرون آمد.. به سمت ماشین میرفت..
ابراهیم را در راه دید..
که به سمتش می‌آمد.. از غم و اندوهش.. مشخص بود که اتفاقی در شرف وقوع هست..

_چیشده بابا.. از رضا خبری شده..؟

باهم به سمت ماشین حسین اقا رفتند..
ابراهیم اشک در چشمش حلقه زده بود..

_عمو...!!!...زن داداش... نرجس خانم..

به ماشین رسیده بودند.. حسین اقا نگران تر از قبل گفت..
_نرجس چیشده...!؟!؟

_دیشب حالش بد شد.. بردنش بیمارستان.. الان اتاق عمل هست..

سریع سوار شدند..
حسین اقا به سمت بیمارستان راند.. وقتی به بیمارستان رسیدند..
سرور خانم، زهراخانم، عاطفه، ایمان، امین، ابراهیم، سمیه و پدر و مادر نرجس.. در حیاط بیمارستان ایستاده بودند..
از میان همه وضعیت روحی امین.. از همه بدتر بود..
روی صندلی کلافه نشسته بود.. حسین اقا مانند یک پدر کنارش رفت.. امین را به گوشه ای برد.. کمی با او حرف زد.. مردانه آرامش کرد..
چند شب بود..
که امین خواب به چشمش نیامده بود.. هرچه حسین اقا میگفت..که به نمازخانه رود.. یا در ماشین استراحتی کند.. اما قبول نمیکرد..
همه نگران..
در حیاط بيمارستان ایستاده بودند.. امین.. بی حرف..به سمت بخش زنان رفت.. پشت در اتاق عمل.. گوشه ای روی صندلی نشست.. مادر نرجس هم پشت سر امین وارد بخش شد..
دکتر از اتاق عمل بیرون آمد..
امین و مادر نرجس نگران جلو رفتند..

مادرنرجس_ چیشد خانم دکتر..؟ دخترم سالمه.. نوه م خوبه..؟؟!!

امین نگران و بی تاب چشم به دهان دکتر دوخته بود..خانم دکتر سریع رو به امین گفت
_تو شوهرشی..!؟!

امین سر تکان داد..

خانم دکتر _سریع برید رضایت نامه امضا کنید.. باید عملش کنیم.. فشارخونش بالاست.. لااقل بتونیم فقط بچه رو نجات بدیم..

مادر نرجس.. به صورت خود میزد.. گریه میکرد..

امین _یعنی چی لااقل..؟!؟ الان دوساعته تو اتاق عمل هست.. چرا..؟! یعنی چی..؟؟ چیشده..؟!؟

خانم دکتر _ من شما رو درک میکنم... ولی ما وقت نداریم.. هرچه بیشتر معطل کنیم.. به ضرر بچه تون هست.. خیلی دیر خانمتون رو آوردید بیمارستان.. همون دو روز پیش باید میومد.. که تحت نظر باشه و بستری بشه.! الان هم بجای بحث کردن.! رضایت نامه امضا کنید تا بتونیم بچه رو سالم بدنیا بیاریم..!

مادر نرجس.. حال خوبی نداشت.. با کمک امین.. روی صندلی راهرو نشست..
امین به سمت ایستگاه پرستاری رفت..
رضایت نامه را امضا کرد.. تا نرجس عمل شود..

مادر نرجس روی صندلی..
دعا میخواند.. و گریه میکرد..و امین.. عرض راهرو را قدم میزد..

نیمساعتی گذشت..
بچه را به اتاق نوزادان منتقل کردند.. الحمدلله سالم بود.. مشکلی نداشت.. اما نرجس.. به کما رفت..و خانم دکتر نتوانست کاری کند..

حسین اقا..
کارهای ترخیص نوزاد امین را انجام داد..
در گوش نوزاد.. اذان گفت..
همه را به خانه امین برد.. اما امین نیامد..

روز اول را..
پرستاران چیزی نگفتند.. اما روز دوم.. اجازه نمیدادند.. که امین بماند.. به ناچار.. به خانه آمد..
امین وارد خانه شد..
فرزندش را که دید.. یاد غم دوری همسرش نرجس.. دیوانه اش کرده بود.. سرور خانم و مادر نرجس.. ساعت ها با امین حرف میزدند.. تا آرامش روحی اش را برگردانند..
نوزاد را با تشک در آغوش گرفت و به گوشه ای خلوت رفت..

عباس تماسی به مادرش گرفت..
زهراخانم خبر را به عباس داد.. و عباس هم به خانه امین آمد
زهراخانم، عاطفه، ایمان، سرور خانم، سمیه، ابراهیم و پدر و مادر نرجس.. همه و همه درتلاش بودند.. که نوزاد کم و کسری نداشته باشد.. غم دوری مادر را حس نکند..
گریه های بی تاب نوزاد..
دل هر سنگی را آب میکرد.. ناخودآگاه اشک همه را درمی آورد..

همه کنار هم نشسته بودند..

حسین اقا_خب باباجان.. اسم بچه ت رو چی میخای بذاری..؟!

امین در حالی که نوزادش در آغوشش بود.. نگاه غمگینی به حسین آقا کرد..

_باهم اسمشو علی انتخاب کردیم..

پدر نرجس _ای جانم.. چه اسم قشنگی.!

سرور خانم _به به.! افرین مادر.. اسم خوبیه..

عباس_ زیر سایه مولا باشه

حسین اقا_ زندگیت پربرکت میشه بابا

سمیه_سرباز اقا باشه ان شاالله..!

همه گفتند.. ان شاالله..

از انرژی مثبت همه لبخندی روی لب امین آمد.. و آرام.. ان شاالله گفت..

خانم ها..
غذایی مختصر درست کردند.. اما کسی اشتها به خوردن نداشت..

سر سفره نشسته بودند.. که حسین اقا گفت..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_وپنج


_چالش..؟!


عباس باز سکوت کرد..
باید طوری جمله بندی میکرد.. که #دل_نازک بانویش خش برندارد.. جواب را به بعد موکول کرد..
به خانه رسیدند..
فاطمه که پیاده شد.. عباس به سمت مغازه راند..

به مغازه رسید..
لحظاتی که مشتری نبود.. گوشی دستش بود.. یا پیام میداد.. یا پیام میخواند..و یا تماس می‌گرفت..
به محض رسیدن به مغازه.. مشتری که نبود.. با خیال راحت.. روی صندلی نشست... و پیام داد..

_احوال جانانم..

_بسته به احوال شماست..جان دل

_همون عید غدیر باس عقد باشه.. هیئت.. اربعین.. دوماه محرم و صفر.. کم نی..! حله بانو..؟!

_پس شرط من چی آقاااا...!

_تا اخر عمر به دلت میمونه.. ینی.. ینی.. نمیشه..! هی میخای بگی.. من مراسم نداشتم..! قبول کن.. چالش داره!

_نه خب... به دلم نمیمونه.. پشیمون هم نمیشم.!

مشتری آمد..
عباس گوشی را کنار گذاشت.. #باانصاف و به #حق کمربند و پیرهنی فروخت.. وقتی مشتری رفت..
دوباره سراغ گوشی اش رفت..حسین اقا.. گاهی از حرکات پسرش لبخندی میزد..عباس بیرون از مغازه رفت.. و تماس گرفت..

_مشتری اومد.. معذرت.!

_میدونم..! فداسرت تاج سر

عباس راه میرفت و با دلبرش حرف میزد..
_خب چی میگفتیم... اها.. اگه..پشیمون شدی چی..؟!

_کاری نداره عزیزم..! خب.. عروسی جبران کن

عباس با خنده گفت
_عهههه....!؟!؟! نه بابا....!!!بچه زرنگ کجایی..؟!

از خنده فاطمه..
عباس بلندتر خندید..و بعد با لبخندی گفت
_اون که.. رو جف چشام..!ولی یه چیزی دوست دارم باشه..! البت میل خودته.. اما من دوس دارم که باشه..

_که مهریه م ١٣٣ تا باشه..؟!

عباس متحیر و متعجب..
ساکت شده بود.. از سکوت عباس.. فاطمه طاقت نیاورد و گفت

_چیه خب..!

_تو از کجا فهمیدی..!؟!

_خب دیگه..!

به سمت مغازه برگشت..
_نه بگو.. میخام بدونم..!

_از محبتت به اهلبیت(ع) خبر دارم.. از عشق و ارادتت به حضرت ابوالفضل(ع) هم خبر دارم..

عباس با لبخند.. در سکوت گوش میداد..

_از سربندی که بهم دادی.. از اینکه وقتی روز محرمیتمون.. سر سفره سربند رو دیدی.. خیلی ذوق کردی.. همه حسم همین بود.. که دوست داری مهریه م.. به حروف ابجد.. حضرت اباالفضل(ع) ١٣٣ تا باشه..

عباس دلش قرص شده بود..با لحن عاشقانه و محکمی گفت
_آخ... دقیقا همینه..! حقا که #نام_فاطمه بهت میاد بانو..


چند روزی گذشت..
خانواده اقاسید و حسین اقا..
در تدارک مراسم عقد مختصر و ساده ای بودند..

ساعت حدود ٢ ظهر شده بود..
حسین اقا عزم رفتن به خانه را داشت.. طبق معمول.. برای ناهار.. به خانه میرفت.. و عباس در مغازه میماند.. تا غروب..

چند سفارش کلی به عباس کرد..


ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_وچهار


فاطمه _به یه شرط...!

عباس_جانم بگو..

_شرطم اینه تمام هزینه لباس، خنچه، آرایشگاه و همه اینا.. #نباشه.. تمام هزینه ها رو بدیم به #نیازمند.. یه حلقه #ساده و یه مراسم تو محضر بگیریم..

عباس رانندگی میکرد.. دنده را عوض کرد.. و ساکت گوش داد..

_اینجوری چند تا حسن داره..! هم #خدا راضیه.. هم اینکه واقعا اینا هزینه های #اضافیه..! زندگیمون هم #برکت داره..

عباس هنوز ساکت بود..
راهنما زد.. وارد کوچه دانشکده شد.. گوشه ای ماشین را نگه داشت..

_گوشیتو بده

فاطمه گوشی اش را..
از کیفش درآورد.. و به عباس داد.. عباس شماره اش را ذخیره کرد.. اما نامی برایش ننوشت..
فاطمه گوشی اش را گرفت.. خداحافظی کرد.. و از ماشین پیاده شد..

عباس ماشین را روشن کرد..
دنده عقب رفت.. وارد خیابان اصلی شد.. عمیق درفکر بود.. به شرط بانویش می اندیشید.. نه بخاطر اینکه..هزینه ها صَرف نیازمندی شود..نه..!
به این دلیل بود..
که نکند تصمیمش #عجولانه باشد..
از روی #احساسات باشد..
بعدا #پشیمان شود..
همین شرط.. #چالش زندگیشان شود.. و شیرینی زندگی را به تلخی تبدیل کند..

زیاد از دانشکده دور نشده بود..
که تلفن همراهش زنگ خورد.. شماره ناشناس بود.. با جدیت گفت

_بله بفرمایید

_سلام آقامون..!

عباس بار اولی بود.. که صدای بانویش را.. از پشت تلفن میشنید.. با ذوق گفت

_فاطمه تویی..؟!نرفتی سرکلاس چرا..!؟

_آره.. استاد امروز نمیاد کلا.. تمام کلاس هاش هم کنسل کرده..! میــ...

عباس سریع میان کلام بانویش پرید
_همون جا وایسا اومدم...

چند دقیقه بعد..عباس با ماشین.. جلو پای فاطمه ایستاد..
فاطمه با ذوق سوار شد..
با گوشی اش مشغول بود.. تا نامی که انتخاب کرده بود را.. برای عباسش ذخیره کند.!عباس ساکت رانندگی میکرد.. فاطمه گوشی را در کیفش گذاشت.. و رو به دلدارش گفت

_چرا ساکتی..! ناراحتی از من..؟!

_ #نیتت درسته.. اما شرطت چالش داره نمیشه..!

_چالش..؟!


عباس باز سکوت کرد..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_وسه


ایمان در ادامه حرف سید گفت
_آره بیشتر حرف بزنین.. که بدرد هم نخوردین.. خرج یه کت شلوار از دست ما برداشته میشه..!

عباس به شوخی..
نیم خیز شد.. که بلند شود.. ایمان پشت سر زهراخانم سنگر گرفت..

_اقا یکی اینو از برق بکشه بیرون!!!!غلط کردم.. نزنیااااا....!!

همه از شوخی ایمان و عباس میخندیدند.

بعد از پذیرایی..
حسین اقا و زهراخانم.. کم کم قصد رفتن کردند.. که به اصرار اقاسید و ساراخانم.. برای شام هم ماندند..

فاطمه نگاهی کرد..
کسی حواسش به آنها نبود.. کنار عباسش رفت.. انگشتر را از دستش درآورد.. و مقابل دلدارش گرفت..

عباس_ خوشت نیومده..!؟

_نشون وقتی نشون هست.. که..
نگاهش را به انگشتر دوخت
_که... اقامون... خودش..

عباس تا ته قصه را خواند..
با ذوق انگشتر را گرفت.. و دست همسرش کرد..

نگاه همه روی عروس و داماد قفل شده بود.. که بعد از کار عباس.. همه دست زدند و صلوات فرستادند..

سر سفره.. زهراخانم..
دست عروسش را گرفت.. و کنار پسرش نشاند.. اما ناخودآگاه باز.. با فاصله نشست..عباس هم نزدیکتر نرفت.. که #نشکند دلهره دلبرش را..
خواست ظرف سالاد را بردارد..
آستین لباسش کمی بالارفت.. گرچه فاطمه سریع ساق دستش را روی آن کشید.. اما عباس سربند را دید..
تا پایان شام هر از گاهی.. فقط عباس نگاهش میکرد.. فاطمه متوجه شده بود.. که عباس فهمیده.. اما نگاهش نمیکرد.. و فقط لبخند میزد..

ساعت از ١٠گذشته بود..
همه مشغول خداحافظی بودند.. بیشتر از ده بار.. به دلبرش نگاه کرد.. هرچه حرف داشت.. همه را با نگاه میگفت..
فاطمه کمتر نگاه می‌کرد..
اما حرف های چشم دلدارش را میخواند.. و نگاهش را پاسخ میداد..

لحظات اخر..
عباس خم شد.. دست اقاسید را بوسید..اقاسید هم.. سر عباس را بوسید و گفت
_عاقبتت بخیر باباجان.!

آن شب به خیر و خوشی گذشت..
عباس باذوق و آرامش خوابید..اما فاطمه در اتاقش..خواب به چشمش نمی آمد..!
از جملاتی که عباس گفته بود..
از سربندی که گرفت..
میترسید..نکند عباس قدیم شود..
که شر شود.. عصبی و تندخو باشد..
که مدام دعوا کند و به کلانتری رود..
که به حقوق مردم و حق الناس توجهی نکند..
که اهمیت کسب مال حلال برایش کمرنگ شود..
باید بیشتر حرف بزند.. بیشتر بشناسد..


یکماه تا پایان ترم باقی نمانده بود..
میدانست چه روزها و ساعاتی.. فاطمه کلاس دارد.. ساعت ٨ کلاس داشت..
فاطمه ساعت ٧:٣٠ صبح..
که از خانه خارج شد.. عباس را در ماشین.. آماده و منتظر دید.. در عقب را باز کرد و نشست.. عباس از آینه.. نگاهی کرد.. با دلخوری گفت

_بانو
_جانم
_عقب؟!

_اخه...

عباس میدانست..
از خجالت و حیاست که عقب مینشیند..پیاده شد.. در سرنشین را باز کرد.. دستانش را روی در ماشین گذاشت.. و خیره به انتظار ایستاد..فاطمه با خجلت پیاده شد..
_نمیشه..!!حالا!؟!..

عباس ابروی چپش را بالا انداخت و گفت
_نوچ..!

فاطمه با شرم نشست.. عباس در را بست و با لبخند گفت
_حالا شد

تا رسیدن به دانشکده..
عباس حرف میزد.. گاهی فاطمه جواب میداد.. و گاهی فقط لبخند میزد..

چند روزی از محرمیتشان گذشت.. در ماشین بطرف دانشکده میرفتند..

عباس_نزدیک ماه محرمه🏴.. قبل ماه محرم باس عقدم باشی.. که ان شاالله بعد محرم و صفر مراسم بگیریم..

_یعنی کی؟

_هفته دیگه عیدغدیر هس

_ولی خیلی زوده..!

_کاری ک نی..! همشو دو روزه ردیف میکنم.. اون حله.! فقط شما بعله بده.. خودم نوکرتم

_به یه شرط..!


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_ودو


به پیشنهاد حسین اقا..
روز عید قربان.. صیغه محرمیتی.. میانشان خوانده شود.. و اقاسید هم قبول کرده بود..
کم کم حرف ها..
به مراسم ها.. و مقدمات ازدواجشان کشیده شده بود.. هربار که اقاسید یا حسین اقا.. از عروس و داماد نظر میخواستند.. آن دو.. با لبخند رضایت داشتند.. غیر از مهریه.. و تاریخ عروسی.. تصمیم برای بقیه کارها گرفته شد..

کم کم وقت اذان بود..
همه به مسجد رفتند.. نماز را خواندند.. و خانواده حسین اقا.. به خانه شان برگشتند..

روز عرفه رسید..
عباس نمیدانست عرفه چیست..! چکار میکنند.! سال های گذشته نه عرفه میفهمید.. نه قربان و نه غدیر را..! فقط وضو گرفت.. و وارد مسجد شد.. گوشه ای غمیگن نشسته بود.. بلد نبود چکار کند..
دعا شروع شد..📖
«حاج یونس» دعای فرج خواند.. دعای عرفه را با سوز بصورت مناجات میخواند..
عباس فقط گوش میداد.. از اعماق وجودش.. زار میزد..
از اشتباهاتش..
از نوجوانی و عمری که بیهوده گذرانده بود..
از تمام حقوقی که زایل کرده..
لحظه ای اشک چشمش..
خشک نشد..دعا که تمام شد.. دلش نمیخواست به خانه برگردد..

🍃نماز که تمام شد..
به بانویش قول داده بود.. که راه رفتنش را درست کند.. عباس بود و قولش.. کفشش را برخلاف همیشه درست پوشید.. پایش را روی پاشنه کفش نگذاشت.. برای هر قدم.. پایش را بلند میکرد.. نمیکشید روی زمین.. که صدا ایجاد کند.. باز ناخودآگاه صدا میداد.. اما دوباره تمرین کرد.. که درست و بهتر راه رود..
وقتی به خانه رسید..
پدر و مادرش زودتر رسیده بودند..

عید قربان از راه رسید..
ساعت ۶ عصر شد.. فاطمه چند بار روسری اش را.. به مدل های مختلف.. می‌بست.. که کدام مدل بهتر.. و جذابتر است..

ساراخانم _ فاطمه مادر آماده شدی..! الان میان...!

جمله ساراخانم که تمام شد..
زنگ آیفون خانه بصدا درآمد.. فاطمه با چادر نباتی..🍃 که گلهای ریزی داشت را سر کرد و از اتاق بیرون آمد..💎
با دستش..
مچ دست دیگرش را لمس کرد.. قوت قلب گرفته بود.. با سربندی که عباس به او داده بود.. سربند را.. به مچ دست چپش بسته بود..💫
در نهایت صمیمیت.. خانواده حسین اقا و اقاسید.. باهم خوش و بش می‌کردند..

نیمساعتی گذشت..
اقاسید خود.. #محرمیت را خواند..
💞فاطمه و عباس..💞
با اینکه #محرم شده بودند.. هر دو با خجلت و حیا با کمی فاصله کنار هم نشسته بودند..

اقاسید رو به فاطمه گفت
_خب باباجان.. از روزای دیگه برای دانشگاهت.. راحت میتونی با همسرت بری.. بین راه بیشتر باهم حرف بزنین.. شناخت بهتری داشته باشین..

فاطمه با لبخند..
سر به زیر انداخت.. عباس نگاه بامحبتی به اقاسید کرد.. پیشانی اش.. زیر نگاه اطرافیان.. خیس عرق شده بود.. مدام با دستمال کاغذی عرقش را میگرفت..


ایمان در ادامه حرف سید گفت


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_ویک


فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد..
نام 💚"یاابالفضل العباس(ع)"💚روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت..

_اگه زمانی..! جایی..! خطایی رفتم..!

اشاره ای به سربند کرد..
_تنها چیزی که میتونه منو ادم کنه.. همینه..! مِن بعد.. بعهده شماس..

فاطمه شکه شده بود..
مات جملات عباس.. لحظه ای به عباس نگاه کرد.. دوباره عباس سکوت را شکست..
_چرا چیزی نمیگین..!؟

_مگه نگفتید عباس قدیم نیستید..؟!

_اره.. بجانم قسم.. به خدای لاشریک.. که خیلی مراقبم..! گفتم اگر.. چون.. چون.. غیر از شما کسی #محرم_اسرارم نی..!

از جملات عباس..
اشک در چشمان فاطمه حلقه زد.. بلند شد.. و عباس هم ایستاد..

_من دیگه حرفی ندارم.. اگه شما هم حرفی ندارید.. بریم بیرون..

عباس_ ناراحت شدید..؟؟

_نه اصلا.!

عباس نگاهش را به سربند دوخت..
_خدا نبخشه منو اگه اشکتون دربیارم..!

فاطمه لبخندی زد و گفت
_نه چیزی نیست.!

عباس دیگر چیزی نگفت.. بقیه حرف هایش را.. به بعد موکول کرد..

باهم وارد پذیرایی شدند..

اقاسید_ خب باباجان.. دهنمون شیرین کنیم یا نه؟!

ایمان_بنظرم یه عروسی افتادیم.!

فاطمه لبخند محجوبی🍃 زد..
و سر به زیر انداخت..چشم های عباس می‌درخشید.با نهایت ادب.. رو به اقاسید گفت

_مایه افتخاره اقاسید..!

حسین اقا_ به به پس مبارکه..!

عاطفه _خوبی الان زن داداش..؟

اقاسید لبخندی به عروس و داماد زد.. شیرینی را گرداند.. همه شاد بودند و تبریک گفتند.. زهراخانم رو به فاطمه گفت
_بیا اینجا عروس گلم پیش خودم بشین..

زهرا خانم..
بین خودش و عاطفه جایی باز کرد.. فاطمه نشست..

عاطفه _ دیگه چ خبرا زن داداش.!

فاطمه _عــــــــاطفـــــه..!تروخدا زشته.!

زهراخانم انگشتری زیبا..
که از قبل با عباس تهیه کرده بود را.. سمت ساراخانم گرفت..

_اینم یه هدیه.. برای عروس خوشکلم.. بااجازه تون این انگشتر.. بدست فاطمه جون کنم..

ساراخانم_صاحب اختیاری زهراجان!

اقاسید_زحمت کشیدید..

همه با لبخند..
به عباس و فاطمه نگاه میکردند.. زهراخانم انگشتر را.. در دستان عروسش کرد.. و عباس.. نگاهی می‌کرد و سر به زیر می انداخت..

ایمان و عاطفه..
مجلس را گرم کرده بودند.. دست میزدند و سر به سر عروس و داماد مجلس میگذاشتند..

مدت های زیادی بود..
خانواده اقاسید و حسین اقا.. همدیگر را میشناختند.. سید ایوب.. مثل یک استاد.. کنار عباس ماند.. مراقب روحش بود.. از تمام زیر و روی او خبر داشت..
حدود یک ماه و نیمی..
که عباس.. فاطمه را به دانشکده میرساند.. فرصتی شده بود.. تا قفل دل این دو باز شود..


به پیشنهاد حسین اقا..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه


فاطمه از استرس..
کف دستش عرق کرده بود... نمیدانست چطور بگوید.. که خش برندارد غرور عباسش..

عباس از سکوت فاطمه اش استفاده کرد..

_انتظار زیادی ازتون ندارم.. فقط #درک و #اخلاق بیشتر واسم مهمه تا هرچی دیگه..

فاطمه هنوز هم ساکت بود.. عباس با لحن شوخی گفت..
_چیزی نمیگین.. نکنه امشب.. فقط من باس حرف بزنم.!؟

فاطمه لبخندی زد و گفت
_همه این ها رو قبول دارم.. ولی یه چیزی هست که کمی منو آزار میده.. و اصلا نمیپسندم..

عباس _چی هست.!؟ بگو.!!

فاطمه _خب.. خب.. شاید ناراحت بشین..!

_شما که هنوز چیزی نگفتی!

_خب راستش.. طرز راه رفتن شما رو دوست ندارم.. البته چون دور از #شان و #منزلت شماست..

عباس دست روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام..خب دیگه.!

_همین..!

_همین!؟ شرطی..! حرفی...؟! چیزی....!؟

فاطمه سر بلند کرد و گفت
_از تمام معیارها و اصل ها رو شما تقریبا دارید..

و نگاهش را پراکنده کرد..
_#ادب.. #معرفت.. #اخلاق.. #نوکراهلبیت بودن.. #خدایی بودن.. شعور و #درک..

برای یک لحظه عباس..
به فاطمه خیره شد.. و سریع نگاهش به زیر انداخت.. باور این تصویر را نداشت.. که فاطمه برایش مجسم کرده بود..

فاطمه _ اساس زندگی از دید من.. محبتی که #خدایی باشه.. #احکامی که خدا قرار داده.. تو زندگی باشه.! و مهمتر از همه اینها #کسب_درآمدحلال از همه چی واجبتره.!

عباس غمگین گفت
_اگه از احکام خدا.. منظورتون گذشته منه.. که من توبه کردم.. به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع).. گذشتم از هرچی که سياهی بود.. شمام بگذرین.! اگه.. اگه..

فاطمه نگران و ناراحت میان کلام عباس پرید..
_نه بخدا.. من منظورم.. گذشته شما نبود.! کلا معیارها و انتظاراتم رو گفتم.. حرفم کلی بود بخدا.. جون خودم!

عباس دو زانو نشست..
با اخم.. به صورت بانویش زل زد..
_دیگه نشنوم قسم جون خودتون بدید.. این بار نشنیده میگیرم.!

فاطمه سربالا کرد..
چهره عباس با اخم.. با ابهت و پرجذبه تر شده بود.. ولی با لبخند گفت
_چه اخمتون ترسناکه.!.

عباس لبخندی زد..
_شوما باس ببخشید.. اینایی که گفتین رو مدتی هست که انجامش میدم.. البته قبلا هم بوده اما الان #بیشتر و #سخت_تر.. از احکام خدا غیر نماز و روزه.. #خمس و کلا چیزای مربوط به #تجارت رو انجامش میدم.. اگه قبلا کوتاهی کردم.. اطلاعاتم کم بوده.!.. دیگه عباس قدیم نیسم.!

_خب.. الهی شکر

_راستی...
سربند را از جیب کتش درآورد..
_این مال شماس.. واس شما آوردم..


فاطمه با تعجب..


ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
💢 #نقش_زن در #حکومت_مهدوی 

⬅️ بخش اول

✴️ حکومت عدل الهی با هدایت منجی بشریت، با یاری سیصد و اندی اصحاب خاص (به عنوان کارگزاران تشکیل حکومت) در جهان برقرار می‏گردد. این سازمان حکومتی از عناصر مختلفی تشکیل گردیده است که در این مشارکت، #زنان نیز به سان #مردان سهیم ‏اند.

✴️ امام باقر (علیه ‏السلام) می‏فرمایند: «به خدا سوگند سیصد و اندی نفر خواهند آمد و #پنجاه_زن در میان آنان است‏».[1] 
  
✴️ مفضل بن عمر می‏گوید: امام صادق (علیه‏السلام) فرمودند: «همراه حضرت قائم، #سیزده_زن هست. عرض کردم، آنان چه نقشی خواهند داشت؟ فرمودند: زخمی‏ ها را مداوا می‏کنند و از بیماران پرستاری می‏نمایند. آنچنان که همراه رسول خدا (صلی‏الله علیه ‏وآله) بودند».[2] 
  
✴️ روایات دیگر هم وجود دارند که تعداد زنان را #چهارصد_زن،[3] و برخی، تعداد آنان را 7800 [4] نفر معرفی می‏کند. دسته دیگری از روایات نیز وجود دارد که تنها به همراه بودن زنان با حضرتش اکتفا کرده و تعدادشان را ذکر نکرده است. 
  
✴️ اما چیزی که مسلم است‏ حضور زنان در این تحول عظیم می‏باشد و بدین ترتیب بانوان مسلمان با پیروی از مادر ائمه، حضرت زهرا (علیهاالسلام) در کنار لشگریان فرزندش، مهدی موعود، قرار خواهند گرفت و این لطفی است که خداوند به وجود مقدس فاطمه زهرا (علیهاالسلام) در زمان ظهور، به زن عنایت کرده است. 
  
✴️ اما در یک تقسیم ‏بندی کلی، این یاوران امام (علیه‏السلام) را می‏توان به دو گروه تقسیم کرد: 
  
⬅️1 - زنانی که در همان دوران قیام حضرت مهدی (عج) زندگی می‏کنند و به هنگام ظهور آن حضرت در شمار یاران ایشان قرار خواهند گرفت. 
  
⬅️2 - بانوانی که قبل از ظهور مولایشان از دنیا رفته‏ اند و این لیاقت را دارند که در رکاب بقیة الله الاعظم باشند و به هنگام قیام حضرت، به دنیا #رجعت‏ خواهند نمود. 
  
✴️ این زنان؛ یا با لیاقت‏ها و شایستگی‏ هایی که در زمان‏های قبل در دفاع از حریم دین به اثبات رسانده ‏اند، جزو یاران حضرت قرار می‏گیرند، یا این‏که انتظار فرج امام را داشته و با این آرزو از دنیا رحلت کرده ‏اند، که به گاه ظهور به دنیا باز خواهند گشت و به یاری امام خویش خواهند شتافت. 
 
📚منابع:

[1] بحارالانوار، علامه مجلسی، ج 52، ص 23.
[2] همان، ج 89، ص‏225.

[3] کنز العمال، علاء الدین هندی، ج‏14، ص‏338.
[4] چشم ‏اندازی از حکومت مهدی، نجم‏ الدین طبسی، ص 74
#سردار شهید دفاع مقدس ،
سید رضا حسینی در افشان🍃🍃

در تاریخ ۱۳۴۴/۱۱/۲۰ در شهر همدان و در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شد.

پدرش حاجی آقا از همان دوران کودکی ایشان رو به کلاس آموزش قرآن و مداحی استاد مسکین برد و با هوش فوق العاده ای که داشت به سرعت در این زمینه رشد کرد.
🍃🍃
با شروع انقلاب اسلامی مثل بسیاری از جوانان غیور شهر در راهپیمایی ها و دیگر فعالیت های انقلابی شرکت فعال داشت.
🍃🍃
متاهل بود. سال ١٣۵۶ ازدواج کرد و ۲ فرزند به یادگار دارد. ( ۱ دختر و ۱ پسر )

با شروع جنگ تحمیلی از هر فرصتی استفاده کرد تا برود#جبهه و با وجود اینکه صاحب مغازه ی طلا فروشی بود مغازه را تعطیل کرد و به دست دوستان سپرد و به #جبهه رفت.
🍃🍃
ایشان در سال های #دفاع مقدس #هفت مرتبه به مناطق #عملیاتی اعزام شد و سه سال همراه با دیگر همرزمان و یارانش در برابر متجاوزین بعثی ایستاد.
🍃🍃
علیرغم#مجروح شدن و #پنجاه درصد جانبازی هیچگاه از شرکت در جنگ تعلل نکرد و از هر فرصتی برای حضور در #جبهه ها استفاده می کرد.
🍃🍃