به
#نماز خواندنش نگاه کردم. انگار یک عمری
#نمازخوان بوده! مانند بقیه بسیجی ها شده بود.
یک ماه بعد، که از ترک مواد مطمئن شدم، بی سیم زدم و گفتم: عصر بیا پایین، می خوایم بریم تهران.
🍃⚘
🍃توی راه هم گفتم: تو دیگه پاک شدی، برو دنبال کار استخدام.
عصر روز بعد توی خانه بودم که
#مهیار تماس گرفت. با عصبانیت گفت: امیر اگه شما نمیری منطقه، من فردا بر می گردم.
🍃⚘
🍃بعد با عصبانیت ادامه داد: این خواهرای من هیچی نمی فهمن. یه
#مشت جَوون دارن اونجا
#جون میدن و
#نون خشک می خورن تا اینها توی
#آرامش باشن، امّا اینها نمی فهمن. انگار تو این مملکت نیستن.
🍃⚘
🍃فردا با
#مهیار برگشتیم.
#نماز اول وقت او
#ترک نمی شد. حالا او به من
#تذکّر می داد که
#نماز اول وقت و... را
#رعایت کن.
#مهیار دیگر اهل
#جبهه شد. یک روز ترک کردن آن محیط معنوی برایش سخت بود
😭🍃⚘
🍃#مهیار #۲ سال در کردستان ماند. من درگیر کارهای مهندسی بودم و او در کنار بسیجی ها، مسئول مخابرات سپاه سروآباد از شهرهای کردستان شده بود. با بسیجی ها به
#عملیّات می رفت، برای آنها حرف می زد و...
🍃⚘
🍃