تنفس در غلظت نفس گیر خاطرات
فاطمه علمداراول مهر است.فضای اینستاگرام پر شده از مادرها و پدرهایی که عکس بچه هاشان را در لباس مدرسه پست میکنند.بعضی متنهای احساسی مینویسند،بعضی ذوق زده اند که بالاخره بعد از۳ماه بچه رفته است و میتوانند وقتی برای خودشان داشته باشند.عده ای خاطرات مدرسه شان را میگویند و عده ای از راه رسیدن پاییز برایشان جالبتر از شروع مدارس است و از همهمه رنگها میگویند و خش خش برگها.اول مهر بهانه ای است برای اینکه یادمان بیاید همه مان خاطرات مشترکی در این روز داریم.همه مان با هر طرز فکر و عقیده ای"باز آمد بوی ماه مدرسه"را شنیده ایم و چه با لذت و چه با نفرت توام با طنز،از یادآوری خاطرات مدرسه خوشمان می آید.جوامع بزنگاههایی دارند برای اینکه یاد اشتراکاتشان بیفتند و فارغ از همه چیز،احساس"ما بودن"را تجربه کنند و اول مهر و نوروز و چند مناسبت هنوز دست نخورده دیگر،برای ما از آن روزهایی است که حجم غلیظ خاطرات مشترکمان میتواند بر تفاوتهامان غلبه کند و فرصتی فراهم کند که دمی دور هم بنشینیم و فارغ از همه چیز از خودهای معمولیمان بگوییم.
وسط این حجم نشئه آور و افسون کننده آرامش زندگی معمولی ولی یکهو کسی میگوید یادی کنیم از
#ضیا_نبوی که برای اعتراض به مسمومیت سریالی دانش آموزان در زندان است.لبخند رضایت از زیستن در زندگی معمولی که میتوان در آن با دیدن عکس یکسال بزرگتر شدن بچه های دوستان و آشنایان شاد شد،کمرنگ میشود.کس دیگری عکس
#کیان_پیرفلک را در لباس مدرسه استوری میکند و بالایش مینویسد کلاس چندمی؟و بعد ذهن ما با سرعت نور همه نوجوانانی که عکسهایشان را در لباس مدرسه دیدیم و حالا در میانمان نیستند یادآوری میکند.خاطرات هجوم میآورند و اصرار دارند که وحشیانه بندبند زندگی معمولی را از هم بدرند و خبر
#کارگران_معدن_طبس که میرسد،کار تمام میشود.دیگر اذهان به دنبال دیدن عکس شیرین بچه مدرسه ایها در اول مهر نیست و کسی حوصله ندارد بخواند که پادشاه فصلها پاییز است.انگار دیگر ادامه دادن سنت یادآوری خاطرات مشترک اول مهر بی ادبی است.عروسی به عزا تبدیل شده و حالا باید"همبستگی حول خاطره اول مهر"جایش را به"همدردی حول رنج ها"بدهد."ما"بازهم"ما"شده ایم ولی حول یادآوری اینکه جانهای عزیزمان فقط یک عدد است که با از دست رفتنش آب از آب تکان نمیخورد.حول احساس بی ارزشی.احساس بی آیندگی.خاطرات در انسجام دردناکشان با یکدیگر یادمان میآورند که چقدر مردن کارگرها در معدن رنج تکرارشونده ای است و دومینووار بقیه رنجهای تکرار شونده نیز یادآوری میشوند.خانه های پوشالی،بهشت اجباری،نخبه های زندانی،مغزهای پوسیده...و حسرت زندگی معمولی.
زندگی معمولی یعنی همینکه آدم بتواند بدون ملاحظه هزار رنج ریز و درشت،از بازماندگی از تحصیل کودکان افغانستانی گرفته تا مدارس ناایمن کودکان مناطق محروم و نرخ ترک تحصیل کودک همسران و مسئله فقر و بیعدالتی آموزشی و غیره،عکس روز اول مهر بچه اش را نگاه کند و شاد شود ولی این آدم لاجرم موجودی اجتماعیست و احساساتی که تجربه میکند و خاطراتی که به یاد میآورد هم ناگزیر خصلت اجتماعی دارند.وقتی فضای جامعه مملو از یادآوری رنجها و خاطرات نفس گیر است،افراد هم ناگزیر خاطرات معمولی و شخصیشان را که میتواند حیات بخش و شادی آفرین باشد به پستو میرانند و سرکوب میکنند و از بیانشان دچار شرم اخلاقی میشوند.در این فضا دعوت از دیگران برای شریک شدن در شادیهای شخصی مانند تولد فرزند یا همدردی طلبیدن برای دردهای شخصی مانند مرگ عزیزان،کمتر و کمتر میشود و آدمها بیشتر و بیشتر محروم از حمایتهای اجتماعی مورد نیازشان،درخود فرو میروند و فردیتشان را به نفع در صدر دغدغه ها ماندن سوگهای سرد نشده جمعی،تا اطلاع ثانوی به فراموشی میسپارند.
مشکل ولی از جایی شروع میشود که در جامعه ای خاص،اساسا فرصت سرد شدن سوگهای جمعی و التیام یافتن رنجهای اجتماعی پیش نمیآید.وقتی داغ سوگهای جمعی مدام با سوگی جدید تازه میشود،کنار گذاشتن موقتی زندگی معمولی و یادآوری رنجهای جمعی،دیگر بستری برای تولید خشم از وضع موجود که لازمه رویا بافتن برای بهبود و تغییر است،نمیتواند باشد.آدمهایی که مدام زندگیهای معمولیشان را شرمگنانه پنهان کرده اند،در چنبره خاطرات تلخ جمعی بیشتر غم را تجربه خواهند کرد تا خشم و غلظت خاطرات نفس گیر جمعی که زیاد شود،همه چیز و همه کس در سیاهچاله ای از غم بلعیده خواهند شد مگر اینکه آدمها شروع کنند به نترسیدن از اذعان کردن به زندگی!
در وضعیت سوگ مدام،زندگی تبدیل به ابزار مقاومت میشود.زندگی با جزئیاتش،با تولدها و مرگها،با غذاها و رنگها و بوها،با روایت روزمرگیها و تلاشها،از بلعیده شدن جامعه در سیاهچاله غم جلوگیری میکند و تنها جوامعی میتوانند لذت تغییر را تجربه کنند که در عین فراموش نکردن رنجهایشان،مهارت مراقبت از خود را بلد باشند.مهارت زیستن در دل سوگ و نفس کشیدن در سایه غلظت نفس گیر خاطرات تلخ.