من و تو غیر از همهایم...جورج به آرامى از ميان بوته بيرون آمد و
به آرامى گفت: « چت شده داد مى زنى!»
لنى روى دو زانو برخاست: « توكه منو نمىذارى برى جورج! هان؟ بگو، من مى دونم ولم نمى كنى!»
جورج با قدم هايى خشك به او نزديك شد و در كنارش نشست و
گفت: «نه!»
لنى فرياد زد: «من مى دونستم! تو اينجورى نيستی!»
جورج ساكت ماند.
لنى گفت: « جورج!»
«چی میگی؟»
«من باز يه كار بد كردم! »
جورج گفت: «عيب نداره!» وباز ساكت شد.
فقط بلندترين قلهی كوهها از آفتاب زرد بود. سايهی درون دره كبود ودلچسب بود. صداى فرياد آدم ها از دور شنيده مى شد. جورج سر گرداند و به فريادها گوش داد.
لنى گفت: « جورج!»
« هان!»
«دعوام نمى كنى؟ »
« دعوات كنم؟ »
« خب، آره دیگه! مث هميشه، بگو "اگه تو نبودى آخر ماه پنجاه دلارمو ورمى داشتم"... »
«واى لنى! تو هيچی يادت نمى مونه، اما حرفاى من كلمه به كلمه تو كلهات مونده!»
« خب، حالا اين حرفا رو بم نمى زنى؟ »
جورج تكانى به خود داد و بالحنى خشك و غير طبيعى گفت: «اگه تنها بودم، زندگیم خيلى راحت بود.» صدايش يكنواخت بود و هیچ احساسی در آن نبود. «يه كارى پیدا میكردم ودردسرى نداشتم!» ساكت شد.
لنى گفت: « خب، باقيش چی؟ وقتى آخر ماه شد...»
«وقتى آخر ماه مىشد، پنجاه دلارمو ورمىداشتم و مىرفتم
الواطى... » باز ساكت ماند.
لنى با اشتياق به او نگاه مى كرد. « باقيشو بگو جورج! دیگه نمىخواى
كتكم بزنى؟ »
جورج گفت: «نه!»
لنى گفت: « خب، اگه منو نخواى ولت مىكنم ومىرم. مى زنم به كوه و كمر. يه غار پيدا مى كنم... »
جورج باز تكانى خورد و گفت: «نه، من مىخوام تو همين جا بام باشى! »
لنى زيركانه گفت:« اون حرفايى رو که مىزدى بازم بزن!»
«كدوم حرفا رو میگی؟»
« حرف همه رو كه با ما فرق دارن!»
جورج گفت:«ما كارگرای سرگردون كس و كارى نداريم. هرچی درمىآريم به باد مىديم. تو دنيا هيشكى نيس كه فكر ما باشه! هيشکی دلش برا ما نمى سوزه!»
لنى باخوشحالى فريادزد: «اما ما دوتا که نه... قصهی حالامونو بگو!»
جورج اندكى ساكت ماند. بعد گفت: « آره، مادو تافرق داريم... مادو
تا غير از همهایم.»
« چونکه كه... »
« برا اينكه من تورو دارم... »
«منم تورو. ما همدیگه رو داریم. ما غیر از همهایم.ما دلمون برا هم میسوزه.»
موشها و آدمها| جان استاین بک| سروش حبیبی
✍🏻لعیا بهادری
#نور_نوشت #پرسه_در_ادبیات @layabahadori_noor✨