🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷✍️ #دمشق_شهر_عشق#قسمت_بیست_و_یکم💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند
و پرده را کشید تا راحت باشم
و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با
#مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن
و پیراهن سبز بلندی برایم آورد
و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!»
و رفت
و نمیدانست از
#درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم
و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده
و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد
و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید
و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان
#مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم
و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
💠 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد
و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد
و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
💠 نگاهم تا چشمانش رفت
و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم
#غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو
#زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!»
و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده
و تمام تنم از درد
و خستگی خمیازه میکشید که با
#وحشت در بستر خواب خزیدم
و از طنین
#تکبیرش بیدار شدم.
💠 هنگامه
#سحر رسیده
و من دیگر زینب بودم که به عزم
#نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم
و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم
و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده
و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک
و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد
و از در بیرون رفت. در
#آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده
و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست
و پا میزدم.
💠 آفتاب بالا آمده
و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده
و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد
و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده
و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد
و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم
و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته
و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند
و مصطفی
#صبرش تمام شده بود که جلو نیامد
و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم
و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!»
و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده
و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد
و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد
و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد
و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید
و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
💠 از خشکی چشمان
و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم
#شک کرده
و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده
و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای
#آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
💠 چشمانش درهم شکست
و من دیگر نمیخواستم
#اسیر سعد شوم که با بغضی
#مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم
و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست
و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷