«همه را مدیون توام... زمانی که تو را ملاقات کردم ویران شده بودم... تو مرا ساختی، دستم را گرفتی و بلند کردی. من هم تو را مثل یک تکه نان بوسیدم، روی پیشانیام گذاشتم و عزیز و مقدس دانستمت... و عشق پدیدار شد، عشق...»
ای کاش می توانستم بگویم که با من چه می کنی... تو جانی در جانم می آفرینی... تو تنها سببی هستی که به خاطر آن روزهای بیشتر شب های بیشتر و سهم بیشتری از زندگی می خواهم... تو به من اطمینان می دهی که فردایی وجود دارد...
زن، مردی ثروتمند نمیخواهد یا خوش چهره و یا حتی شاعر! او مردی را میخواهد که بفهمد چشم هایش را و اگر ناراحت شد به سینه اش اشاره کند و بگوید: اینجا وطن توست...