View in Telegram
یک روز انتخاباتی مردد وارد صف رای دهندگان می‌شوم. حس خوبی ندارم. به بچه‌ها می‌نگرم. بی‌اعتنا با هم بازی می‌کنند و می‌خندند. دلم می‌خواهد دست‌شان را بگیرم و از این صف لعنتی بزنم بیرون‌، اما نمی‌شود. باید بما‌نم. برای آینده‌ی آن‌ها هم که شده باید بمانم. به میز رای‌گیری نزدیک می‌شوم. دستگاه خراب می‌شود. حتمن حکمتی دارد. از صف می‌آیم بیرون. نگاهم به تابلوهای مسجد می‌افتد. با اندیشه‌ام هم‌خوانی ندارد. نمی‌خواهم افکار بچه‌ها با این مزخرفات پر شود. دوباره برمی‌گردم. برگه را پر می‌کنم و می‌اندازم داخل صندوق. خانم پشت میز می‌گوید برای سلامتی خودم و تمام کسانی که آمده‌ایم و رای داده‌ایم صلوات بفرستم. کلافه می‌زنم بیرون. پشت در اصلی منتظر همسرم می‌مانم. آقایی با دکمه‌ی تا خرخره بسته، با کاغذی نزدیک در می‌آید و کاغذ را پشت شیشه می‌چسباند. کنجکاوانه جلو می‌روم. تبلیغات جلیلی است. معترض می‌شوم که کارش غیر قانونی است، اعتنا نمی‌کند و می‌رود. همسرم بیرون آمده و می‌گوید برویم. از سرباز دم در می‌خواهم مسئول شورای نگهبان را صدا کند. چند نفری اطرافم جمع می‌شوند. از همسرم می‌خواهم بچه‌ها را داخل ماشین ببرد. می‌مانم. آقای مسئول می‌آید و وقتی با صدای بلند و مطالبه‌گرانه‌ی من مواجه می‌شود، از آقای یقه‌ بسته می‌خواهد کاغذ را بکند. مرد تعلل می‌کند. کاغذ را با اکراه می‌کند و کمی آن طرف‌تر می‌ایستد. بچه‌ها از پشت شیشه‌ نگاهم می‌کنند. مُصِرانه به ۱۱۰ تلفن می‌کنم و گزارش می‌دهم. پلیس تخلف انتخاباتی ثبت می‌کند. کاغذ جمع می‌شود. مردم کنارم می‌آیند. هر کدام چیزی می‌گویند: دمت گرم ایول خوب حالشون رو گرفتی ... . به بچه‌ها دستی تکان می‌دهم و برای سلامتی‌ و آینده‌ی بهترشان صلوات می‌فرستم. 🖋 مهدیه بیات ➡️ @ mahdie_bayat #خاطرات_روزانه
Telegram Center
Telegram Center
Channel