#پارت_623🦋🦋شیطان مونث
🦋🦋ماشین خودش رو یه جا پارک کرد و با گرفتن دستم رفتیم سمت ایستگاه...
کنجکاو پرسیدم:
-میخوای تاکسی بگیری!؟
-آره!
-خب چرا! تو که ماشین همراهت هست!
اشاره ای به ماشین کرد و گفت:
-با این ماشین اگه بریم کل اون محله خبردار میشن دوتا آدم باچنین مشخصاتی اومون اونورا....
آره.این یه مورد رو درست میگفت.کافی بود بفهمن و ببین اونوقت یکی یکی به گوش هم می رسوندن ...
تاکسی گرفت و سوار شدیم.بهش چسبیدمو دستشو سفت گرفتم.کاش خانواده دایی تو این یه مورد شرمندم نکنن...کاش به این باور نرسم که نامردی رو درحقم تموم کردن...اونا همیشه به هرنوعی درحقم ظلم کردن...کاش اینبار ..کاش اینبار مایوسم نکن.
راستش من حاضر بودم تا آخر عمر نفهمم دزد پولها کیه اما خانواده دایی نباشن.
از تاکسی پیاده شدیم چون از یه جایی به بعد به خاطر باریکی مسیرها نمیشد از کوچه رد شد.
شالمو پایینتر کشیدم تا کمتر صورتم مشخص باشه....
از این کوچه ها بیزار بودم.کوچه هایی که خیلی وقتها خودمو اینجا درحال فرار می دیدم.فرار از خونه...فرار از دایی...فرار از روزبه...فراز مامورا....
با فاصله از خونه دایی ایستادیم پشت یه دیوار...با افسوس گفتم:
-ارسلان...
نگاهم کردو گفت:
-چیه!؟
با تاسف گفتم:
-من نمیدونم چجوری ممکنه کار اونا باشه اما ...اما دلموپ نمیخواد کار اونا باشه.احساس بدی دارم!
-احساس بدی نداشته باش...حالا منم میخوام ثابت بشه که دزدیدن پول کار کیه...خصوصا برای اینکه تو بفهمی من دخالتی تو اون قضیه نداشتم...
حق داشت همچین حرفی بزنه.من خیلی بهش شک کرده بودمو سر همین شک و شک بازیا اون ماجراها پیش اومد....
دستاشو به کمرش تکیه داد و گفت:
-فقط...فقط نمیدونیم از کجا شروع کنیم....ببین...تورو تقریبا میشناسن...همینجا بمون تا من حوالی خونه داییت یه گشتی بزنم...تکون نخور...
-باشه همینجا می مونم!
اون رفت و من تکیه دادم به دیوار.
یعنی ممکنه اونا تو این کار دخالت داشته باشن!؟ ولی آخه چطور!؟ چطور ممکنه امکانش باشه....!؟
ولی اگرهم دخالت نداشته باشن غول چراغ جادو که اوضاعشونو زیرو رو نکرده!
از طرف خانواده دایی بوی خیانت به مشامم می رسید...
بوی تعفن وخیانت!
ده دقیقه بعد ارسلان دوباره برگشت.زبونشو تودهنش چرخوند و یه منی که کنجکاو نگاهش میکردم گفت:
-یکی از همسایه ها گفته خیلی وقت خونه شون از اینجا رفتن..
متعجب گفتم:
-رفتن.!؟کجا رفتن!؟
شونه بالا انداخت:
-نمیدونم...پرسیدم...اوناهم نمیدونستن....
پوزخند زدم.نگاهی به دور و اطراف انداختم و گفتم:
-میدونن...ولی مفتی مغور نمیان!
-کتک چی!؟ با کتک هم راه نمیان!
-بیخیال ارسلان...اینجا کافیه با یه نفر دعوا کنی...سه سوته صدنفر می ریزه روت..صد نفر چاقو کشو جانی و روانی ...تیکه پارت میکنن...
چشمم که به مجتبی کچل افتاد.لبخندی گوشه لبم نشست.محاله اون از این جور چیزا خبر نداشته باشه.باخوشحالی گفتم:
-اون مجتبی کچل...همه چیو میدونه...شک ندارم خبر داره دایی اینا کجا رفتن...
داشت با دوتا پسر حرف میزد.سرش که خلوت شد همراه ارسلان دفتیم سمتش...از دور صداش زدم:
-هی مجتبی!
اول نشناخت ولی نزدیکتر که شد بجا آورد و گفت:
-یه به...شانارخانم...دلبر پایین شهری...با ازما بهترون میپری مادمازل!
همزمان نگاهی به ارسلان انداخت و کله کچلش رو خاروند.پرسیدم:
-تو میدونی داییم کجا رفته!
-نه!
یه ده هزارتومنی از جیبم درآوردمو دادم دستش:
-هنورم نمیدونی!؟
پوزخند زد:
-با این دهی آدرس حمومو هم بهت نمیدن چه برسه به خونه دایی جوووونت....
یه ده هزاری دیگه درآوردم:
-بگیر و بنال....
-بیست!؟ همش بیست...راس میگن هرچی پولدار تر خسیستر....پیرهن تن آقات خدا تومن قیمتشو اونوقت ...
ارسلان کلافه دوتا تراول پنجاهی داد دستشو گفت:
-بنال بچه...
با تراولا خودشو باد زد و گفت:
-به به...ناز شستت...عرض کنم دایی جان شما به دسته ی ژن برترها پیوستن...عینهو مارپله، یه شبه از نردبوم صدپله رفتن بالا...بعلههه....اینجوریاست!
پس حدسمون درست بود. اوضاع مالی خانواده دایی یه جورایی تغییر کرده بود.آدرسو از مجتبی گرفتیم و بعد از اون کوچه های تنگ و چرک زدیم بیرون....
پس تقریبا حدسمون در این مورد درست بود
نتغییراتی که توی زندگی دایی ایجاد شده بود واقعا جای شک داشت!
@harimezendgi👩❤️👨🦋