قلک|مهدیه بیات

Channel
Logo of the Telegram channel قلک|مهدیه بیات
@mahdie_bayatPromote
74
subscribers
هر روز یادداشت‌های روزانه‌ام رو می‌ریزم تو قلک ذهنم تا واسه آینده‌ی نویسندگیم سرمایه‌گذاری کرده باشم.
مُظاوِد یا مواظب
عرفان:
مامان مُظاوِد باش.
من:
مواظب نه مُظاوِد.
عرفان:
نخیر. همون مُظاوِد.
به چشمان پاک و معصومش می‌نگرم. حق با اوست. اصرار بی‌جا می‌کنم. امروز باید مُظاوِد باشم. سال‌ها برای مواظب بودن وقت هست.
🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه
سفر در زمان
دَم‌دَمای غروب است. لب ساحل می‌رویم. کنار مادرم می‌نشینم. فرصت خوبی است تا یادداشت شب گذشته‌ام را برایش بخوانم. یادداشت کوتاه است و از حوصله‌ی مادرم خارج نیست. مادرم همیشه کار دارد؛ پختن غذا، شستن ظرف‌ها و صدها کار ریز و درشت دیگر. راستش دلم نمی‌آید حالا که بعد مدت‌ها بی‌کار کنارم نشسته، به خواندن همین یک یادداشت بسنده کنم. خودم را لوس می‌کنم و می‌گویم: "باز هم بخوانم؟" لبخندی می‌زند و سری به نشان تایید تکان می‌دهد. ادامه می‌دهم. یادداشت قبلی و قبلی و قبلی. خورشید درانتهای افق آرام آرام پایین می‌رود. در خلئی از زمان، کنار مادرم به گذشته‌های نه چندان دور سفر می‌کنم.
🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه
Forwarded from یادِمی
وبینار «کمال‌گرایی، فرصت یا تهدیدِ نوشتن»

📆 سه‌شنبه، ۶ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۸
ارائه‌دهنده: حسین حسینی‌نژاد

در این وبینار، حسین حسینی‌نژاد، مدیر ماهنامۀ «انشا و نویسندگی» که تاکنون با صدها نویسنده مواجه بوده است، فرصت‌ها و تهدیدهای کمال‌گرایی در نوشتن را بررسی می‌کند و شما نیز با دقت در رفتار نوشتاریِ خود به این نکته پی خواهید برد که تا چه حد کمال‌گرا هستید یا از آن فاصله دارید.

📌سرفصل‌ها
• کمال‌گرایی چه فرصت‌هایی در اختیار نویسنده قرار می‌دهد؟
• کمال‌گرایی چه آفت‌هایی در مسیر نویسنده می‌گسترد؟
• چرا کمال‌گرایی تلۀ بزرگ نوشتن است؟
• ربط طفره رفتن با کمال‌گرایی در چیست؟
• فرد کمال‌گرا در نوشتن چه ویژگی‌هایی دارد؟
• راه‌کارهای برون‌رفت از کمال‌گرایی کدام است؟
• پرسش و پاسخ

ثبت‌نام رایگان: yaademy.com/w/43

-----------------
@yaademy | یادِمی
کمی بعدتر
بعد راه می‌اُفتیم. گذر می‌کنیم. تو نیستی، خاطراتت هست. همین جاده، همین تونل. صدایت می‌آید. می‌خندی. می‌خندیم. کودکی‌مان گُل می‌کند. جیغ می‌کشیم بلند، خیلی بلند‌. صدا می‌پیچد. ذوق می‌کنیم. نور می‌آید از روزنه‌ها. می‌آید، می‌رود. می‌آید، می‌رود.
بعد بزرگ می‌شویم. صدا می‌رود. تو می‌روی. محو می‌شوی آن دورها، دورِ دورِ دور. بعد دیگر نیستی. جاده هست‌. تونل هست‌. می‌رانم. صندلی کنارم خالی و نوری که از روزنه‌های این تونل می‌آید، می‌رود. می‌آید، می‌رود.

🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه
شنیسل تداعی‌گر
امشب موقع پخت غذا یک لحظه حواس‌پرتی‌ام باعث سوختن یک روی شنیسل‌ها شد و بوی سوختنی‌اش ساعت‌ها در خانه ماند. تقصیر خودم بود باید بیش‌تر حواسم را جمع می‌کردم. همان موقع این بخش از کتاب مائده‌های زمینی آندره‌ ژید در ذهنم تداعی شد:
اعمال ما به ما وابسته است،
همچنان که درخشندگی به فسفر.
درست است که اعمال ما، ما را می سوزاند،
ولی تابندگی ما از همین است
و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته،
دلیل بر آن است که سخت تر از دیگران سوخته است.

بی‌اختیار به روزهای سخت و پرکار نوشتن کتابم اندیشیدم و به لذت در دست گرفتن کتابم اولین بار در میدان انقلاب وسط یک روز گرم تابستانی.
چاقویی برداشتم و لایه‌ی سوخته‌ی شنیسل‌ها را جدا کردم. بو می‌داد، اما قابل خوردن بود.
🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه
به پلاک ۲۷۴ خوش آمدید.
پلاک ۲۷۴ خانه‌ی مادربزرگِ است.
همان جایی که وسط یک روز گرم تابستانی می‌توانی یک کاسه آب‌دوغ خیار بخوری و جلوی کولر روی تشک خنک لَم بدی و تخت بخوابی.
پلاک ۲۷۴ خانه‌ی مادربزرگِ است.
همان جایی که ننه‌جونَت می‌نشیند و برایت از دیروز و امروز قصه می‌بافد و تو را می‌برد آن دور دورها.
پلاک ۲۷۴ مجموعه‌ای از خاطرات دور و نزدیک است.
کتابی که در صفحه به صفحه‌اش خاطرات کودکی من و تو زنده می‌شود. زیر شلنگ آب، خیس می شوی و با خوردن میوه‌های درخت‌های توی حیاط تازه.
پلاک ۲۷۴ کتاب زندگی مادربزرگم و پدربزرگم است.
زندگی سرشار از عشق و دوستی، تحمل رنج وسختی و رسیدن به جایگاهی که ابدا در ذهن
نمی‌گنجد.
پلاک ۲۷۴ کتاب تاریخ است.
تاریخ معاصر این سرزمین.
پلاک ۲۷۴ کتابی برای نسل آینده است‌.
همراهان من در این کتاب:
■ استاد ارجمند شاهین کلانتری که با راهنمایی‌های ارزشمندشون سهم بزرگی در ارتقا محتوا و تولید کتاب داشتند.
■ جناب معین پایدار ویراستار کتاب.
■  جناب مرتضی عباسی مدیر هنری که طرح جلد نوستالوژی و صفحه‌آرایی کتاب را به بهترین نحو ممکن انجام دادند.
■ جناب کریم‌نژاد ارجمند که مراحل چاپ را قبول زحمت فرمودند.
🛎روش‌های تهیه‌ی کتاب در زمانی دیگر اعلام خواهد شد.
فعلا برای تهیه‌ی کتاب به آیدی زیر پیام بدهید.
@mahdie_bayat65

🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#کتاب_پلاک_۲۷۴
ساندویچ کثیف، خاطرات ترتمیز
ساعت حوالی سه بعد از ظهر است‌. در خیابان لاله‌زار برای خرید لوستر این مغازه و آن مغازه می‌کنیم. دلم قاروقور می‌کند. آب دهانم را قورت می‌دهم و بی‌اعتنا به راهم ادامه می‌دهم. کمی جلوتر برمی‌خوریم به یک مغازه‌ی ساندویچی؛ مغازه‌ای با نمایی مربوط به دهه‌ی شصت، هفتاد. بی‌اختیار وارد مغازه می‌شوم. دیوار داخلی تا نیمه، کاشی سفید گل‌‌دار است‌. داخل یخچال‌ نوشابه‌های شیشه‌ای ردیف کنار هم چیده شده‌اند. روی صندلی فلزی پایه بلندی می‌نشینم. روبرویم درست بالای سر آقای فروشنده، نوشابه‌های خیلی قدیمی کنار هم چیده شده. نام بعضی‌هایشان آشنا است و بعضی نا‌آشنا؛ پارسی‌کولا، سون‌آپ، پپسی، کوکاکولا، کانادا درای، لییی ... این یکی را اصلن نمی‌توانم بخوانم. کاغذ رویش طی سال‌ها ازبین رفته و قابل خواندن نیست.
همسرم می‌‌گوید این‌جا کثیف است و غذایش بدرد نخور. نوشابه‌های قدیمی را باذوق نشانش می‌دهم. نگاهی سَرسَری می‌اندازد و تکرار می‌کند برویم. می‌گویم ساندویچ سوسیس می‌خواهم با نوشابه‌ی شیشه‌ای مشکی و یک بسته چیپس مشمایی. می‌خندد و هیچ نمی‌گوید.
محو فضای داخلی مغازه و مرور خاطرات کودکی‌ام هستم که کارگر مغازه داخل سینی پلاستیکی ساندویچ‌ها را می‌آورد‌. کاغذ دور ساندویچ را پایین می‌دهم و گاز محکمی به نان می‌زنم. نمک‌پاش پلاستیکی را برمی‌دارم و به گوجه‌ی داخل نان کمی نمک می‌پاشم. گوجه را از لای نان بیرون می‌کشم و می‌خورم. روی صندلی می‌چرخم و گاز بعدی و بعدی و بعدی. غذا تمام می‌شود‌. بیرون مغازه، همسرم نمک‌پاش ‌و سینی کثیف را یاد‌آور می‌شود و از حجم کم غذا گله می‌کند.
وارد لوستر فروشی می‌شویم. آقای فروشنده چند مدل از جدیدترین لوستر‌هایش را نشان‌ِمان می‌دهد. نگاهم متوجه انتهای مغازه می‌شود. لوستری سفید و قدیمی چشمک‌زنان مدام می‌چرخد.

🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه
ساندویچ کثیف خاطرات ترتمیز
آبمیوه با طعم توافق
حجم کارهایم کم شده. دم غروب بچه‌ها را می‌برم بیرون. بعد چند روز در خانه ماندن، حسابی کیفور شده‌اند. ماشین را گذاشته‌اند روی سرشان.
علی:
- مامان میشه برامون آبمیوه بخری؟
عرفان:
- من آب سیب می‌خوام.
علی:
- من همه‌ی میوه‌ها.
خنده‌ام می‌گیرد و می‌گویم:
- مگه من گفتم قبول که شما میگید چی می‌خواید؟
می‌خندند و شروع می‌کنند قسم دادن.
من:
- باشه می‌خرم. چرا تو رو خدا، تو رو خدا می‌کنید. اصلن یه آبمیوه‌ی بزرگ می‌خرم، همه بخوریم. خوبه؟
بالا و پایین می‌پرند و خنده‌کنان می‌گویند قبول.
علی:
- من همون همه‌ی میوه‌ها را می‌خوام.
عرفان:
منم همون آب سیب.
من:
سر یه آبمیوه به توافق برسید. اصلن آب انگور خوبه؟
علی:
نه
من:
آب پرتقال توسرخ؟
عرفان:
نه خونیه نمی‌خوام.
من:
من نمی‌دونم بالاخره چه طعمی؟
علی:
انبه
عرفان:
آره منم انبه می‌خوام. خیلی طعم داره‌.
من:
باشه. پس یه آب انبه‌ی بزرگ می‌خرم. خوبه؟
هر دو خنده‌کنان می‌گویند:
آره.
وارد سوپر‌مارکت می‌شوم. هرچه نگاه می‌کنم آب انبه‌ی بزرگ نمی‌بینم. بیرون یخچال چند ردیف آبمیوه است، اما گرم است و بدرد نخور. از داخل یخچال دو آبمیوه‌ی کوچک انبه برمی‌دارم و می‌روم سمت ماشین.
هردو نگاهی به آبمیوه‌ها می‌اندازند و می‌گویند:
«مامان تو که کوچیک خریدی.»
راست می‌گویند. من که آخر آبمیوه‌ی کوچک خریدم، چرا همان هفت میوه و سیب را نخریدم؟ اصلن چرا برای خودم نخریدم؟ روی برگشت به مغازه را ندارم. می‌نشینم و به سمت خانه راه می‌افتم.
ماشین سکوت مطلق شده. بچه‌ها آب میوه می‌خورند و هیچ نمی‌گویند. آب دهانم را قورت می‌دهم. خدا را شکر بچه‌ها مفهوم توافق را درک کردند و من خشکی گلو را.

🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه
بعد یک ماه گرفتاری و دور بودن از دنیای نوشتن، چاپ اولین نسخه‌ی کتابم بهانه‌ای شد برای داشتن یک حال خوب.
ورزش ذهن
هوشا نام ذهن من است. امروز غُرغُرو شده. گله می‌کند اگر من دیشب خوب خوابیده‌ بودم، امروز او سرحال و ورزیده بود. حق با اوست و نمی‌توانم چیزی بگویم.
ساعت ده با دوستم آمنه که طراح سایت است، قرار دارم. بعد یک و نیم ساعت رانندگی در ظِلِ آفتاب، بالاخره به کافه فَرهَنگانه می‌رسم. هوشا هم‌چنان غر می‌زند. لپ‌تاپ را باز می‌کنم و وارد بخش مدیریت سایت می‌شوم. برای آن‌که کمی آرامَش کنم، چای دَمی سفارش می‌دهم.  آمنه می‌آید. گپ و گفتی می‌کنیم و کارمان را شروع. هوشا سراپا گوش می‌شود و آموزش می‌بیند. می‌پرسد و آمنه با حوصله پاسخ می‌دهد و برخی مفاهیم که قبلن برای هوشا مبهم بود، روشن می‌شود. ایده‌ای نو ارائه می‌دهد و آمنه تایید می‌کند. جلسه‌مان تمام می‌شود. با آمنه خداحافظی می‌کنم. هوشا ول کن نیست و یک‌ریز توی ماشین پیشنهاد می‌دهد و سوال می‌پرسد.

🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه
یک روز انتخاباتی
مردد وارد صف رای دهندگان می‌شوم. حس خوبی ندارم. به بچه‌ها می‌نگرم. بی‌اعتنا با هم بازی می‌کنند و می‌خندند. دلم می‌خواهد دست‌شان را بگیرم و از این صف لعنتی بزنم بیرون‌، اما نمی‌شود. باید بما‌نم. برای آینده‌ی آن‌ها هم که شده باید بمانم. به میز رای‌گیری نزدیک می‌شوم. دستگاه خراب می‌شود. حتمن حکمتی دارد. از صف می‌آیم بیرون. نگاهم به تابلوهای مسجد می‌افتد. با اندیشه‌ام هم‌خوانی ندارد. نمی‌خواهم افکار بچه‌ها با این مزخرفات پر شود. دوباره برمی‌گردم. برگه را پر می‌کنم و می‌اندازم داخل صندوق. خانم پشت میز می‌گوید برای سلامتی خودم و تمام کسانی که آمده‌ایم و رای داده‌ایم صلوات بفرستم. کلافه می‌زنم بیرون. پشت در اصلی منتظر همسرم می‌مانم. آقایی با دکمه‌ی تا خرخره بسته، با کاغذی نزدیک در می‌آید و کاغذ را پشت شیشه می‌چسباند. کنجکاوانه جلو می‌روم. تبلیغات جلیلی است. معترض می‌شوم که کارش غیر قانونی است، اعتنا نمی‌کند و می‌رود. همسرم بیرون آمده و می‌گوید برویم. از سرباز دم در می‌خواهم مسئول شورای نگهبان را صدا کند. چند نفری اطرافم جمع می‌شوند. از همسرم می‌خواهم بچه‌ها را داخل ماشین ببرد. می‌مانم. آقای مسئول می‌آید و وقتی با صدای بلند و مطالبه‌گرانه‌ی من مواجه می‌شود، از آقای یقه‌ بسته می‌خواهد کاغذ را بکند. مرد تعلل می‌کند. کاغذ را با اکراه می‌کند و کمی آن طرف‌تر می‌ایستد. بچه‌ها از پشت شیشه‌ نگاهم می‌کنند. مُصِرانه به ۱۱۰ تلفن می‌کنم و گزارش می‌دهم. پلیس تخلف انتخاباتی ثبت می‌کند. کاغذ جمع می‌شود. مردم کنارم می‌آیند. هر کدام چیزی می‌گویند:
دمت گرم
ایول
خوب حالشون رو گرفتی
... .
به بچه‌ها دستی تکان می‌دهم و برای سلامتی‌ و آینده‌ی بهترشان صلوات می‌فرستم.

🖋 مهدیه بیات
➡️ @ mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه
بدون شرح
علی:
مامان امروز خانم معلم‌مون بهم گفت دوتا استیکر ستاره انتخاب کنم. منم اینا رو برداشتم و چسبوندم پشت دستم. ببین.
من:
پس چرا نارنجی و آبی انتخاب کردی؟ تو که قرمز و آبی دوست داشتی.
علی:
آخه مامان ستاره‌ی قرمز یه دونه بود. اگه قرمز رو انتخاب می‌کردم، به بقیه نمی‌رسید.

🖋مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه
امشب دلم می‌خواهد برای چندمین بار کتاب سی دیدار پرویز مرزبان را بخوانم؛ به حال و هوای این روزهایم نزدیک است‌. می‌خوانم و به دیدار نهم می‌رسم. در انتهای این دیدار نوشته شده:
"اگر همه‌ی سرودهای ملی یک سرود شود، و اگر همه‌ی میدان‌ها یک میدان شود، و اگر همه‌ی دسته‌های نوازندگان یک دسته شود، و آنگاه در اول هر فصل همه‌ی مردم جهان در آن میدان جمع شوند و به همراهی آن دسته نوازندگان آن سرود را با هم بخوانند، چه صلح عزیزی به وجود خواهد آمد!"
چشمانم را می‌بندم و تصور می‌کنم در اول فصل تابستان در آن میدان هستم.
چه حس خوبی و چه صلح عزیزی.

🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#یادداشت_روزانه
ایده‌ی بچگانه
وقتی ایده‌ای برای نوشتن نداری، ریزبینانه به هر سوراخ سمبه‌ای می‌نگری تا شاید جرقه‌ای در ذهن‌ات زده شود و شروع کنی تند و تند نوشتن. شاید هم چشمان‌ات را ببندی و زور بزنی از لا‌به‌لای روزمرگی‌ات چیزی بیرون بکشی و پیروزمندانه یادداشت‌اش کنی.
امشب اما هر کاری کردم، نشد که نشد. دریغ از یک ایده‌ی خشک و ناقابل. تسلیم شدم و گوشی را روی میز انداختم. به آشپز‌خانه رفتم تا دم‌نوشی بخورم و کمی حال و هوای‌ام عوض شود. پرده‌ی سالن گوشه‌ای جمع شده بود. غروب با بچه‌ها قایم‌موشک بازی کرده بودم. هر دو پشت پرده‌ی توری قایم شده بودند و یک‌صدا فریاد می‌زدند: "اگه می‌تونی بیا ما رو بگیر."
وروجک‌های دوست‌داشتنی هستند؛ چه در بیداری‌ چه حالا که خواب‌اند و ایده‌ی یادداشت امروزم شده‌اند.

🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه
#یادداشت_روزانه
چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید
سبزی‌های تازه روییده با علف‌های باغچه درهم شده‌اند. سبدی برمی‌دارم. ریحان و ترب و شاهی را داخل سبد می‌ریزم و علف‌ها را از ریشه می‌کنم و گوشه‌ای جمع.
به باغچه می‌نگرم؛ به قلوه سنگ‌های بیرون زده از خاک، به سبزی‌های افتاده در سبد و به علف‌هایی که به اتهام هرز بودن زیبایی باغچه را ربوده بودند.

🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه
با رای ندادن به وضعیت موجود رای نده. همین.

🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#نگی_که_نگفتم
قلک|مهدیه بیات pinned «یک شهر پر از مارک و سِرج با استاد کلانتری و بچه‌های کلاس نویسندگی برای تماشای تئاتر آرت به تماشاخانه‌ی ایران‌شهر می‌رویم. مرکز شهر پر تابلو‌های تبلیغاتی و بنر‌های ریاست جمهوری شده. وعده‌های رنگی، عوام‌فریب و توخالی. بی‌اعتنا از مقابل‌شان عبور می‌کنم. وارد…»
یک شهر پر از مارک و سِرج
با استاد کلانتری و بچه‌های کلاس نویسندگی برای تماشای تئاتر آرت به تماشاخانه‌ی ایران‌شهر می‌رویم. مرکز شهر پر تابلو‌های تبلیغاتی و بنر‌های ریاست جمهوری شده. وعده‌های رنگی، عوام‌فریب و توخالی. بی‌اعتنا از مقابل‌شان عبور می‌کنم. وارد سالن می‌شویم و چند دقیقه‌ی بعد اجرا شروع می شود.
در پس زمینه‌ی صحنه‌ی اول شاهد نمایش انقلاب در یکی از کشورهای اروپایی( به گمانم اشاره به انقلاب گل رز گرجستان داشت.) و درگیری مردم با پلیس‌های امنیتی هستیم. جلوی تصویر مردی به نام مارک می‌ایستد و با لحنی تمسخر‌آمیز و غضب‌آلود رو به حضار می‌گوید:
"دوست من سِرج تابلویی خریده به طول حدودن یک متر و هشتاد در یک متر و بیست. تمامن سفید‌. سفید سفید."
چرا مارک از خرید تابلوی دوستش سرج به‌شدت عصبی است؟
چرا سرج تابلویی تمامن سفید خریده؟ و این ماجرا چه ارتباطی با تصاویر نزاع بین مردم و پلیس می‌تواند داشته باشد؟
سوالاتی که نمایش‌نامه‌نویس(یاسمینا رضا) در ذهن مخاطب می‌کارد و او را به تماشای ادامه‌ی داستان ترغیب می‌کند.
صحنه‌ی دوم جدال مارک با سرج را نشان می‌دهد؛ جایی‌که سنت و مدرنیته به تقابل هم می‌روند. مارک طرفدار هنر کلاسیک است و سرج طرفدار هنر مدرن. سرج می‌گوید تابلو را به قیمت هنگفتی خریده و مارک که جز سفیدی چیز دیگری در تابلو نمی‌بیند، خشمگین فریاد می‌زند:
"برای یه تابلوی سفید این قیمت رو پرداخت کردی؟"
اما آن‌چه در پس این کشمکش شاهد آن هستیم، صرفن تقابل سنت و مدرنیته یا دل‌سوزی یک دوست برای دوستش نیست. با ادامه‌ی روند داستان و ورود فرد سوم به نام ایوان مثلث شخصیت‌ها کامل می‌شود و ما به لایه‌ی عمیق‌تری از قصه پی می‌بریم. ایوان دوست مارک و سرج است و شخصیت به ظاهر متزلزلی دارد. زمانی‌که در خانه‌ی کلاسیک مارک است، حرف‌های مارک را تایید می‌کند و کار سرج را نامعقول می‌داند و موقعی‌که در خانه‌ی مدرن سرج است، ژست امروزی برمی‌‌دارد؛ گویی مفهوم واقعی تابلو را فهمیده. در پاسخ این سوال سرج که خطوط رنگی درون تابلو را می‌بینی یا نه، پاسخ می‌دهد بله و رنگ‌هایی که حتا به خود سرج نیز القا نشده، می‌گوید. این طنز تلخ جامعه‌ی امروز ماست. جامعه‌ای که نه تنها صاحبان قدرت زیر دستان‌شان را فریب می‌دهند، بلکه خود افراد نیز خودشان را فریب می‌دهند.
سرج نماینده‌ی آن دسته از افرادی است که صاحبان قدرت و به اصطلاح بالادست‌ها با ژست امروزی آن‌ها را فریب می‌دهند و به او القا می‌کنند که حتمن در آن تابلوی کذایی گران‌قیمت، مفهومی نهفته است.
مارک نماینده‌ی افرادی است که خود را عقل کُل‌ می‌دانند و طرفدار آثار کلاسیک. اینان گرچه به سادگی خام و دست‌آویز کسی یا گروهی نمی‌شوند، اما آن‌قدر خود را عاقل می‌دانند که گویی هرچه می‌گویند درست است و از درون دچار چنان غروری می‌شوند که گوششان هیچ حرف ثوابی را از دیگران نمی‌شنود. برای همین در اکثر صحنه‌ها ما شاهد صدای بلند مارک هستیم‌.
صدای بلندی که سال‌ها قبل به دوستش سرج اجازه نمی‌دهد به مارک بگوید زنی که برای همسری انتخاب کرده، زشت و زمخت و بدون جذابیت است. وقتی‌که مارک از خودش و فریاد‌هایش خسته می‌شود و لحظه‌ای سکوت می‌کند، سرج نظرش را می‌گوید، اما مارک تسلیم نمی‌شود و با سرج گلاویز می‌شود‌.
و بالاخره ایوان. نماینده و تجمیع هر دو گروه. افرادی چون ایوان هیچ وقت موضوع برای‌شان اهمیت نمی‌یابد. برای همین به ظاهر متزلزل به نظر می‌رسند، اما در نهایت گره‌ی آشتی میان مارک و سرج به دست همین ایوان باز می‌شود. سرج به مارک اجازه می‌دهد روی تابلوی گران قیمتش نقاشی بکشد و در مقابل مارک بعد کشیدن نقاشی، تلاش می‌کند نقاشی‌اش را پاک کند و شروع می‌‌کند به تعریف و تمجید از تابلو. اگرچه ماژیک سرج قابلیت پاک شوندگی دارد و مارک اعتقادی به ارزش هنری تابلو ندارد(از حالت چهره و بازی مارک مشخص است.)، اما تلاش آن‌ها برای پرهیز از افراط‌گرایی ستودنی است.
نهایتن مارک، سرج و ایوان هر سه برای شام‌خوردن به رستوران می‌روند و صحنه با مونولوگ ایوان به پایان می‌رسد.
از جایَم بلند می‌شوم. بعد دیدن تئاتری جذاب، حس خوبی دارم. بیرون می‌روم. هوا تاریک شده. تابلوهای تبلیغاتی و شعار‌هایشان کمتر به چشم می‌آید.

🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat

#یادداشت_روزانه
Telegram Center
Telegram Center
Channel