مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#بوی
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
سحر شانزدهم آمد و شد واویلا.....
سه سحر مانده به رستگاری شیر خدا...

#بوی_سجاده_خونین_علی_می_آید
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #شصت


امسال با بقیه سال ها فرق داشت..
عباس عوض شده بود..
دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود..
که مدام شر به پا کند..
که بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند..
که کسی از دست و زبانش در امان نباشد..
یکسال گذشته است..
حالا باید عباس را ببینند..
#جوانمردی و #تواضع را سرلوحه خودش قرار داد..
چنان به خشمش #لگام زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمی‌شد..
با ورودش به هر محفلی #آرامش و #امنیت برقرار بود..
نمازهای واجبش را که هیچ.. #نمازشبش ترک نمیشد..
مداومت داشت به #زیارت_عاشورا..

عباسی شده بود..
که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش #بوی_اربابش گرفته بود..
تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت..
تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد..
گوشی اش..
پر از مداحی..💫و عکس و فیلم های #محاسبه و #مراقبه بزرگان و عارفان بود..

عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که #بامعرفت.. #باادب.. #متواضع.. #محجوب.. و #باتقوا.. شده بود..

🌟هرکه از او تعریف می‌کرد..
میگفت #همه_را از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم..🌟

از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود..
٢روز به محرم🏴مانده بود..تمام پارچه های مشکی و محرمی را از کمد بیرون آورد..

مداحی گذاشت.. صدایش را بلند کرد..

🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ..
🏴زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ..
🏴دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ..
🏴سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ....

بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد..

🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و..
🏴حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ...
🏴دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد..
🏴نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ...

زهراخانم از اتاق بیرون آمد..
با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد..
تلفن خانه زنگ خورد..
زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت..
عباس صدای مداحی را کمتر کرد..
مداحی بعدی..از گوشی پخش شد..سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند..

با گوشی اش..
وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد.🏴
🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد..
🏴قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد..
🏴چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد..
🏴دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد..

با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد..

🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ..
🏴دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ..
🏴کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد
🏴خوشـــــــــا بحــــــالمــ....


صدای زنگ گوشی اش..
صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد..

تماسش که تمام شد..
به نیما پیام داد..
📲_بیام زورخونه یا نه؟

📲_سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.!


نگاهی به ساعت کرد..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_ونه


با تمام شدن جمله امین..
خنده خانم ها و قهقهه اقایون به هوا رفت.. صدای خنده عباس از همه بلندتر بود..

ابراهیم_ اره.. اره... بخند.. بخند.. نوبت گریه ت هم میرسه..

و باز همه بخنده افتادند...

هم روز عید بود..
و هم روز عقد فاطمه و عباس.. بعد از شام.. همه کمک میکردند.. که سفره را جمع کنند..
اقاسید..
عروس و داماد را به حیاط فرستاد.. تا باهم حرف بزنند.. به دور از های و هوی جمعیت..
گوشه ای از حیاط دو صندلی بود..
عباس صندلی اش را.. کنار صندلی بانویش گذاشت.. نشست.. تکیه داد و نفس عمیقی کشید..

_آخـیــــــــــــــش...! الحمدلله تموم شد.. دیگه شدی مال خودم.!

فاطمه باشرم گونه سیب کرد.. و آرام ذکر گفت

عباس _بلندتر بگو منم بشنوم

_خدارو شکر میکنم.. بخاطر داشتن تو.. خیلی قشنگ نماز خوندی.. خیلی عوض شدی عباس..! میترسم.. میترسم.. نمونی برام.!

عباس غمگین به دلبرش زل زد..
_فاطمه.! تو فکر کردی من کیم..؟ اصلا اونقدر ادمم که خدا بخاد منو ببره..؟! اگه هر حسن و خوبی میبینی.. از #کرم_ولطف_ارباب بوده.. بیبـــیـــن... وگرنه من همون عباس روسیام..!

فاطمه سر کج کرد.. و عاشقانه زمزمه کرد..
_وقتی بابا میگفت تو #نظرکرده_ارباب هستی.. باورم نشد.. تا امروز تو محضر به چشمم دیدم.. دیدم #بوی داداشمو استشمام کردی.. #فقط_تو متوجه #حضور شدی..! این چیز کمی نیست.. !

عباس و فاطمه..
چشم در چشم هم بودند.. و با هم حرف میزند..که عاطفه میان کلامشان..به حیاط پرید.. و تند تند.. عکس میگرفت..

_خب.. خب.. اینم شکار لحظه ها..

فاطمه از خجلت..
سرخ شده بود..و عباس که غافلگیر شد.. به شوخی بلند شد..که عاطفه.. در رفت و سریع وارد خانه شد..

عباس نزد بانویش برگشت.. و روی صندلی نشست..
_دِکی..!!! نمیذارن دو کلوم با عیال حرف بزنیم.. میبینی..!؟ نگا کن... عه.. عه...!! یه الف بچه رو ببین...!!!! عجب...

روی پایش میزد و می‌گفت..
_عجب روزگاری شده.. عجبببب

عباس میگفت..
و فاطمه آهسته میخندید


آن شب به خوبی و خوشی تمام شد..

چند روزی گذشت..
هنوز هم وقت هایی که زودتر.. یا بی موقع.. به زورخانه میروند.. یا گلریزان هست.. و یا برنامه‌ ریزی.. برای امر خیری.. که کسی نمی‌بایست متوجه شود..

🏴کم کم محرم از راه میرسید..🏴
چند روزی بیشتر وقت نداشتند.. که خانه.. مسجد.. زورخانه.. و کل محله.. را سیاهپوش و عزادار کنند🏴


امسال با بقیه سال ها فرق داشت..



ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #پنجاه_وهفت


سر سفره نشسته بودند..
که حسین آقا رو به بزرگترهای مجلس (پدر و مادر نرجس، و سرور خانم) گفت..

_روز عید غدیر.. یه مراسم خیلی ساده و کوچیک.. برای عباس میخایم بگیریم.. که خب فقط بزرگترها هستن..

رو به پدر و مادر نرجس کرد..
_حتما تشریف بیارید..

پدر نرجس_مبارکه.. بسلامتی ان شاالله.. عید غدیر هیئت محله میخواد طعام بده.. باید حتما باشم.. باید برم روستا.. ممنون حسین اقا.. ان شاالله یه وقت دیگه..

همه به عباس و پدر مادرش تبریک میگفتند.. زهرا خانم به مادرنرجس گفت
_شما بمونید..مراسم هم حتما بیاید..

امین هم به مادرخانمش گفت
_مادرجون مگه قراره شما برید..؟!

مادرنرجس_ تو و نرجس فرقی برای من ندارید.. نرجس دخترمه.. تو هم پسرم.. با اینهمه نگرانی نمیتونم برم.!

امین محجوبانه لبخندی زد..حسین اقا غمگین گفت..
_خیلی جای رضا خالیه..!

عاطفه _اره واقعا کاش عمو رضا هم بود..!


تا عصر همه کنار امین ماندند..
مادر نرجس ماند.. تا نوه اش را نگهداری کند.. کم کم همه خداحافظی میکردند.. خانواده حسین اقا هم به خانه بازگشتند..

روز عید فرا رسید..
ساعت ۶ عصر بود.. فاطمه، عباس و خانم ها وارد اتاق عقد شدند..
غیر از پدرمادر عروس و داماد..
ایمان و عاطفه، سُرورخانم، مادرنرجس و حاج یونس.. کل افراد این مراسم را تشکیل میدادند..
زهراخانم چادر سپیدی..
که برای نوعروسش.. قبلا از حج آورده بود را.. خواست به سمت ساراخانم بگیرد..
اما عباس دستش را دراز کرد..
و زودتر چادر را گرفت..از حرکت عباس.. خانم ها خندیدند.. و کل زدند..
فاطمه چادرش را درآورد..
و به مادرش داد.. عباس با نگاهی عاشقانه.. چادر سپید را بر سر عروسش کرد..
گرچه فاطمه چادر پوشیده بود..
اما عباس اجازه نداد #نامحرمی وارد اتاق شود.. و عروسش را #ببیند..ایمان و حاج یونس در راهرو روی صندلی نشستند..
هر دو در جایگاه نشستند..
عاقد بار سوم بود..که خطبه را خواند.. عروس و داماد.. کلام الله را زیر لب زمزمه میکردند.. عباس قرآن را روی رحل گذاشت..

فاطمه _ با توکل بر خدا..و با اجازه از پدرمادرم و برادرهای شهیدم🕊 بله

عباس هم بله را داد..
وقت این بود که حلقه های ساده را دست هم کنند.. عباس در حالی که حلقه را به دست خانومش میکرد.. گفت

_مطمئن باش علیرضا و محمدجواد اینجا هستند..

فاطمه بی هیچ حرفی..
حلقه را به دست همسرش کرد.. لحظه ای سر بالا کرد.. چشم در چشم شدند..
عباس حلقه اشکی بزرگ درچشم یارش دید.. لحظه ای اخم کرد و گفت

_بجانم قسم.. بریزه پایین خودت میدونی..!

فاطمه _نمیدونی چقدر دلتنگشونم.! خیلی دوست داشتم اینجا بودن..

میان همه سر و صداها و تبریک ها..
عباس ناخودآگاه بلند شد.. چشمش را بست و نفس عمیقی کشید..
_الانم هستن.. بوی عطرشون حس میشه..! 🕊

ناگاه فاطمه جلو دهانش را گرفت..
بویی عجیب🕊 اتاق عقد را فراگرفته بود.. اشک چشمش جاری شد..🕊

هر کسی که جلو می‌آمد..
کادو میداد.. عباس دست به سینه گذاشته بود.. چشم از #زمین و #بانویش نمیکند.. جواب تبریک ها را می‌داد..
اما فاطمه..
در حال و هوای دیگری سیر میکرد..🍃🕊 زهراخانم و ساراخانم.. با اشاره میپرسیدند.. که علت اشک چشمش چیست.. اما فاطمه باز لبخند میزد..

عاطفه کنار فاطمه رفت و گفت..
_هیچ معلومه تو چت شده..!؟چرا گریه میکنی!!..؟؟

فاطمه چیزی نگفت..
فقط لبخندی زد.. اما همه حواسش به #بوی_عطری بود..🌷🕊که اتاق را گرفته بود..
اقاسید و حسین اقا..
یاالله گفتند..و وارد اتاق عقد شدند.. تبریک گفتند و کادویی به عروس و داماد تقدیم کردند..
دفتر اسناد را آوردند..
امضا میکردند.. و کنار گوش هم حرف میزدند.. لحظه ای فاطمه.. دست عباس را بالا آورد.. و پشت دستش را بوسید..

عباس _عه..!! عه..!! چکار میکنی جان دل..!!!

فاطمه با بغض.. خیلی آرام زمزمه کرد..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️
⬛️🥀🕯🥀🩸🥀🕯🥀


.🥀•﷽•🖤


#روز_نوزدهم_ضیافت_الله🌙💔
#بوی_سجاده_خونین_علی_می_آید🩸😭

🕯بست با پارچه ای #فرق_پدر را امّا

🥀صدوده روز دگر #خونِ_گلو را چه کند!؟؟😭😭😭😭

#اللهم_العن_قتلة_امیرالمومنین🔥
#آجرڪ‌الله‌‌یا‌صاحب‌الزمان🏴
#التماســ_دعا🙏



⬛️🥀🕯🥀🩸🥀🕯🥀
⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️⬛️
🦋🕊🦋🕊
🕊🦋🕊
🦋🕊
🕊
هوالشق
رمان مدافع عشق
پارت:7
ادامه دارد...
به قلم: محیا سادات هاشمی

دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه ا ر
انجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراز زمینش به جانت مینشست
سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش را با تمامروح و جانم میبلعم...
ا راینجا هستم همه از لطف #خداست...
الهـے#شڪرت...
فاطمه وشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی... الالله اال الله .... اینجا اومدی

ادم شے!
_ هر وخ تو شدی منم میشم!
_ خو حاال چته؟
_ تشنمه...
_ وای تو چراهمش تشنته!ڪلهپاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیل!.. یه

اب میخواما...
_ منم میخوام ... اتفاقا برادرا جلو در ب معدنـے

باڪس ا میدن... قربونتبرو بگیر! خدا اجرت بده
بلند میشوم و یڪ لگد رامبهپایش میزن

ا م
_خعلـےپررویـے
از زیر چادر میخندد...
***
سمت در حسینیهمیروم و بهبیرون سرڪ میڪشم،چندقدم

ا ب مقابلتچیده شده

نطرف ترایستاده ای و باڪسهای ا .
#تومسوولـ ـ ـ ـ ــــے؟!
ب دهانم را

ا قورت میدهم و یم

سمتت مےا ....
_ ببخشیدمیشه لطفا

اب بدید؟
یڪباڪس برمیداری و سمتم میگیری
_ علیڪم السالم!... بفرمایید
خشڪ میشوم ... سالم نڪرده بودم!
#چقدخنگم...
دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمعنمیشودتا بتوانم بطری ها را ازدستت بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم و ازدستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود،از جا میپری و پایترا میگیری...
خ...

خ ا

_ ا
روی پایتافتاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای... ترو خدا ببخشید... چیزی شد؟
پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت را از من بدزدی...
_ نه خواهرم خوبم!.... بفرمایید داخل
_ ترو خدا ببخشید....! االن خوبید؟... ببینم پا تونو!....
بازهم به پیشانـےمیڪوبم! #چرا_چرت_میگی_عاخه
با خجالت سمت در حسینیه میدوم.
صدایت را از پشت سرمیشنوم:
_ خانوم علیزاده...!
لچ میگزم و برمیگردم سمتت...
ب

یـےبا بطری های ا

لنگ لنگان سمتم می ا ...
_ اینو جا ذاشتید...
نزد یـے،

یڪ ترڪه مےا خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
ڪه عطرت را بخوبـےاحساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـے...
***
همه وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر راماست....

ا #یاس_نگاهت....
🕊
🦋🕊
🕊🦋🕊
🦋🕊🦋🕊
▪️السَلامُ علَیڪَ یاأمِیرَالمؤمِنینَ(ع)▪️

🕯باز امشب عشق تنہا مے شود😭

🕯زخم سہم فرق مولا مے شود😭

🕯آفتاب عشق گلگون مے شود😭

🕯سینہ ے سجادہ پرخون مے شود😭

#بوی_سجاده_خونین_علی_می_آید💔
#شهادت_امام_علی(ع)🥀




🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
شهید پلارک

*همون شهید معروف که از مزارش بوی عطر میاد*


از زبان مادرش :

در 13 سالگی تا به هنگام شهادت 23 سالگی نماز شبش ترک نشده بود. 

شب‌های بسیاری سر بر سجده عبادت با خدای خود نجوا می کرد و اشک می ریخت... 

مادرش اینطور نقل کرده که پسرش در مدت عمرش چهارکار را هرگز ترک نکرد: 

1. نماز شب 

2. غسل روز جمعه

3. زیارت عاشورای هر صبح

4. ذکر 100 صلوات

اشک‌های شهید سید احمد پلارک امروز رایحه معطری است که انسان‌ها را تسلیم محض اراده و قدرت آفریدگارش می‌کند.


❤️مرحوم آیت الله العظمی بهجت رحمة الله علیه در وصف این شهید والامقام فرمودند: 🌿«یکی از نهرهای بهشت از زیر قبر مطهرشان رد می‌شود».🌿

خیلی ها او را با نام شهید عطری می شناسند.

❤️میگویند خودش به مادر وصیت کرده که بعد از شهادتم از مزارم #بوی_حسین_(ع) به مشامتان می رسد. حقیر که توفیق زیارت قبر مطهر این شهید را پیدا کردم واقعاً نتوانستم بوی عطری که از قبر ایشان به مشامم رسید را با عطرهای دنیوی مقایسه کنم بوی عطرش خیلی خاص است. رایحه دلپذیر و مشام نواز معطری که از خاک شهید سید احمد پلارک که پایانی ندارد نظر همگان را به خود جلب می کند.
#فصل_نوڪرےمحرمہ❣️

بوے محرمش همہ جارا گرفتہ اسٺ
وقتش رسیده تا دوسہ ماهے صفا ڪنیم

زیباترین وضوے #محرم ڪہ گریہ اسٺ
بایدڪہ #اشڪ را بہ نظر ڪیمیا ڪنیم

تاهسٺ‌جهان‌شورمحرم‌باقیسٺ❤️

#محرم #بوی_محرم_میاد #ماملت_امام_حسینیم