مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#پنجاه_ویک
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_ویک


فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد..
نام 💚"یاابالفضل العباس(ع)"💚روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت..

_اگه زمانی..! جایی..! خطایی رفتم..!

اشاره ای به سربند کرد..
_تنها چیزی که میتونه منو ادم کنه.. همینه..! مِن بعد.. بعهده شماس..

فاطمه شکه شده بود..
مات جملات عباس.. لحظه ای به عباس نگاه کرد.. دوباره عباس سکوت را شکست..
_چرا چیزی نمیگین..!؟

_مگه نگفتید عباس قدیم نیستید..؟!

_اره.. بجانم قسم.. به خدای لاشریک.. که خیلی مراقبم..! گفتم اگر.. چون.. چون.. غیر از شما کسی #محرم_اسرارم نی..!

از جملات عباس..
اشک در چشمان فاطمه حلقه زد.. بلند شد.. و عباس هم ایستاد..

_من دیگه حرفی ندارم.. اگه شما هم حرفی ندارید.. بریم بیرون..

عباس_ ناراحت شدید..؟؟

_نه اصلا.!

عباس نگاهش را به سربند دوخت..
_خدا نبخشه منو اگه اشکتون دربیارم..!

فاطمه لبخندی زد و گفت
_نه چیزی نیست.!

عباس دیگر چیزی نگفت.. بقیه حرف هایش را.. به بعد موکول کرد..

باهم وارد پذیرایی شدند..

اقاسید_ خب باباجان.. دهنمون شیرین کنیم یا نه؟!

ایمان_بنظرم یه عروسی افتادیم.!

فاطمه لبخند محجوبی🍃 زد..
و سر به زیر انداخت..چشم های عباس می‌درخشید.با نهایت ادب.. رو به اقاسید گفت

_مایه افتخاره اقاسید..!

حسین اقا_ به به پس مبارکه..!

عاطفه _خوبی الان زن داداش..؟

اقاسید لبخندی به عروس و داماد زد.. شیرینی را گرداند.. همه شاد بودند و تبریک گفتند.. زهراخانم رو به فاطمه گفت
_بیا اینجا عروس گلم پیش خودم بشین..

زهرا خانم..
بین خودش و عاطفه جایی باز کرد.. فاطمه نشست..

عاطفه _ دیگه چ خبرا زن داداش.!

فاطمه _عــــــــاطفـــــه..!تروخدا زشته.!

زهراخانم انگشتری زیبا..
که از قبل با عباس تهیه کرده بود را.. سمت ساراخانم گرفت..

_اینم یه هدیه.. برای عروس خوشکلم.. بااجازه تون این انگشتر.. بدست فاطمه جون کنم..

ساراخانم_صاحب اختیاری زهراجان!

اقاسید_زحمت کشیدید..

همه با لبخند..
به عباس و فاطمه نگاه میکردند.. زهراخانم انگشتر را.. در دستان عروسش کرد.. و عباس.. نگاهی می‌کرد و سر به زیر می انداخت..

ایمان و عاطفه..
مجلس را گرم کرده بودند.. دست میزدند و سر به سر عروس و داماد مجلس میگذاشتند..

مدت های زیادی بود..
خانواده اقاسید و حسین اقا.. همدیگر را میشناختند.. سید ایوب.. مثل یک استاد.. کنار عباس ماند.. مراقب روحش بود.. از تمام زیر و روی او خبر داشت..
حدود یک ماه و نیمی..
که عباس.. فاطمه را به دانشکده میرساند.. فرصتی شده بود.. تا قفل دل این دو باز شود..


به پیشنهاد حسین اقا..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار