#آبان_250_کارت به جایی رسیده گل میزنی میری بالا گه خوری زیادتر از دهنت میکنی.
نوید مستانه خندید آمد چیزی بگوید که نمیدانم چه کردی که با داد خفه ای دهانش بسته شد و همزمان چیزی روی زمین افتاد و صدای خرد شدنش آمد...
_اون از چندسال پیش که توی اون کوچه گیرش انداخته بودی اينم
از دیرورز..
و الی جوری به در و پنجره ها میکوبید که کم مانده بود تمام شیشه ها فرو بریزد. او بی ملاحظه ناسزا میگفت و من با شدت بیشتری گریه میکردم و مطمئنا تا حالا گوش همسایه ها هم تیز شده بود.
نوید_از همون سال تا حالا پا نمیده بی صاحاب! وگرنه امونش نمیدادم...
و اينها را با خنده و مسخرگی میگفت که کفری ترت کند. با جیغی که الی کشید شانه هایم پرید.
_ انگل و باید انداخت زیر پا لهش کرد. همین امروز تمومش میکنی. باید به خودت بیای. امروز دیگه آخرشه .
هر دو دستم را روی گوشهايم گذاشتم. نمیخواستم بشنوم تا ذهنم ناخودآگاه تصویر مشاجره شما را بسازد و تحویلم بدهد. اگر می خواستم خودم نگاه میکردم.! راهکاری احمقانه تر از این پیدا نکردم...! نمیدانم چند دقیقه گذشت که دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم صدایی از شما درنمی آمد... دلهره نگاهم را به الی دادم پشت در بسته آرام ایستاده بود و به داخل سالن نگاه میکرد. گردن چرخاندم و همانطور که نشسته بودم از پنجره سرک کشیدم., هر دو روی کاناپه با پاهای بلندتان به جلو سر خورده و عملا از نفس از افتاده بودید... همه ی اثاث خانه به هم ریخته بود صندلی ها و ظرف و ظروف کف زمین, آباژور پایه بلند روی تلوزیون افتاده و کج شده, یکی از مبل های تک نفره سرجایش واژگون حتی قالیچه میان مبلمان هم زیر پای تان جمع شده بود. واقعا دعوا کرده بودید! یک دعوای حسابی... موها آشفته و یقه پیراهنت از توی پلیورت نامنظم بیرون زده بود. و جای دستهای تو در جای جای تن عریان نوید مانده بود. اما هیچ کدام اینها مهم نبود حتی پیشانی خون آلود نوید هم بی اهمیت بود وقتی که رد باریکی از خون از گوشه لب تو جاری بود... قلبم را از روی سینه به چنگ گرفتم و چرخیدم. با صورت ورم کرده و اشکی به الی نگاه کردم او کاملا نقطه مقابل من بود. تمام مدت بدون اینکه قطره ای اشک بریزد محکم ایستاده بود. او هم برگشت و با هم چشم در چشم شدیم و همان لحظه اشکی روی گونه ام لغزید و نگاه او عمیق تر شد... نالیدم.
_ دلت خنک شد؟!
پوزخند آهسته ای زد .
_به نظرم اونی که باید دلش خنک بشه تویی نه من.
جوابش را ندادم و به آسمان ابری چشم دوختم, بدجوری دلش گرفته بود.
_مگه دیروز چی گذشته بین تون که یارا اینجوری رگش باد کرده؟
خیره به بخار سفیدی که از دهانم بیرون میزد و در هوا محو میشد گفتم:
_فهمیدی حق با اونه آره؟
_نه. از حالا تا آخر دنیا حق
با نویده!
کلامش عصبی و قاطعانه بود. و خیلی دلم میخواست مثل خودش پوزخند بزنم به حمایت بی پایه و اساس اش
_چند سالته؟
_یارات چند سالشه؟ منم همون.
و عقب رفت و از پشت تکیه داد به نرده های سفید و سنگی, به شکی که هنوز در دلم بود فکر کردم و آهسته پرسیدم.
_ بارداری؟
نگاه از پنجره های سالن گرفت
و به من داد.
_ باهوشی یا غیب میگی؟!
_کار مهمت این بود؟
سکوت کرد و آن سکوت تنها یک معنی میداد..
_چطوری دلت اومد با این وجود بری تو رینگ؟
او هم سرش را بلند کرد به آسمان چشم دوخت و حینی که تلاش میکرد خش صدایش را بگیرد گفت:
_ اون روز خبر نداشتم.
کوله اش همانجا نزدیک جایی که من نشسته بودم روی زمین افتاده بود. دست دراز کردم و آویز کوچکش را لمس کردم با لبخند محوی گفت:
_کادوی نوروز امسال بود
و لبخندش رنگ و رو گرفت.
_رفته بودیم استانبول, تو میدون تقسیم از یه دست فروش آلمانی گرفت برام.
_نمیترسی؟
سوالی نگاهم کرد.
_ نمیترسی که نوید قبول تون نکنه؟!
_نوید میدونه که من فقط با اون بودم. ولی الان اینجام چون فکر میکنم حقشه بدونه نیومدم خودم و این بچه رو بندازم کف زندگیش! وگرنه بچه مه خودم
نوکرشم هستم.
یک نوع جنم صلابت و زنانگی خاص در صدا و رفتارش بود که آدم را به وجد میاورد. و چرا فکر میکردم او از سر نوید زیاد است؟
_نوید چی؟ اونم فقط با تو بوده؟!
او سکوت کرد اما من میتوانستم قسم بخورم در جریان تک به تک روابط نوید بود.
_اصلا چیزی به اسم حسادت زنانه تو وجود تو هست؟
_آدم حسادت شو اونجایی خرج میکنه که بفهمه یه نفر مهمتر از اونه! هیچ کدوم اون دخترا هیچ وقت تو زندگی نوید جدی نبودن به جز یه نفر.
نیاز بود که خودم را بزنم به خریت.!
_دوست داره.
دوباره نگاه به نگاه شدیم و من
ادامه دادم.
_ دیروز میخواست فکم و بشکنه.
نگاهش کنجکاو شد.
_ ندونسته یه حرفایی زدم در موردت.
حدس اینکه تا قبل از اين چه فکری درموردش میکردم سخت نبود و او اخم کرد.
_ اینجوری نگام نکن. نمیشناختمت تو دعوا هم که حلوا خیرات نمیکنن.
_ الان می شناسی؟
_نه ولی قلبم میگه دروغ تو کارت نیست.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz