✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان
#من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ قسمت
#شصتامسال با بقیه سال ها فرق داشت..
عباس عوض شده بود..
دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود..
که مدام شر به پا کند..
که بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند..
که کسی از دست و زبانش در امان نباشد..
یکسال گذشته است..
حالا باید عباس را ببینند..
#جوانمردی و
#تواضع را سرلوحه خودش قرار داد..
چنان به خشمش
#لگام زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمیشد..
با ورودش به هر محفلی
#آرامش و
#امنیت برقرار بود..
نمازهای واجبش را که هیچ..
#نمازشبش ترک نمیشد..
مداومت داشت به
#زیارت_عاشورا..
عباسی شده بود..
✨که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش
#بوی_اربابش گرفته بود..
✨تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت..
✨تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد..
✨گوشی اش..
پر از مداحی..
💫و عکس و فیلم های
#محاسبه و
#مراقبه بزرگان و عارفان بود..
عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که
#بامعرفت..
#باادب..
#متواضع..
#محجوب.. و
#باتقوا.. شده بود..
🌟هرکه از او تعریف میکرد..
میگفت
#همه_را از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم..
🌟از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود..
٢روز به محرم
🏴مانده بود..تمام پارچه های مشکی
✨ و محرمی را از کمد بیرون آورد..
مداحی
✨ گذاشت.. صدایش را بلند کرد..
🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ..
🏴زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ..
🏴دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ..
🏴سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ....
بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد..
🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و..
🏴حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ...
🏴دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد..
🏴نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ...
زهراخانم از اتاق بیرون آمد..
با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد..
تلفن خانه زنگ خورد..
زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت..
عباس صدای مداحی را کمتر کرد..
مداحی بعدی..از گوشی پخش شد..
✨سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند..
با گوشی اش..
وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد.
🏴🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد..
🏴قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد..
🏴چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد..
🏴دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد..
با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد..
🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ..
🏴دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ..
🏴کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد
🏴خوشـــــــــا بحــــــالمــ....
صدای زنگ گوشی اش..
صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد..
تماسش که تمام شد..
به نیما پیام داد..
📲_بیام زورخونه یا نه؟
📲_سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.!
نگاهی به ساعت کرد..
ادامه دارد...
#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ اثــرے از؛بانو خادم کوی یار