مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#آرامش
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁در این  شب #پاییزی
🍂دعا میڪنم
🍁شبتون پر
#امید
🍂عشقتون
#خدا
زندگیتون
#پویا
🍁و لحظہ هاتون پر از
#آرامش باشہ.
🍁زندگیتون پر از آدمهای خوب
🍂و امضاء خدا پای تک تک آرزوهاتون

شبتون بخیر 🍁

‌‎‌‌‌‎‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🏞 #قرآن_در_طبیعت
🏞
#آرامش_با_قــرآن

امام صادق(ع): هرکس سوره ضحی را شب یا روز زیاد بخواند چیزی در حضورش نیست مگر اینکه به نفع او شهادت میدهند حتی مو و پوست و گوشت و استخوانش. خداوند پس از این شهادتها می گوید: شهادت شما را برای این بنده‌ام پذیرفتم، او را به بهشت ببرید تا هرچه که دوست دارد به او اعطا شود، گوارایش باد.


قرآن_بخوانیم

💐🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وسوم


صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد.پویان گفت:
_از این طرفه.

با حاج محمود و امیررضا سمت نمازخانه رفتن.علی یه گوشه نمازخانه ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد.با #صبر و #آرامش نماز میخوند.امیررضا آروم به حاج محمود گفت:

_بابا...علی حالش خوبه؟!!

حاج محمود به علی نگاه کرد و نفس غمگینی کشید.

ساعت ها میگذشت.
حاج محمود و امیررضا منتظر دکتر بودن و پویان از دور مراقب علی بود.علی همونجا نشسته بود و با خدا حرف میزد. خدایا امتحان سختی ازم میگیری... منکه جز فاطمه کسی رو ندارم...

حاج محمود پیش دکتر رفت.دکتر گفت:

_حقیقت اینه که حال دخترتون اصلا خوب نیست.ضربه ای که به سر وارد شده جدیه..در حال حاضر دخترتون...تو کماست...و ...سطح هوشیاریش خیلی پایینه..اگه به هوش بیاد.. تازه باید ببینیم به مغزش آسیب وارد شده یا نه..امکانشم هست که مجدد دچار خون ریزی مغزی بشه.

حاج محمود تو دلش گفت خدایا..به ما رحم کن.به علی،به زینب،به زهره...کمک مون کن.
به سختی راه میرفت.
به نماز خانه رفت.کنار علی نشست.علی متوجه ش نشد.

-علی جان.

علی نگاهش کرد.آب دهانش رو به سختی قورت داد و با نگرانی و تردید پرسید:
_..چه خبر؟

حاج محمود به پویان اشاره کرد نزدیک تر بره.پویان هم رو به روی حاج محمود نشست و مضطرب نگاهش میکرد.حاج محمود گفت:

_با دکترش صحبت کردم،گفت عملش خوب بوده ولی...

به علی نگاه کرد.
نمیدونست چطوری بگه،چند ثانیه سکوت کرد.همون چند ثانیه برای علی یک عمر گذشت.نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. با اضطراب و التماس به لب های حاج محمود چشم دوخته بود.
پویان با نگرانی گفت:

_ولی چی؟

حاج محمود از علی چشم گرفت و به پویان نگاه کرد.

-...تو کما ست.

نفس حبس شده علی با درد بیرون اومد. سر به سجده گذاشت و از خدا سلامتی فاطمه شو میخواست. پویان و حاج محمود فقط نگاهش میکردن.حال اونا هم تعریفی نداشت.

مدتی تو سکوت گذشت.حاج محمود به علی گفت:
_دکتر اجازه داد ببینیمش.پاشو پسرم.

علی نشست و گفت:
_من نمیخوام فعلا ببینمش...

پویان و حاج محمود تعجب کردن.
-...نمیتونم تو اون حال ببینمش.


هردو سکوت کردن..حاج محمود گفت....


بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»

🌸🌸🌸🌸🌸
#هرچی_تو_بخوای

قسمت صد و چهل و سوم


بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟
-قابل توصیف نیست.
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.

وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...

یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟
منم لبخند زدم.اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟
خنده م گرفت.
-بله عزیزم.
-بازهم دوقلو؟
-بله.

خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.


یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف...
وحید گفت:
_کجایی؟
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.
خندید.

تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.
-جانم؟
جدی گفت:
_خیلی خانومی.
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.
-یعنی چی؟!
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.
وحید هم خندید.جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.
-یعنی چی؟!

-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌏 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...👌همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
👈اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
👈اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
👈اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
👈اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
👈اینکه پیکرش کی برگرده،
👈اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.

-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.

بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.

-این کارو که الانم دارم میکنم..من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.

باهم خندیدیم.وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.
-ما بیشتر.
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
💖خدایا *#هر_چی_تو_بخوای*.تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،م همیشه...💖


🌷پایان🌷


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت چهاردهم

اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه.
برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.
محمد اومد سمت ما و گفت:
_بیاید چایی ای،میوه ای،چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم.

سهیل بلند شد و رفت پیش محمد.
ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم.

محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم.
اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.
داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم
_نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!!

نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره.
به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر #فاصله از سهیل نشستم.
وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد.
تعجب کردم.آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.
محمد یه بشقاب میوه داد دستم و دوباره مشغول صحبت با مریم شد.

سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت:
_شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟

-این آرامش رو #خدا به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده #روش_هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به #نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن #آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت #هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه.

-آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟
-آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.👌

-یعنی سنگدل شدن؟

-نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی #مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.☝️

-متوجه نمیشم.

-مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با #دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش #خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) #بادشمن سرسختانه میجنگه. همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه #آرامتر ونجواهاش #عاشقانه_تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی.


باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛
مثل امروز تو دانشگاه.اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم.

سهیل گفت:
_از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟

توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.
بهش گفتم:
_اولش باید #مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید #اخلاق_خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به #قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه.

-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #شصت


امسال با بقیه سال ها فرق داشت..
عباس عوض شده بود..
دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود..
که مدام شر به پا کند..
که بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند..
که کسی از دست و زبانش در امان نباشد..
یکسال گذشته است..
حالا باید عباس را ببینند..
#جوانمردی و #تواضع را سرلوحه خودش قرار داد..
چنان به خشمش #لگام زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمی‌شد..
با ورودش به هر محفلی #آرامش و #امنیت برقرار بود..
نمازهای واجبش را که هیچ.. #نمازشبش ترک نمیشد..
مداومت داشت به #زیارت_عاشورا..

عباسی شده بود..
که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش #بوی_اربابش گرفته بود..
تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت..
تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد..
گوشی اش..
پر از مداحی..💫و عکس و فیلم های #محاسبه و #مراقبه بزرگان و عارفان بود..

عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که #بامعرفت.. #باادب.. #متواضع.. #محجوب.. و #باتقوا.. شده بود..

🌟هرکه از او تعریف می‌کرد..
میگفت #همه_را از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم..🌟

از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود..
٢روز به محرم🏴مانده بود..تمام پارچه های مشکی و محرمی را از کمد بیرون آورد..

مداحی گذاشت.. صدایش را بلند کرد..

🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ..
🏴زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ..
🏴دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ..
🏴سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ....

بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد..

🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و..
🏴حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ...
🏴دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد..
🏴نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ...

زهراخانم از اتاق بیرون آمد..
با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد..
تلفن خانه زنگ خورد..
زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت..
عباس صدای مداحی را کمتر کرد..
مداحی بعدی..از گوشی پخش شد..سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند..

با گوشی اش..
وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد.🏴
🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد..
🏴قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد..
🏴چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد..
🏴دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد..

با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد..

🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ..
🏴دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ..
🏴کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد
🏴خوشـــــــــا بحــــــالمــ....


صدای زنگ گوشی اش..
صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد..

تماسش که تمام شد..
به نیما پیام داد..
📲_بیام زورخونه یا نه؟

📲_سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.!


نگاهی به ساعت کرد..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_دوم

💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان ُنی سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...»

و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»

💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟»

برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»

💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.

ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!»

💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.

تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.

💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم.

صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.

💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.

همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!»

💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.

کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های #احساسش را به روی دلم ببندد.

💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه #عشقش می‌گریخت.

ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر می‌شد.

💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد.

در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریست‌های ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.

💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و می‌دانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...

#ادامه_دارد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیست_و_پنجم

💠 منتظر پاسخم حتی لحظه‌ای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.

به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمی‌فهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!

💠 امشب که به #تهران می‌رسیدم با چه رویی به خانه می‌رفتم و با دلتنگی مصطفی چه می‌کردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.

دور خانه می‌چرخیدم و پیش مادرش صبوری می‌کردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانی‌اش تشکر می‌کردم تا لحظه‌ای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.

💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم می‌بارید و نمی‌شد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.

در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس می‌کردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمی‌کَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»

💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمی‌خواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»

لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت می‌کرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن‌تون مخالفت نمی‌کنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»

💠 به‌قدری ساده و صریح صحبت می‌کرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من #آرامش شما رو می‌خوام، نمی‌خوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحت‌تره.»

با هر کلمه قلب صدایش بیشتر می‌گرفت، حس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، می‌خواید بریم زیارت؟»

💠 می‌دانستم آخرین هدیه‌ای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا می‌کشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!»

بی‌اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که می‌خواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیط‌تون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»

💠 و هنوز از لحنش حسرت می‌چکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران می‌دوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا می‌خواید برید؟»

جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلام‌الله‌علیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»

💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمی‌خواستم حرفی بزنم که دلسوزی‌اش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»

فهمید بی‌تاب حرم شده‌ام که لبخندی شیرین لب‌هایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید می‌درخشد.

💠 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بی‌تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید، بی‌اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیش‌دستی کرد.

او دنبالم می‌دوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدم‌هایم که با دلم پَرپَر می‌زدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.

💠 می‌دید برای رسیدن به حرم دامن صبوری‌ام به پایم می‌پیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون می‌مونم!»

و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش می‌چشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر می‌مونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...

#ادامه_دارد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیست_و_یکم

💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»

از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.

💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»

شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت.

💠 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد.

احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»

💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»

از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.

💠 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید.

نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم.

💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»

دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.

💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟»

پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.

💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»

طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»

💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»

دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای #آواره شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»

💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»

یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...

#ادامه_دارد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیستم

💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»

حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»

💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»

با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»

💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.

دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»

💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»

زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابی‌ها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!»

💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.

مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»

💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»

نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!»

💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.

او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.

💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!»

از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا می‌کردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...

#ادامه_دارد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبرڪردن انقدر ڪار سختیه، ڪه خدا چند تا پیغمبر فرستاد، ڪه فقط #صبرڪردن رو به مردم یاد بده:😳

ایوب👈 #صبر در بیماری.
یعقوب👈 #صبر در فراق.
نوح👈 #صبر بر اولاد بد.
لوط👈 #صبر بر همسر بد.
موسی👈 #صبر بر مردم نفهم.
عیسی👈 #صبر بر عالمان بدون عمل
و...

🔚ولی لذتش اینجاست😌 ڪه خودِ خدا میگه؛

🕋 إِنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِرِینَ (انفال/۴۶)
همانا خداوند با #صابران است!


💢خدا با ماست، به شرط اینڪه #صبرے جمیل داشته باشیم👇

🕋 فَاصْبِر،ْ صَبْراً جَمیلا (معارج/۵)
پس صبر كن، صبرى نيكو

صبرِ جمیل، یعنے پیش خدا تسلیم باشیم و در راه اطاعت از خدا صبر ڪنیم.

😔 #ناامیدى نداشته باشیم
😩 بی‌تابى و آه و ناله هم نڪنیم

#آرامش_با_قرآن
#اسرار_الهی_آرامش 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
تصویر#شهید ،درحال #آبرسانی به مناطق بی‌آب خوزستان چند روز قبل از #شهادتش‌.
🍃🍃
به روایت از سردار رضایی:
همرزم و همکار گرامی بنده در حین انجام #ماموریت خطیر تامین #امنیت #مردم، توسط #اشرار مسلح و معاند، با مظلومیت به درجه رفیع #شهادت نائل آمد.😔
🍃🍃
در پی بروز #خشکسالی، #تنش آبی و #کمبود منابع آب، مدتی است که مشکلاتی برای اقشار مختلفی از مردم شریف و ولایتمدار استان خوزستان عزیز به خصوص دامداران و کشاورزان عزیز و روستاییان شریف فراهم آمده مطالبات به حق مردم بزرگوار خوزستان قابل درک و فهم است، حتما دولت و مسئولان ذی ربط در پی پاسخگویی به انتظارت و مطالبات مردمی هستند، اما در این میان، شاهد تحرکات خرابکارانه عده‌ای معاند و فرصت طلب هستیم.

#خط قرمز نیروی انتظامی؛ #حفظ و #ثبات #امنیت پایدار، #صیانت از بیت المال، کیان و اموال #مردم است.
🍃🍃
همواره صف مردم غیور خوزستان از معاندین جدا بوده و اجازه نخواهند داد گروه‌های وابسته به بیگانگان، #امنیت و #آرامش خوزستان مقاوم را به مخاطره اندازندنیروی انتظامی اجازه نمی‌دهند عده‌ای فرصت طلب فضا را ناامن کنند.
🍃🍃
من مطمئن بودم که #شهید میشه و این احساس را نیز داشتم، به عنوان یک پدر، چه آن زمان که خودم در #جبهه بودم و چه بعد از #جنگ، همیشه سعی کردم رزق #حلال به خانه بیاورم و فرهنگ بسیجی وار زیستن را در خانواده ام جاری کنم.
🍃🍃
من و همسرم هیچ چیزی را به فرزندانمان تحمیل نکردیم، بلکه سعی کردیم خودمان خوب زندگی کنیم و خوب زندگی کردن را هم به آنها آموزش دهیم و به بچه هایم آموخته ام که ملاک و ارزش زندگی شان داشته های مادی نباشد و در راه اعتقاداتشان مردانه ایستادگی کنند.
🍃🍃
به روایت از همسر#شهید :
همسر #شهیدم آذرماه سال 82 به‌واسطه  یکی از دوستانش که از خانواده ما شناخت داشتند، برای خواستگاری آمدند.

در اولین دیدارمان #شهید پر از #حجب و #حیا بود و غرق در #آرامش که من در کمتر فردی این #آرامش را دیده بودم.
🍃🍃
خیلی به #خانواده #اهمیت می داد.کوچکترین فرصتی که گیر می آورد من را به گردش می برد. با اینکه ساکت بود به موقعش شوخی هم می کرد. با اینکه کار سنگین نظامی داشت همیشه با #لبخند و #گل می آمد. من نیز همه آن #گل ها را خشک کردم و نگه داشتم.
🍃🍃
پس از #شهادت همسرم به همراه مادر و تنها دخترم به دیدن #امام رفتیم زبانم بند آمده بود و چند دقیقه ای سکوت بین ما بود تا اینکه #حضرت امام با این حرف شروع کردند و خطاب به من گفتند
«خانم انصاری، غم از دست دادن #علی غم تو نبود و غم من هم بود و من را هم در غمت شریک بدان»
🍃🍃
وقتی#امام فرمودند که غم از دست دادن #علی #غم #من هم است بی اختیار بدون آنکه متوجه باشم به میان حرفشان پریدم و گفتم که شما در #شهادت #حاج مصطفی آنرا از الطاف خفیه الهی می دانستید و #شهادت علی انصاری را غم می‌دانید؟!
🍃🍃
که #امام فرمودند :دخترم، نه اینکه آنرا غم بدانم ولی اگر غمی در دل تو است مرا در غم خودت شریک بدان».
🍃🍃
آنجا متوجه منظور امام شدم که #شهادت #انصاری را هم از #الطاف الهی می دانست و برای #آرامش غم نشسته بر دل من چنین گفتند که قلبم آرام گرفت.
🍃🍃
به #نماز خواندنش نگاه کردم. انگار یک عمری #نمازخوان بوده! مانند بقیه بسیجی ها شده بود.
یک ماه بعد، که از ترک مواد مطمئن شدم، بی سیم زدم و گفتم: عصر بیا پایین، می خوایم بریم تهران.
🍃🍃
توی راه هم گفتم: تو دیگه پاک شدی، برو دنبال کار استخدام.
عصر روز بعد توی خانه بودم که #مهیار تماس گرفت. با عصبانیت گفت: امیر اگه شما نمیری منطقه، من فردا بر می گردم.
🍃🍃
بعد با عصبانیت ادامه داد: این خواهرای من هیچی نمی فهمن. یه #مشت جَوون دارن اونجا #جون میدن و #نون خشک می خورن تا اینها توی #آرامش باشن، امّا اینها نمی فهمن. انگار تو این مملکت نیستن.
🍃🍃
فردا با #مهیار برگشتیم.#نماز اول وقت او #ترک نمی شد. حالا او به من #تذکّر می داد که #نماز اول وقت و... را #رعایت کن.
#مهیار دیگر اهل #جبهه شد. یک روز ترک کردن آن محیط معنوی برایش سخت بود😭
🍃🍃
#مهیار #۲ سال در کردستان ماند. من درگیر کارهای مهندسی بودم و او در کنار بسیجی ها، مسئول مخابرات سپاه سروآباد از شهرهای کردستان شده بود. با بسیجی ها به #عملیّات می رفت، برای آنها حرف می زد و...
🍃🍃
#گـرفتـارم...
و
#دربنـد...
و
#خستـه...

نـگـاهم بـه #عکستـان کـه می افتـد، #خستـگی و #نـاامیـدی پـر میکشد...
احسـاس میکنـم بـه خـاطـر #آرامش نـگـاه صـاحب ایـن عـکس هنـوز #صـدایـم بـه آسمـانهـا میـرسـد😢💔

#شهـدا_گـاهی_نـگـاهی

‍ جنگل و سبزی و سرخی بهار و تابستانش، رطوبت و بوی نم همه #آرامش یا خلسه‌ای از آرامش هدیه می‌دهند، اما وقتی با بوی #خون مخلوط شود هیچ حسی را منتقل نمی‌کند فقط و فقط #بغض را آزار دهنده تر و جنگل را غیر قابل تحمل می‌کند

میرزا اسلحه به دست گرفت تا نترسیم از #روس و انگلیس یا هر اجنبی دیگری، جنگید تا دولت مرکزی چمباتمه نزند روی #اعتقاد و آرمان و هدف مردم، جنگید تا #ایران مثل تکه گوشت میان کفتار پیر و #روباه تقسیم نشود و ناموسش بوی ایرانی بدهد نه اجنبی...

میرزا بین #رشت و خلخال‌ از سوز سرما سیاه شد و رفت اما وای به حال سگ‌صفتان که پس از مرگش سر از تنش برداشتند تا پیشکش دولت و سفارت روس و #انگلیس کنند و جیب‌هایشان را پر

میرزا کشته‌ی #نفوذ است کسانی که عزت ماست محلی‌شان را بر گوشت گاو بلغاری ترجیح دادند.
فیه تامل....
نفوذی‌ها هنوز بوی چرم گاو بلغاری می‌دهند، فقط کافیست شامه تیزی داشته باشید.

هنوز هم #ترور می‌شوند تا کسی هوس ایستادن نکند.
به انتظار باید ایستاد، نشستن کار #خوارج بود.

🕊به مناسبت سالروز شهادت #میرزا_کوچک_خان_جنگلی

📅تاریخ تولد : ۱۲۵۷
📅شهادت : ۱۱ آذر ۱۳۰۰.ارتفاعات تالش خلخال
🥀مزار شهید : رشت
❤️یکی از راههای دستیابی به «آرامش»❤️

درد و دل کردن با خداست

🕊خیلی خودمونی و به زبان مادریت باهاش حرف بزن او صمیمی ترین دوستیه که هیچوقت رازت رو بر ملا نمی کنه .

تنها کسی که صلاحت رو از خودت بهتر می دونه اگه یه روزی چیزی ازش خواستی بهت نداد مطمئن باش خیری درش هست .

🍃برای موفقیت در هر کاری حداکثر تلاشت رو انجام بده ، اما اگر نشد حلش رو به او واگذار کن.

آخه خدای تو بهتریت حلّال مشکلاته‌.
اوتنها مونس و همدم اوقات تنهایی توست
#دوستی با خدا یعنی « #آرامش».

●«أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»
【یاد خدا دلها آرامش می‌یابد】
🌷مدافعان حرمـ♡ !
بہ جان ما #امنیت دادند؛
ولے با هوایے ڪردن ما براے "شهادتـــ"🍃
#آرامش دلمان راگرفتند...
خداوند اجرشان دهد!
چہ #بیقرارے خوبے...

More