View in Telegram
#پارت_622 🦋🦋شیطان مونث🦋🦋 از صبح که از خونه زدیم بیرون تا خود ظهر درگیر کارای بچه کوچولویی بودیم که نیومده کلی کار سر پدرمادرش ریخته بود. من اما راضی بودم.راضی بودم همش درگیر اون باشیم شاید دلیلش این بود که میخواستم ارسلان همش دور و بر خودم باشه...وقتی پیشم بود خیالم آسوده بود و وقتی هم نبود هزارو یک فکروخیال میزد به سرم. برای اینکه حال و هوامو تغییر بده بردم یه جای تفریحی..یه مکان سرسبز که رستوران هم داشت و قبلا هم باهم اونجا رفته بودیم کنارهم روی تخت نشستیم.پاکت سیگار و فندکشو گذاشت وسطمون و بعد گفت؛ -چی میخوری!؟ -فرق نداره...فقط خنک باشه... گارسون با لباس سنتی اومد سمتمون..ارسلان نوشیدنی و غذا سفارش داد و بعد پاکتش رو برداشت و گفت: -میرم جایی سیگار بکشم که تو اذیت نشی! تا خواست بلند بشه دستشو گرفتم و گفتم: -نه بمون...نرو....میخوای سیگار بکشی خب همینجا بکش... دوباره رو تخت نشست.یه نخ سیگار بیرون کشید و گفت: -گرچه خیلی بو ندارن ولی بازم ممکن اذیت بشی... مطمئن گفتم: -بشین...اذیت نمیشم! شونه بالا انداخت و گفت: -حالا که اینطور میخوای باشه...همینجا میکشم... فندکو زیر سیگار گرفت و آتیشش زد. راستش خیلی بیراه هم نگفته بودم گرچه قدیما از بوی سیگار بدم میومد اما حالا دیگه نه...یعنی از وقتی فهمیدن باردارم چیزایی که قبلا دوست نداشتم یا اصلا بهشون فکر نمیکردم یهو برام خواستنی و جالب شدن....مثلا دلم میخواست ارسلان تمام وقتشو یامن بگذرونه...از بوی سیگارش خوشم میومد..دلم میخواست همش دورو برم باشه و به محبت کنه. هیچ کنترلی هم روی این رفتارها، علایق و کارهام هم نداشتم. چشمامو بستمو یه نفس عمیق کشیدم.قبلا با ارسلان اینجا اومده بودم..جای یاحالی بود که فضاهای مختلفی داشت.یهو ذهنم رفت سمت روزبه ..من قبلا خانواده دایی رو اینجا دیده بودم ولی اونا چطور میتونستن بیان هنچین جایی گرونقیمتی! خانواده دایی و بالا شهر !؟ یه همچین جایی آخه کجا به گروه خونی روزبه میخورد! کف دستامو از روی تخت برداشتم و بعد گفتم: -ارسلان... -جانم... -میدونی دارم به چی فکر میکنم!؟ دود سیگارو از دهنش بیرون فرستاد و باخنده گفت: -به من! لبخند زدم: -نه! خاکستر سیگارو تو جاسیگاری تکوند و گفت: -خب پس اگه به فکر نمیکنی لازم شد بدونم به چی فکر میکنی... کمرمو که یه عقب خم کرده بود صاف کردمو گفتم: -من قبلا یه بار روزبه رو اینجا دیدم...با سپهر و فائزه... -خب این چیه آخه که تو بخوای بهش فکر کنی!؟ موضوع بی اهمیت تر از اینم هست آخه!؟ -ببین...چیزی که منو درگیر خودش کرده این که خانواده دایی من اصلا  پولدار نیستن...تو که بهتر میدونی و میشناسیشون...روزبه هم که تکلیفش مشخص...یه ..یه پسر معتاد بیکار و بی عار...اما چندین بار جاهایی دیدمشون که با گروه خونیشون همخونی نداشت... آخرین پک رو به سیگارش زد و بعد ته مونده رو پرت کرد تو جاسیگاری و گفت: -چی میخوای بگی شانار... یه چیزای تو سرم بود که واسه گفتنشون تردید داشتم.شاید اشتباه باشن نمیدونم...شایدم درست...بعداز مکث طولانی ای گفتم: -خب...من...من حس میکنم یه چیزی این وسط عجیب... -چهار زونی نشست رو تخت و گفت: -صغری کبری نچین دخترجون...حرف توی سرتو بزن...
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily