کلمهی "شناق" را اولین بار از زینت شنیدم.
وقتی هفت هشت سالم بود. شناق گفتنِ ما گیلکها، همان معرفت و قدرشناسی شماها میشود.
ما میگوییم فلانی شناق دارد.
محبت توی چشمش میماند.
یا غر میزنیم بیساری چقدر بیشناق است. یک من عسل توی دهانش کنی نه تنها یادش نمیماند، شاید دستت را هم گاز بگیرد.
بعدها فهمیدم شناق داشتن به آدم وحیوان نیست. این را هم زینت گفت.
بعد از آمدن آن قوویِ زخمی.
حیوان، یک زمستان شبی پیداش شد.
باد و بوران پشت پنجره و دالانها عوعو میکرد
. هیچکس نفهمید چطور بالش شکسته. چطور با آن بال آویزان از کتف، خودش را از حصار پرت کرد و روی ایوان رساند.
زینت صبح که دیدش، اول خوف کرد. بعد دید حیوان جان ندارد تکان بخورد. از همان لحظه پرستارش شد. قو هم شد همدم زینت.
تا خود بهار تر و خشکش کرد
. همسایهها دم در صف میکشیدند تا راه رفتنش را ببینند. حیوان گردنش را طوری دراز میکرد که انگار میخواست آخر انزلی را ببیند.
همسایهها گفتند گناه دارد. این قو روی زمین خشک دوام نمیاورد. گفتند نبین حالا هر جا میروی پشت سرت کون میزند و میآید.
یک وقت دیدی بیخبر بال باز میکند و میرود،پس این قدر بهش دل نبند.زینت گفته بود نه این شناق دارد.
از چشمانش مشخص است. چند باری پیش ما دست به کمر حیوان کشیده بود که هر وقت میخواهی برو. لابد کسوکارت تا الان کانادا پانادا را هم رد کردهاند. حیوان گردنش را خوابانده بود روی پاهاش و نرفته بود.
اوایل زینت براش یک تشت آب گذاشت. بعد دید حیوانی نمیتواند توی آن یکوجب جا کلهپا شود. شالاپشلوپ راه بیندازد.
یک روز بردش توی کوچهیپشتی که به مرداب میخورد. حیوان عینهو یک بچه با منقار گوشه چادر زن را گرفته بود. زینت تالاب را نشانش داد.خم شد یک مشت آبِ مانده روی بالهاش ریخت. گفت برود سروجانش را بشورد.
حیوان افتاد توی آب.اولش شیرجه زد،کونش را هوا داد، بعد یکدفعهای رفت زیر آب. زینت دلش داشت در میآمد. از پرکِش شانههاش فهمیدیم.از لپجی که چانهاش را جمع کرده بود.
قو دورتر رفت. بالهاش را باز کرد تا نوک نیزار پرید. همسایهها گفتند دیگر تمام شد.
دوباره تنهاییهای این زن شروع شد..
چادر افتاد روی شانههای زینت. چشمان ریزش خیس شد.داشت سمت خانهاش پا میکشید که قو برگشت. کنار پای پرستارش ایستاد.
آب از سر و گردنش میریخت.
گوشه چادر زن را کشید.
بالش را به پاش مالید.
همان بال شکستهاش را.
همان بالی که زینت دو ماه با "شالاکی" بسته بودش. بعد زودتر از همه سمت خانه راه افتاد.
زینت مثل قو گردن راست کرد
که دیدید گفتم شناق داشتن آدم وحیوان ندارد.
همهی اینها را گفتم تا بگویم حالا تو هی بیا به آدمهای دوروبرت خوبی کن.
هی بیا کیلوکیلو عسل توی حلقشان بریز.
شناق که نباشد همه چیز خراب میشود. آدم وحیوان هم ندارد.
همین!
✍فاطمه رهبر
https://t.center/Hrman11@hooreechannel 🌹