📚داستان های جالب وجذاب📚

#ادامه_دارد
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,5 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
852
ссылки
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستان_دختر_تنها_و_پادشاه_زیرک_📚
قسمت اول

پیش‌ترها به زمانى بس دورتر از ما، در شهر شیراز پیرزنى زندگى مى‌کرد که دخترى زیبا داشت، و دختر هنگامى که مادرش مرد، تک و تنها شد.
دختر زیاد گریه مى‌کرد، و همسایه‌ها، او را دلدارى مى‌دادند. دختر مى‌گفت: ‘مرگ مادر به یک کنار، تنهائى‌ام کشنده است!’
گذشت و چند ماهى از مرگ پیرزن سپرى شد، و دختر که نامش ‘مرضیه’ بود، روزى کوزهٔ آبى برداشت و راهى چشمه شد. در آنجا دختران مشغول گفت‌وگو بودند، و هیچ‌کس چون او، غم تنهائى را تجربه نکرده بود.
دختر که کوزهٔ را پر از آب کرد، به‌دوش گرفت و راه به‌سوى خانهٔ کوچک‌شان برد. در راه جوان هیکل‌دارى از دیدن دختر که بر و روئى قشنگ داشت، طاقت از دست داد، و عاشق شد. رد او را گرفت و به‌دنبالش افتاد و به در خانهٔ دختر که رسید، خواست خود را به داخل خانه کند، که دختر زودى در را بست، و جوان هم از آنجا دور شد. اما تیر عشق مرضیه در قلبش نشسته بود، و بیچاره مى‌گشت، تا هر طور شده به دل دختر راه پیدا کند.
دختر در خانه چون گذشته تنها بود، و نورالدین عاشق که طاقت از دست داده بود و عقلش درست کار نمى‌کرد، در پى آن بود که به درون خانهٔ مرضیه راه پیدا کند تا آنکه روزى به نزد پیرزن مکارى رفت و قصهٔ عشق خود را براى او بازگفت! پیرزن گفت: ‘به خواستگارى دختر برو، و خود را از این تب و تاب خلاص کن.’ جوان گفت: ‘مرا در بساط هیچ نیست، و آن حداقلى که هست، کفاف ماهى بیش نمى‌کند. وصل دختر را باید به‌طریق دیگر دنبال کنم!’ پیرزن گفت: ‘راه دیگر چیست؟’ نورالدین گفت: ‘پاى مرا به خانهٔ دختر باز کن،’ و چند قران در کف دست پیرزن نهاد.
پیرزن قول داد راهى پیدا کند، و پله‌پله به مرضیه نزدیک شود، پس گفت: ‘دندان به‌روى جگر بگذار و چند ماهى صبر کن، تا ببینم چه خواهى شد!
فرداى آن روز، پیرزن مکار چاد به سر کرد، عصاى کهنه به‌دست گرفت، و به‌در خانهٔ دختر رفت. در زد، و مرضیه در را باز کرد، و چون چشمش به پیرزن فرتوتى افتاد، گرى دلش فرو ریخت و به یاد مادرش اشکش به چشم آمد. پیرزن گفت: ‘اى دختر قشنگ، مریض و بیمارم، و کسى نیست که از من نگه‌دارى کند، و جائى هم نیست که بروم. چند روزى مرا میهمان کن!’ مرضیه که وامانده بود چه کند، دلش به حال او سوخت و گفت: ‘قدمت به‌روى چشم، وارد شو!’
پیرزن مکار، که نعلین به پا کرده بود، و عصا در دست داشت، و چادرش را محکم گرفته بود به داخل خانه رفت، و از آنجا به سر حوض رفت و وضو گرفت، و گفت باید نماز به‌جا آورد. دختر سجاده پهن کرد، و مهر گذاشت و پیرزن به نماز ایستاد. نمازش که تمام شد، دختر چاى آورد، ولى زن مکار گفت روزه دارد و باید کمى دراز بکشد.
هنگام افطار مرضیه که غذا پخته بود، سر سفره آورد ولى پیرزن گفت: ‘خوراک من گوشت و برنج نیست، و تنها قرصى نان و ذره‌اى نمک با خاکستر، غذا افطار من است، و مرضیه هم باور کرد، ولى گفت این براى پیرزنى که روزه مى‌گیرد، و خداى را عبادت مى‌کند کافى نیست. پیرزن مکار گفت: ‘به همین عادت کرده‌ام، و همین‌طورى هم گذران مى‌کنم.’ و به رختخواب رفت.

هنگام خواب دختر پرسید: ‘اى مادر گفتى در این شهر بى‌کسی، و جائى تو را نیست. پس چون من تنهائی، و چه شد که به در این خانه آمدی؟’ گفت: ‘غریبم، و کسى را نمى‌شناسم. گذرى به اینجا رسیدم و در زدم، و شکر خدا که اکنون میهمان دسته‌گلى همچو توئى هستم!’ و مرضیه آرام گرفت، اما چندى نگذشت، که پیرزن از او پرسید: ‘کس و کارت به کجاست، و با این تنهائى چه مى‌کنی؟’ دختر گفت: ‘من غریب و رهگذر نیستم، و مادر پیرى داشتم که درگذشت، و از آنجا که خواهر و برادر، و پدر مرا نیست، در همین خانه به تنهائى زندگى مى‌کنم، تا که مرا دست گیرد!’ و افزود: ‘از آمدن تو به این خانه خوشحال هستم، و قدمت بر من مبارک، که از تنهائى به‌درم آوردی!’ ‌
پیرزن مکار، چند روزى را در خانهٔ مرضیه به عبادت گذراند، و به بیرون از خانه نرفت، تا آنکه روزى گفت مرا هواى بازار شهر به سر زده، و از خانه بیرون رفت.
پیرزن به نزد نورالدین شتافت و قضایا را براى او تعریف کرد. بعد هم به خانهٔ دختر بازگشت و زانوى غم به بغل گرفت. مرضیه پرسید اى مادر تو را چه شده، که من از آن بى‌خبر باشم!؟ گفت: ‘گفتن ندارد!’ گفت: ‘بگو.’ گفت: ‘از پیش تو که رفتم، در بازار دختر بخت برگشته‌ام را دیدم که شویش او را طلاق داده، و حال سرگردان در این شهر شده، و بى‌جا میان کوى برزن مانده!’

#ادامه_دارد....

https://t.center/dokhtaran_b
‍ داستان_دردناڪ_واقعی
عنوان داستان #دوستی_های_خطرناک_مجازی_3

قسمت سوم

ببینید بی محبتیای شوهرم چی به سرم آورد دختری که تو یه خانواده پاک بزرگ شده بود چه آدمی شد بخاطر محبت حاضر شدم با یه نامحرم صحبت کنم خدا منو ببخشه💔

پسره جوون خوشگل خوشتیپ بود ولی من فقط بخاطر چند کلمه محبت آمیز و سرگرمیم باهاش حرف میزدم ولی هرچی از رابطمون میگذشت انگار کم کم عاشقش میشدم آخه خیلی رفتارش باهام خوب بود خیلی بهم محبت میکرد منم هرچی از رابطمون میگذشت بیشتر و بیشتر عاشقش میشدم

یک روز ازم درخواست قرار کرد ولی من میترسیدم موقعیتشم نداشتم بخاطر مادر شوهرم که نابینا بود نمیتونستم زیاد از خونه برم بیرون
خلاصه اینقد التماسم کرد قسم خورد که اگه بیایی حتی بهت دست نمیزنم من همچین آدمی نیستم منم که بخاطر قسمی که خورده بود قبول کردم ولی بهش گفتم هروقت شوهرم بره جایی میام ولی شوهرم که اینجا باشه نمیتونم بیام اونم قبول کرد

خلاصه چند وقتی گذشت و شوهرم بهم گفت با دوستاش چند روزی میره #چابهار منم از فرصت استفاده کردم و به طرف گفتم و باهم یه قرار گذاشتیم خلاصه روز قرار فرا رسید
راستشو بخوایین اولش میترسیدم چون برای بار اول بود که با یه نامحرم قرار گذاشتم

هرچند که اصلا حتی بهم دست هم نزد ولی بازم میترسیدم

الحمدلله به سلامتی برگشتم خونه من که دیدم اینقد پسر سنگین و قابل اعتمادی هست ماهی چند بار قرار میزاشتیم همدیگرو میدیدم ولی خداییش اصلا بهم دست نمیزد خیلی از این رفتارش خوشم میومد...تا اینکه یه روز ازش تعریف کردم گفتم از این که باهاش قرار میزارم و بهم کاری نداره خیلی خوشحالم

اونم گفت بخاطر این بهت دست نمیزنم چون میخوام باهات ازدواج کنم

منم که طاقت جدایی بچه هامو نداشتم رابطمو باهاش قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم اون دید که گوشیمو خاموش کردم هر روز بعد از ظهر میومد رو به رو در حیاطمون وای میستاد تا وقتی منو از دور نمیدید نمیرفت .منکه کسی در میزد درو باز میکردم میدیدم رو به رو وایستاده همینکه منو میدید اونم بافاصله خیلی دور دیگه میرفت...

خلاصه این جداییمون یه ماهی طول کشید از بس میومد تو کوچمون دلم سوخت گوشیو روشن کردم بهش گفتم اینقد نیاد تو کوچمون رابطمون تموم شد...دیدم گریه میڪنه التماس میڪنه که رابطمونو قطع نکن من بدون تو میمیرمو دوست دارمو فلانو فلان منم که بی مهری های شوهرمو میدیدم بی محبتیاشو میدیدم باز رابطمو باهاش شروع کردم


#ادامه_دارد....

https://t.center/dokhtaran_b
🐚‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داستان_دردناڪ_واقعی
عنوان داستان #دوستی_های_خطرناک_مجازی_2

قسمت دوم

شوهرم ڪه منو میزد میرفت بیرون شبا ڪه میومد وقتی تو اتاقمون تنها بودیم ازم معذرت میخواست و ازدلم درمیاورد
منم چون میدونستم شوهرم تقصیری نداره ڪینه ای ازش به دل نداشتم و باهاش دعوایی چیزی هم نداشتم و باهاش زود آشتی میڪردم فقط صبر میڪردم ڪه صبر بهترین نعمت خداوندی هست صبر میڪردم چون میدونستم ڪ پشت هر سختی یڪ آسانی هست میگفتم خدایا خودت منو در مقابل این سختیا استوار نگه دار تا بتونم زیر این امتحان و سختی ک واسم در نظر گرفتی بتونم از پسش بربیام همیشه از خداوند صبر جمیل میخواستم

شوهرم منو دوس داشت ولی گرگای اطراف نمیزاشتند
مادرشوهرم همیشه میگفت زن مث ڪفش میمونه ڪهنه ڪ شد میتونی بندازیش دور خودم میبرمت ی جایی دومادت میڪنم اینقد توی گوشش خوند شوهرمو جدی جدی ازم گرفت

یک سال گذشت از ازدواجمون خدابهمون ی پسر داد
ولی شوهرم از نصیحتای مادرش خیلی باهام بد شد دیگه شوهرم بدون گفتن مادرش منو میزد دیگه شوهرم وقتی شبا تو اتاقمون تنها بودیم ازم معذرت نمیخواست.
شوهرم از زمین تا آسمان اخلاقش فرق ڪرده بود
خیلی بی محبت و سرد باهام رفتار میڪرد شبو روزم شده بود گریه آه خدای من درددل زیاده
شوهرم واسه خودش ی دوس دختر پیدا ڪرده بود و باهاش رابطه داشت جلوی من باهاش اس ام اس بازی میڪرد حرف میزد منم نمیتونستم چیزی بگم بخاطر بچم بیشتر صبر میڪردم ڪ مبادا طلاقم بده بچم بی مادر بشه
خیلی با رفتارای بدش و ڪاراش افسردگی گرفته بودم تو اون روزا خیلی احتیاج ب محبت داشتم ولی.....شوهری داشتم ڪ ب ڪس دیگه ای محبت میڪرد....
منم ڪم ڪم شوهرم از دلم میرفت دیگه دوسش نداشتم....

.چهار سال از زندگیم گذشت خداوند ی اولاد دیگه بهمون داد ی دختر ڪ واقعأ عاشقش بودم البته اولاد فرق نمیڪنه ولی نمیدونم چرا دخترمو اینقد دوس داشتم حتی ڪ وقتی میخوابید بیدارش میڪردم دلم واسش تنگ میشد

عاشق بچه هام بودم باخودم عهد ڪردم گفتم حالا ب جای یڪی دوتا بچه دارم بخاطر اینام ڪ شده بیشتر دربرابر سختیا صبور باشم همونطورم شد خدا دلی بزرگ و صبور بهم داده بود مادرشوهرم پدرشوهرم از همه مهمتر شوهرم سه نفری منو عذاب میدادن ولی صبر میڪردم
ی روز ڪ داشتم از خونه خالم میومدم ی پسره تا تو ڪوچمون دنبالم ڪرد هی اصرار داشت شمارشو بردارم منم ڪ رفتار شوهرمو میدیدم بی محبتیاشو میدیدم شمارشو برداشتم😰

#ادامه_دارد....


https://t.center/dokhtaran_b
🐚‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🐚‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داســـــتان_دردناڪ‌_واقعی
عنوان داستان #دوستی_های_خطرناک_مجازی_1
قسمت_اول

من یک دختر 22 ساله هستم و
خواستم داستان دردناک زندگیمو بازگو کنم....

من تو یک خانواده بسیار سختگیری بزرگ شدم البته منظورم از سختگیری بخاطر نماز و حجاب هست، پدر مادرم خیلی واسه حجاب نمازمون تلاش میکردند مامانم همیشه میگفت بعضی از مادرا دخترشون اگه کوچیک باشه رقص یاد بگیره یا یه آهنگی رو حفظ کنه خوشحال میشن افتخار میکنن ولی من اگه دخترام یه سوره حفظ کنن خوشحال میشم و بهشون افتخار میکنم

الحمدلله ماهم تابع حرفها و پندهای والدینمون بودیم از 9 سالگی مارو ب نماز روزه حجاب وا داشتند

من هم کلاس قرآن میرفتم هم مدرسه دولتی تا اینکه 14 سالم ڪه شد واسم خواستگار میومد

البته خواستگارام چن تاشون آدمای عادی بودند ولی یکیشون خوب بود......

پدر مادرم منو به اون آقا دادن منم راضی بودم ولی طرز فکرمون برعکس بود

شش ماه نامزد بودیم بعد ازدواج کردیم

اوایل خیلی خوب بود منم خیلی باهاش خوشبخت بودم پدرمادرش پیر بودن و چون شوهر من بچه آخر بود با ما زندگی میکردن منم هیچ مشکلی باهاشون نداشتم مثل پدرمادر خودم دوسشون داشتم

ولی مادرشوهرم خیلی اذیتم میکرد نابینا هم بود ولی خیلی مغرور و از خود راضی بود بیماری زیاد داشت آخرای عمرش بود
ولی هنوز دست از عذاب دادن من برنمیداشت اصلا خوبی ب چشمش نمیومد همیشه شوهرمو وادار میکرد منو بزنه
میگفت اگه نزنیش شیرمو حلالت نمیکنم😳 شوهرم بخاطر اینکه مادرش فرزند عاقش نکنه منو جلو مادرش میزد و از ناراحتی که الکی بدون دلیل منو میزد ناراحت بود و از خونه میزد بیرون تاشب نمیومد

مادرشوهرم چون نابینا بود من حتی غذاهم مثل بچه ڪوچیڪ دهنش میدادم چون بیماری قند داشت شبی چن بار میبردمش دستشویی
من سنی هم نداشتم 14سالم بود هنوز آمادگی جم کردن زندگی سختی اونم با یه پدرشوهر افتاده تو خونه و یه مادرشوهر نابینارو نداشتم💔

#ادامه_دارد.....

🐚‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://t.center/dokhtaran_b
#داستان_اخلاقی_توبه_نصوح

👇قسمت_اول

⭕️ داستان مردی را که در حمام زنانه کار می کرد را شنیده اید؟

💠 مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت.
نصوح مردى بود شبیه زنها، صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرار معاش می کرد هم ارضای شهوت.😱
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.😔
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود.
آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.😍
روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد.
دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.💥
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او٬ سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.
نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند.
ناچار به داخل خزینه رفت و همین که دید مأمورین براى گرفتن اوبه خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد.

✔️در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت:

خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.
نصوح از ته دل توبه واقعی نمود.

ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان٬ شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد وبه خانه خود رفت.
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد.

این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم نرفت.

هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند.
ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چندفرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکى از روزها همانطورکه مشغول کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد.
از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود .
لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.

#ادامه_دارد...

📚‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داستان های جالب و جذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_چهاردهم

🌸🍃رفتم پیشش و سلام کردم و گفتم میشه چند دقیقه بیاین سالن....

رفتیم و گفتم راستش منم میخوام مثل شما چادری بشم من عاشق چادرتون شدم دوست داشتم یه دوست دینی داشته باشم...
اونم گفت تو پیش قدم شدی خیر و ثواب دوستیمون رسید به تو... 😍

واقعا همون خواهری که تو مسجد باهاشون اشنا شدم راست گفتن خواهر برادرای دینی خیلی دلسوزن...

خــدایا تــو چــقدر مـــهربــانی... #یــاالله تــو آرام جــان منـی من الان چـقدر با عــــ👑ـذت زندگی میکنم
خدایا تو منو از ذلت به عزت رسوندی...
با تـو چـقدر #آزاد زنــدگی میـکنم
#خــــدایــــا مــن بــخاطر #رضــای خـودت از گناه فاصـله گرفتم...

خــدایــا #لـــبــخنــد رضایت تو می ارزه به تموم درد ها و عذاب هایی که کشیدم😔

🌸🍃چند روز از دوستیمون میگذشت یه روز وقتی با هم حرف میزدیم فهمیدم که ایشون همون دختری هستن که سال قبل وقتی رفتم کلاس دوستم که منو لو داده بود و گفتم که یه دختر محجبه دیدم....😳
وقتی فهمید من همون دختر شروری هستم که سال قبل با اون دختر دعوا کردیم اصلا باور نمیکرد😐....

همش با خودش میگفت خدا اگه بخواد یکیو هدایت کنه از کجا به کجاش میرسونه....

به دلیل یک سری از مشکلات نمیتونستم برم واسه خریدن چادر....
و من همچنان استغفار میکردم

فکرم همش درگیر چادر بود که خواهر بزرگم زنگ زد و گفت الحمدلله مشکل حل شده و عصر اماده شم برای رفتن به بازار و خریدن پارچه برای چادر... 😍
پارچه رو برای یکی از دوستای خواهرم بردیم و گفتن چند روز دیگه چادراتونو تحویل بگیرید....
وقتی رفتیم واسه تحویل گرفتن چادرامون این خواهر دینیمون واسمون نقابم دوخته بود الحمدلله که چه حس قشنگی بوووود ...😍😍

وقتی اولین بار رفتیم نقاب خودشونو بهمون نشون داده بودن و من چون خیلی ازش خوشم اومده بود و امتحانشم کرده بودم،، واسه هردومون منو خواهرم نـقـاب دوخته بود و گفت داشته باشیدش هر وقت و زمانی تصمیم گرفتید میتونید بزنید🥰...

فرداش واسه اولین بار چادرمو واسه مدرسه سرم کردم....
راستش وقتی وارد سرویس مدرسه شدم و همه یه جور عجیبی منو نگاه میکردن و استرس عجیبی داشتم واسه همین من که صندلی ۳ بودم رفته بودم رو صندلی ۴ نشستم...🙈

بعد که به خودم اومدم دیدم که چه ابروریزی کردم خیلی اروم پا شدم و رفتم جای خودم... 😂😕

🌸🍃خواستم قبل از همه برم پیش دوست گلم تو سالن بودن که اونم رسید یکدفعه منو دید وایساد و منو نگاه میکرد منم از دور سلام کردم و همو بغل کردیم هی میگفت ماشاالله یه دور بزن ببینم....
با اینکه الان فقط دو ماه از چادری شدنم میگذره اما خیلی بهش عادت کردم و واسه هر جایی سرم میکنم😍🌺
از اون روز زخم زبون های مردم شروع شد پیش از همه عمه خودم بود که تو مطب دکتر منو دید و بهم گفت #داعش... ادم ازت میترسه... 😔

واسه چی واقعا... چون من از الله میترسم؟؟ چون رضایت الله واسم مهمه؟؟....
زخم زبان ها و قهر مردم رو به جون میتونم بخرم ولی غصب و قهر الله رو نه... 😍👍

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_سیزدهم

🌸🍃و بعد هردو سکوت کردیم تو دلم غوغا بود با خودم گفتم خدایا تو که دستور و فرمانی به بنده هات نمیکنی که به صلاح شون نباشه خدایا توکل میکنم به خودت و گفتم این چادرا چه مدلایی دارن... 😍
خواهر عزیزم فهمید تصمیممو گرفتم که چادری بشم زوق کرد و انواع مدلای چادر ها رو واسم توضیح داد...
بعد بهش گفتم من هیچ دوست دینی ندارم تو مدرسه بین ۶٠٠_۵٠٠ نفر فقط یه دختر چادری هست و من و یه دختر دیگه هم محجبه هستیم ولی چادری ن...
گفت برو باهاش دوست شو😳 گفتم چجوری اخه من حتی نمیدونم اسمش چیه گفت اشکالش چیه برو پیشش و بگو میخوام باهات دوست بشم~مثل بچه ها😅~

گفت بهش بگو عــاشــق چــادرتون شــدم...👑
یه حرفش خیلی روم تاثیر گذاشت گفت: «باور کن خواهـر بـرادرای دینی خیلی دلـسـوزن»
کم کم مسجد تموم شد همو بغل کردیم و و ازش خواستم واسم دعا کنه...
اونروز عصر رفتیم خونه خواهرم و تموم حرفای اون خواهر دینی رو براش تعریف کردم گفتم من تصمیم گرفتم چادر سرم کنم...
خواهرم گفت منم امروز زنگ زدم واسه یکی از دوستام که چادری خواستم بپرسم چه نوع پارچه ای واسه چادر مناسبه.... 😌👌

🌸🍃خدایا تو اگه بخوای یکیو هدایت کنی از کجا به کجا میرسونیش الله اگه بخواد کسیو هدایت کنه حتما کسی یا چیزی واسطه قرار میده...
و من همچنان به استغفار ادامه میدادم فردا شنبه بود و مدرسه داشتم...
یعنی واقعا برم و با اون خانوم چادری دوست بشم...
ولی من تصمیممو گرفته بودم...
فردا صبح وقتی رسیدم مدرسه کیفمو کلاس خودمون گذاشتم و به طرف کلاس اون دختر چادری حرکت کردم....
به کلاسشون نگاه کردم دیدم داره با چند تا از دوستاش حرف میزنه... 😍
حالا چجوری برم کلاسشون... چی بگم اخههه😣
یکم دم در کلاسش قدم زدم با خودم گفت همش وسوسه های شیطانه مطمئنا خیلی خوشحال میشه
به خودم گفتم این فرستو از دست خودت نده اون دختر میتونه خیلی بهت کمک کنه سواد دینیتو ببره بالا....
با گفتن «اعوذ باالله من الشیطان رجیم»
وارد کلاس شدم... 😊


#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_دوازدهم

🌸🍃بعد اون سه روز استغفار کردن جمعه بود و اونروز نمی خواستیم بریم مسجد ولی مادرم گفت که خواهر کوچیکم از صبح خودشو اماده کرده و میریم مسجد...
حاظر شدیم و با بابام و مامانم و خواهر کوچیکم راه افتادیم به محض رسیدن به مسجد یکی از خانومای مسجد رو که میشناخیم دیدم که با یه خانم جوان وایساده بودن منم سلام کردم و دست دادم با اون خانوم و خانم جوانی که کنارش بودن رو نمیشناختم ولی با هم سلام و احوالپرسی کردیم...
یه خانم ۲۳_۲۴ ساله بود که چادر سرش بود و خیلی متین و اروم بودن....
🌷ســبحـان الله🌷
انگار سال ها بود همو میشناختیم...
اولاش در مورد محل خونمون و اینا حرف زدیم اما کمی گذشت خودمم نمیدونم چی شد این سوالو ازشون پرسیدم☺️ گفتم خیلی وقته چادر سرتون میکنید گفته بله گفتم وقتی ازدواج نکرده بودید و دختر بودید هم چادر سر میکردید گفت بله😍
خیلی خانوم مهربون و خوبی بودن گفتم منم خیلی دوست دارم چادر سرم کنم گفت پس چرا سرت نمیکنی...
منم چون جواب درست و حسابی و منطقی نداشتم بدم فقط مِن مِن میکردم اونم گفت دیدی وقتی میخوای کار بدی انجام بدی شیطان وسوسه ت میکنه و خیلی زود انجامش میدی ولی اگه بخوای کار خیر و خوبی انجام بدی شیطان هزار تا وسوسه و شک و تردید میزاره تو دلت اگه به حرفم گوش میدی معطلش نکن همین فردا صبح برو و چادر بخر...

منم سکوت کرده بودم انگار میخواستم بیشتر از چادر برام بگه ایشون ادامه دادن و گفتن تو یه قدم واسه #الله بردار باور کن الله بیشتر و بیشتر پشتتو میگیره و هدایتت میکنه.... معطلش نکن همین فردا صبح برو واسه خریدن چادر👌
هیچ وقت چنین حسی رو تجربه نکرده بودم انگار خیلی وقت بود منتظر چنین کسی بودم که واسم از این حرفا بزنه
هردومون سکوت کرده بودیم که خــواهر عــزیـــزم~همون خانوم چادری~ گفت: «حس خیلی خوبیه... باور کن»
یک دفعه اشک تو چشام حلقه زد و گفتم:
«معلومه... »😍

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_یازدهم

🌸🍃راستش از باز شدن مدرسه خیلی میترسیدم از این که دوستام با حرفاشون یا رفتاراشون به ایمانم لطمه بزنند شبا وقتی بیدار میشدم واسه استغفار و نماز بشدت از الله میخواستم که یه دوست دینی بهم بده در مدرسه...
تابستون تموم شد و مدرسه ها باز شدن تقریبا نصف مدرسه منو میشناختن و زخم زبان ها شروع شد همه میپرسیدن چیشد اینجوری شد و از کی باحجاب شدی....
ولی من به کسی گوش نمیدادم بلکه به خودم #افـتخـار میکردم
وقتی جمعه ها خانوادگی میرفتیم مسجد... وقتی دخترا و خانومای چادری رو میدیدم بدون اختیار اشک تو چشام حلقه میزد و تو دلم میگفتم خدایا #قسمتم کن... 😔
اوایلش با اینکه باحجاب بودم اما کمی ارایش میکردم اما کم کم ارایش کردن رو هم #ترک کردم و سادگی حجابو احساس میکردم...

🌸🍃اما مهم تر از همه
تقریبا ۵ ماه از باز شدن مدرسه میگذشت که یکی از روز ها کلیپی از بهترین داعی این دین مبارک«ماموستا سوران عبدالکریم» را شنیدم که از #استغفار حرف میزد ماجرای چند نفر از خواهرا و برادرای دینی رو تعریف کردن که چقدر برکت تو زندگیشون داشته و تاثیرات مثبت و خوبی داشته

بعد از دیدن این کلیپ تصمیم گرفتم منم شروع کنم به
#استغفار...
استغفرالله...
استغفرالله و اتوب الیه...
سه روز گذشت و من تو خونه کار میکردم استغفرالله میگفتم تو مدرسه استغفرالله میگفتم.

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒
https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_دهم

🌸🍃اون روز عصر توکل کردم به الله و به علی گفتم انلاین شه...
بهش گفتم دیگه نمی خوام ببینمش👋

بیشتر از این نمیتونم نافرمانی خدا رو بکنم👋

تا کی گناه تا کی حرام تا کی در قهر خدا بودن👋

«اَلَم یَعلَم بِاَن الله یریٰ»
؟؟؟
«ایا نمیدانند که خدا انها را می بیند »
بهش گفتم من از الله میترسم میخوام برگردم پیش الله از این به بعدش هرچی الله بخواد.... 😊
برای همیــــشه از علی #خداحافظی کردم
گوشی رو گذاشتم کنار و پا شدم
رفتم تو ســـجده با تمام وجودم اشک ریختم و گریه کردم و گفتم:

«حَسبُنَا اللهُ و نِعمَ الْوَکیل»

«حَـسبـُنَا اللهُ و نِعمَ الْوَکیل»
.....نعم المولی و نعم النصیر....

خدایا دیگه از این به بعد تو برام کافی هستی،، دیگه خودت بهترین وکیلی برای زندگیم... و با تمام وجود از الله خواستم علی رو هدایتش کنه
منی که تا این حد علی رو دوست داشتم به الله قسم دیگه دلم براش تنگ نمیشد به همین راحتی دیگه نمیخواستم حتی تصادفی ببینمش و تمام اینها به برکت توکلم بر الله بود به برکت این بود که الله خودش فرموده هر کس فقط بخاطر رضای الله حرامی رو ترک کنه من بهتر از اونو از راهی که فکرشم نمیکنه بهش میدم...🌈

🌸🍃دیگه تو دام شیطان و پیروی از شیطان کافیه...
چقدر خوشــحال بودم اون روز چقدر احـساس راحتی و آرامـش میکردم☺️

از اون روز به بعد شبا سوره ملک میخوندم قبل از خواب نماز وتر میخوندم و جمعه ها هم سوره کهف میخوندم... نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشدم و استغفار میکردم و نماز میخوندم...🙂🌹

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عذت

#قسمت_نهم

🌸🍃اون اقا توصیه کردن اذکار صبح و شام رو همیشه بخونم و قسمتی از سوره بقره رو هر روز بخونم...
خدایا سوگند به نامت که کلمات #پاکت شفا است درمان است برای هر آنچه در سینه ها است این قران معجزه میکند تو قلب هر ادامی باشه اروم میکنه هر قلبی رو...
برگشتیم خونه و من شاید بعد چندین سال احساس به این خوبی رو نداشتم
تصمیم گرفتم دیگه مواظب قلب خودم باشم و به هیچ کسی حتی علی اجازه ورود ندم یکی از یادگاری های علی که یه شاخه گل رز بود و من هنوزم نگهش داشته بودم تصمیم گرفتم بندازمش دور مثل بقیه خاطراتم... ☺️
حالم روز به روز بهتر میشد

شده بودم شاگرد اول کلاس و به خوبی درس میخوندم...
۴ ماه گذشت من زندگیمو خیلی خوب ادامه میدادم و ماه مبارک رمضان بود یعنی رمضان سال قبل که خودمم نمیدونم چی شد که خواستم محجبه بشم به بابام گفتم هد و ساق دستی زرد دوست دارم بخرم🌼

یه روز علی پیامی فرستاد و گفت نمیتونه بی خبر باشه ازم و فقط میگفت حداقل ماهی یه بار باهام حرف بزن که حداقل از حالت خبر داشته باشم تا دو سال دیگه...

خدایا من چقدر بنده تاوان باری هستم من چقدر نمک نشناس هستم این همه نجاتم دادی و بهترین راه هارو بهم نشون دادی اما بازم عبرت نمی گیرم... 😔

🌸🍃خدایا واقعا درست است که شیطان دشمن آشکار ما انسان ها است.
به مدت یک ماه هفته ای یه بار با هم حرف میزدیم تو این مدت علی مشغول یه گردنی بود که داشت خودش درستش میکرد وقتی تمومش کرد عکسشو واسم فرستاد و گفت بهت قول میدم قول مردونه میدم یه روزی میرسه منو تو تو همون جای همیشگی به دیدار هم شاد میشیم و این گردنی رو که خودم درستش کردم نشانه زنده شدن عشق منو توست ....
یکی از روزا علی زنگ زد و بعد از سلام و احوال پرسی تموم حرفاش در مورد کلاسهای مختلف موسیقیش بود ~علی با اینکه نماز میخوند و میخواست وقتی من زنش شدم باید محجبه باشم اما خودش اهل #موسیقی بود~ وقتی علی از ساعت های کلاساش میگفت با شنیدن حرفاش قلبم تکونی خورد... ایا من واقعا میتونم با چنین ادمی زندگی کنم؟ ایا واقعا این نوع زندگی کجاش به من و خونوادم میخوره...
نه نه نه...
من دیگه تو منجلاب حرامات #الله نباید زندگی کنم من باید خوشبخت زندگی کنم باید راحت زندگی کنم پنهون کاری بسه... خدا داره میبینه😭

اون روز تموم حرفایی که تا به حال شنیده بودم یادم اومد...
🛎بخاطر الله رابطه حرام رو ترک کن...
🛎هر کسی بخاطر الله حرامی رو ترک کنه خدا بهترینشو از راه حلال بهش میده از راهی که فکرشم نمیکنی...

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_هشتم

🌸🍃بعد از تموم شدن ماجرا نمازامو کم کم میخوندم وبا اینکه خوشحال بودم ازین که بهترین تصمیم رو گرفته بودم و با اینکه عقلم به همه چی راضی بود اما قلبم هنوزم #دلتنگ بود و تمام ارزوم این بود فقط یه بار دیگه ببینمش قلبم بشدت شکسته بود و فشار ها و ضربه های شدیدی به قلبم وارد شده بود....
یک ماه گذشت و من هنوز دلتنگ و غمبار بودم دیگه دختر لجباز و شاد نبودم منی که کل فضای خونه پر از خنده های شاد من بود و تو مدرسه همیشه
یه گوشه تنها به یه جا خیره میشدم
دیگه موهای بلندی که همیشه عاشقشون بودم برام معنی نداشت #موهایی که علی نوازشش کرده بود ~اما الان میگم موهایی که نامحرم نوازشش کرده بود~ با مامانم رفتم آرایشگاه و با خواست خودم کوتاه ترین مدل رو واسم دراوردن...
هر لحظه که قیچی میگرفتن زیرش تمام خاطراتمون که در مورد موهای من بود یادم میومد #بغض بد جور گلومو گرفته بود طاقت نیاوردم،،غرورمو گذاشتم کنار و فقط گریه کردم بدون هیچ اختیاری فقط اشک میریختم و مامانم و بقیه هم نگام میکردن...💇‍♀

🌸🍃من از بچگی زخم معده داشتم ولی اون اوایل بشدت معدم درد میکرد رفتیم دکتر و گفت باید #اندسکوپی انجام بدم
بعد از گرفتن اندسکوپی دکتر گفت که اعصابت رو معدت تاثیر گذاشته به همین دلیل معدت هم زخمش شدت گرفته و هم عفونتم اورده....
تموم دردا و عذابایی که کشیدم تاوان عشق حرامی بود که به علی داشتم....
روزی هزار بار ارزو میکردم ای کــاش من جواب اولین پیام علی رو نمیدادم ای کـاش چشام کـور میشد اولین پیام علی رو نمیدیدم اما پشیمانی چه فایده؟ خود کرده را تدبیر نیست😔
اما یه هفته ای بود از درون خودم قلبم بشدت درد میکرد یه هفته بود احساس میکردم یه چیزی مثل خوره داره تموم قلب و جگرم رو لحظه به لحظه میخوره
اما به کسی چیزی نگفتم
یکی از اون روزا تو حیاط مدرسه با یکی از همکلاسی هام بحثمون شد و اون بهم گفت تو برو تجدیداتو و مردودیاتو پر کن.... 😣
ناراحتیام شدت گرفت و اعصاب و قلبم داشت اتیش میزد برگشتم خونه و نماز ظهرمو خوندم... من عادت داشتم و ~دارم~ وقتی عصبانی و دلتنگ میشم گوش میدم ~رقیه شرعی~ قلمو روشنش کردم تا بهش گوش بدم و ارومم کنه اما با شنیدن ایات الله و قران یکدفعه تپش قلبم شدت گرفت 😳بدون هیچ اختیاری شروع کردم به گریه کردن بشدت و با صدای بلند گریه میکردم ~هیچ وقت عادت نداشتم با صدا گریه کنم همیشه فقط اشکام جاری میشد~ یکدفعه خواهرم اومد تو وقتی دیدمش گفتم ابجی خیییلی میترسمممم😭😥
خواهرمم خیلی ترسید و زود قلمو خاموش کرد و بعد مامانمو صدا زد و منم فقط داشتم گریه میکردم...
شب بابام اومد و مامانم براش تعریف کرده بود اتفاقای امروز رو. وقتی رفتم پیش بابام اینا بابام از گوشیش یکی از سوره هارو گذاشت بازم اون حالت برام پیش اومد و بدون اختیار گریه میکردم و میگفتم توروخدا قطعش کنید بابام وقتی منو تو اون حالت دید بشدت ترسید و خودش زود رفت و برام اب اورد دلش به حالم خیلی سوخت و اشک تو چشاش حلقه زد و گفت کافیه گریه نکن دخترم به زور ارومشدم...😔

🌸🍃خواهرم ماجرا رو برای نامزدش تعریف کرده بود و فرداش خواهرم گفت که اغا«ع. م» ~شوهر خواهرم~ باهام کار داره گوشیو بهم داد و سلام کردم و خیلی مهربانانه گفت«..... جان » الان گوشی رو میدم به یه اغایی چند سوال میپرسن تمام علائمی رو که گفتن من داشتم همه این علائم از نشانه های جن زدگی بود و گفتن همین الان باید بیاین....
شوهر خواهرم اومد دنبالمون و منو مادرم رفتیم وقتی رسیدیم اون اغا بهم گفتن واسه بیرون ارایش نکن خب؟ موهاتم بپوشون. خیلی خجالت کشیدم ازین حرفشون اغا«ع. م» ماجرای #علی رو بهش گفته بود و ایشون گفتن شاید چون فشار ها وضربه های زیاد روحی بخاطر~علی~ بهم وارد شده است دچار جن زدگی اصلا نگران نباشید ب اذن الله تعالی و با کلمات پاک الله وقتی از این جا رفتید بیرون حالتون خیلی خوب میشه
از گوشیشون یه سوره ای گذاشتن و هم زمان خودشون رقیه شرعی میخوندن با شدت عجیبی گریه میکردم و تو اون لحظه ها که گریه میکردم فقط به علی فکر میکردم به عشقمون
مادرم میگه وقتی گریه هام اوج گرفت اغا«ع. م» چشاشون پر اشک شده بوده
۴۵ دقیقه گذشت و من لحظه به لحظه گریه هام کمتر میشد و حالم داشت خوب میشد
خدایا کلماتت ارامش محضن
خدایا من چقدر اروم شدم اون لحظه
خدایا درونم سبک شد
درونم بعد اییین همههه دغدغه و عذاب اروم شد
خدایا تو خود آرامــشی😍

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_هفتم

🌸🍃با خودم گفتم همه چی تموم شد دیگه به هم میرسیم😍...
ولی من خیلی بچه بودم حتی یه احوال پرسی درست و حسابی بلد نبودم.....
اون روز گذشت و فردا صبح مامانم از خواب بیدارم کرد و گفت الان شوهر خواهرم ~خواهرم و نامزدش با هم رفته بودن دانشگاه~ میاد و باهات کار داره تا خودمو جمع کردم رسیدن و من طبق معمول تو اتاقم بودم که اول خواهرم و بعد نامزدش اومدن تو... شوهر خواهرم ~انسان خیلی خوبی هستن و واسطه هدایت شدن من ایشون بودن و الانم هستن حتی خیلی وقتا خوابشونو میدیدم که دستاشونو بلند کردن و رو به قبله بشدت برام دعا میکنن
اومدن اتاق و نشستن
شوهر خواهرم شروع کرد و از نظر روانشناسی برام شرح داد که من که ۱۶ سالم در چه وضعیت روحی قرار دارم و علی که ۲۲ سال بود از نظر روانشناسی در چه وضعیتی هست و نیاز های این دوران~هردومون~ چی هستش ایشون با چند تا از دوستای روانشناسشون حرف زده بودن که چجوری با من حرف بزنن که اگاهم کنن...😔
حرفاشون تاثیر زیادی روم گذاشت با اینکه تو این سن خیلیا میگن از نصیحت بدمون میاد اما من وقتی حرف حقی بشنوم قبول میکنم حرفای ایشون معجزه بود اونم از طرف الله. الله سبحانه و تعالی اگه بخواد کسی رو از راه غلط برگردونه از راهی که فکرشم نمیکنی کسی یا چیزی رو واسطه قرار میده

🌸🍃اشکامو پاک کردم و بدون هیچ مقدمه ای گفتم الان میگید چیکار کنم اونم گقت خودت بهش زنگ بزن و بهش بگو الان زوده واسه هردومون من دو سال دیگه مدرسه م تموم میشه و شمام تو این دو سال دانشگاتون تموم میشه بدون اینکه با هم هیچ رابطه ای داشته باشیم اگه بعد سه سال طرز تفکرامون مثل هم بود و بازم هردومون همو خواستیم اون موقع میتونین بیاین خواستگاری و باهم ازدواج میکنیم...
منم قبول کردم و ایشون خداحافظی از مامانم و خواهرم کردن و رفتن...
بعد یه ماه احساس یکم راحتی و سبکی میکردم...
بابام اومد خونه و تصمیمی که گرفته بودم رو بهش گفتم گوشیشو بهم داد و چون روم نمیشد رفتم اتاقم و خواهر بزرگمم باهام اومد...
دلم شدید میتپید و شمارشو گرفتم و بوق سوم و چهارم گوشی رو برداشت

🌸🍃وقتی فهمید منم خیلی خوشحال شد و منم خیلی جدی گفتم سلام خوبی علی. گفت سلام خانمی من خوبم تو خوبی... فکر کرد زنگ زدم که بگم فردا شب میاین و خوشحالم و ازین حرفا...
تمام حرفایی که قرار بود بگم رو گفتم چند لحظه سکوت کرد با صدای لرزانش گفت ولی ما... من تدارکات فردا شب رو اماده کردیم واسه اومدن و بشدت عصبانی شد و قسم خورد بره و پشت سرشو هم نگاه نکنه...
ازش خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم... 👋
به همین سادگی همه چی تموم شد ازین همه استرس و عذاب وجدان رها شدم...😔

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_ششم

🌸🍃اون روز بعد یه هفته سر سفره ناهار نشستم کنار بابام😔
سکوت همه جا رو فرا گرفته بود که یکدفعه بابام گفت علی گفته که قصدش ازدواجه و میخوان بیان خواستگاری و منم گفتم که دخترم هنوز بچه ست و فقط #۱۶ سالشه.... و تمام...
داغ دلم تازه شد احساس درد شدیدی تو قلبم میکردم خدایا من چیکار کنم من چجوری زندگیمو ادامه بدم رفتم اتاقم و بازم خودمو حبس کردم....
#یک ماه گذشت...
قلبم پاره پاره شده بود هر لحظه قهر و عصبانیت #الله رو احساس میکردم...
بعد از یه ماه دوستم به بهانه اینکه واسه امتحانات میام مدرسه یا نه زنگ زد و گفت علی گفت بهت خبر بدم حاظری باهام #ازدواج کنی؟
منم گفتم بهش بگو اره
فرداش که مراسم #نامزدی خواهرم بود💍🌼🙈
و پس فرداش ظهر ساعت 1 اینا بود که پدرم و مادرم اومدن پیشم و درو بستن و پدرم گفت اون پسره علی بازم زنگ زده و گفته میخوان بیان خواسگاری الانم میدونم جوابت منفیه بیا شمارشو واست میگیرم خودت بهش بگو نمیخوای ازدواج کنی... 😳
به همین راحتی؟ ولی من دوسش داشتم و وابستش بودم گفتم بابا اون منو دوست داره و منم اونو د. و. س. ش. د. ا. ر. م.
اون منو میخواد و منم اونو م. ی. خ. ا. م

🌸🍃پدرم و مادرم یک ساعت نصیحتم کردن ولی من همش حرف خودمو میزدم و اشک میریختم بابام وقتی اشکامو دید گفت ~فرمیسکی حرام~ اشک حرام نریز دخترم توبه کن و برگرد پیش الله
پرونده این زندگیو ببند و صفحه جدیدی از زندگیتو شروع کن... 😔😭

مادرم گفت باید یک راهو انتخاب کنی #یا پدر و مادرت و #یا علی....😳

🌸🍃مادرم دید این بحثا فایده نداره گوشیو برداشت زنگ زد به مادر #علی وقتی گوشیو برداشت اینقد عصبانی بود که بدون سلام و احوال پرسی گفت اخه پسرتون چی از جون ما میخواد....
مادرشم خیلی اروم گفت که پسرم عاشق دخترتون شده و میخواد باهاش ازدواج کنه...
بعد از ۴٠ دقیقه حرف زدن مادرم با مادرش بالاخره پدر و مادرم راضی شدن و مادر علی گفت که با شوهرم هماهنگ میکنیم یا پنج شنبه شب یا جمعه شب میاییم واسه خواستگاری... 💐

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_پنجم

🌸🍃با وجود اینکه فقط این برام مهم بود که علی فعلا پیشمه،، امــا این یه واقعیت بود باید به اخر عاقبتم فکر میکردم.....
اما شیطان بدجور ما رو غرق گناه کرده بود هردوتامون به امید اینکه اگه به هم رسیدیم توبه میکنیم....

🌸🍃خواهرای گلم من چندین و چندین بار به این نتیجه رسیدم که عـشـق #مـجـازی هیچ سرانجامی نخواهد داشت دودش فقط وفقط به چشم خودمون برمیگرده. بدجور وابسته میشیم و با تموم وجود با گفتن دروغای زیاد سعی میکنیم طرف رو هم وابسته خودمون کنیم....
اون رابطه حرام رو ترکش کن همین الان باور کن #میتونی
از این همه استرس و دلهره و عذاب نجات پیدا میکنی
دلت اروم میشه با خیال راحت میتونی تو چشای پدر و مادرت نگاه کنی
عشق مجازی هییچ سرانجام خیری نخواهد داشت خدا هیچ وقت بد مارو نمیخواد اگه ترکش کنی خدا بهتر و بهتر از اونو واست قرار میده مهم تر از همه آرومــت میکنه...🌹
خوشی و لذتی که اون لحظه تو چت کردن باهاش داری اخر و عاقبت خیلی بدی خواهت داشت
این رابطه زندگی هردوتونو ویران میکنه و بیشتر از همه #قلب و زندگــی تــو رو به تباهی و عذاب میکشونه خواهر گلم
تموم حرفایی که زدم تک تکشون سرم اومده و تجربه کردم و جــز #پشیمانی هیــچـی ندارم....

🌸🍃من همینجور در حرام خدا و لذت پوچ گناهان و البته عذاب وجدان به سر میبردم...
یکی از روزا طبق معمول گوشیمو با خودم مدرسه بردم اما زنگ عربی بود که یهو مدیر مدرسه با عصبانیت شدیدی وارد کلاس شد و دقیقا اومد بالاسرم گفت کیفتو بده منم دادم بهش و خیلی راحت و اسون گوشیمو از کیف بیرون اورد و گفت همراهم بیا...
اره دوستای گلم اینجور زندگیا~حرامات خدا~ به همین اسونی و یا با یه ~اوکی بای~ به تهش میرسه... 😌
دنبال مدیر رفتم و گفت شماره بابات چنده منم خیلی ریلکس و اروم شماره بابامو گفتم... تمام همکلاسیام راه حل و راه چاره واسم پیدا میکردن اونا بیشتر از من نگرانم بودن اما من خیلی اروم فقط و فقط یک #جمله ملکه ذهنم و قلبم شده بود... «خود کرده را تدبیر نیست»👌
اما تنها نگرانیم#پدرم بود پدری که چندین سال در این شهر آبرو و عذت و احترام داشت بخاطر رفتار های خوبش و من تمام سربلندی های بابامو اورده بودم زیر سوال فقط دعا میکردم بابام نرسه چون جرات نداشتم واقعا جرات نداشتم تو چشماش نگا کنم... 😔😔
وسایلامو جمع میکردم که دوستم اومد و گفت که یکی از دوستام منو لو داده و منم غمی نداشتم ازین که اتفاقی برام بیفتاد با اوج عصبانیت وارد کلاس اون دوستم شدم... یه دختر #محجبه و اروم به چشم خورد اما من دنبال اون دوستم میگشتم به محض دیدنش به طرفش حمله ور شدم و.... 😏
با داد و هوار بقیه و صدای بلند من مدیر مدرسه اومد و مارو از هم جدا کرد اون دختر بخاطر نجات خودش منو معرفی کرده بود.....
پدرم اومد و پروندمو تحویل گرفت و در اخرین لحظه مدیر مدرسه به در روبرومون اشاره کرد و گفت این درو میبینی.... ~کلاس نهضت سواد اموزی بود~این در کسایی توش وارد میشن که همین راهی که تو میخوای بری رفتن و الان جز پشیمانی و حسرت چیزی واسشون باقی نمونده الگوی تو باید #خواهر بزرگت باشه...
اما ماجرا تمام نشد و پدرم تو راه خونه ازم جواب تمام کارامو خواست منم دیگه خسته شده بودم از دروغ همه چیو به بابام#گفتم بابام مرد خیلی ارومی هست...
خیلی اروم انگار چیزی نشده شماره #علی رو ازم گرفت و بهش زنگ زد دو بار زنگ زد اما بر نداشت رسیدیم خونه بدون نگاه کردن به چشای مادرم و خواهرام و گفتن یک کلمه رفتم اتاقم و درو بستم...

گوشی بابام زنگ خورد اره علی بود زنگ زد بابام گوشی رو گذاشت رو پخش و بعد از کلی حرف شنیدم که توی یه پارک قرار گذاشتن هم دیگر رو ببینن...

یــک دنــیــا خــاطــره رو ســرم آوار بــود....

من همیشه یه عادت داشتم وقتی ناراحت میشدم حتی یه قطره اشک از چشام نمییومد و فقط دوست داشتم بخوابم و ازین دنیا و اتفاقایی که برام افتاده خبر نداشته باشم...
ساعت ۲بود وقتی اومدیم خونه همون لحظه خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت 10:30 شب بود یکدفعه یادم اومد چه اتفاقایی برام افتاده ب زور چشامو بستم و بازم خوابیدم...

🌸🍃من یک هفته تو اتاقم بودم و فقط مادرم روی سینی غذامو میاورد وقتی من خواب بودم یا بیدار بودم و خودمو میزدم به خواب
بعد یه هفته مامانم یه روز صبح دستامو گرفت و بلندم کرد فکر نمی کنم مادرم تا به اون روز اینقد نگرانم شده بوده....
اینم یادم رفت بگم چند هفته قبل برای خواهرم خواستگار اومده بود و از هم خیلی خوششون اومده بود و قرار شد که حلقه دستش کنن خوانواده شوهر خواهرم هر روز میومدن برای اشنایی بیشتر و منم در اتاق مثل یه مرده متحرک یا زیر پتو بودم و یا به دیوار خیره شده بودم...


#ادامه_دارد_ان‌شالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_چهارم

🌸🍃در این مدت ها خواهر بزرگم را میدیدم که کم کم داره به #الله نزدیک میشه...
و از گناه و حرام ها فاصله میگیره و کم کم داره محجبه میشه😍حتی یه بار وقتی یکی از فامیل هامون اومده بودن خونمون ~نامحرم بودن~ و وقتی اون آقا میخواست با خواهرم دست بده خواهرم دستشو عقب کشید و بهاش دست نداد اونم خجالت زده دستشو انداخت پایین...

برعکس خواهرم من ایمانم داشت ازم گرفته میشد😔💔
از طریق اینستاگرام با یک پسر دوست شدم اون از من خیلی خوشش اومده بود و منم طبق معمول برام مهم نبود و فقط میخواستم که سرگرم شم ولی من عاشقش شدم و این زمانی اتفاق افتاد که وقتی باهم چت میکردیم او گفت که میخواد بره نمازشو بخونه....
وقتی فهمید من در زبان انگلیسی ضعیف هستم هر شب باهام تمرین میکرد در درس اقتصاد و ریاضی باهم تمرینات رو حل میکردیم.... اون پسره قصدش ازدواج با من بود و وقتی فهمید خانوادم مذهبی هستن بیشتر بهم اهمیت میداد چون خانواده اونم مثل ما بودن ماه ها گذشت و ما روز به روز بیشتر به هم وابسته میشدیم...

حتی خودمون قرار های ازدواج رو گذاشته بودیم و وسایل خونمون رو هم تعیین کرده بودیم😢 اون منو خیلی دوست داشت و با مادرشم در مورد من حرف زده بود...

راستش بیشتر علی عاشقم بود و بهم وابسته بود کل مدرسه از رابطه منو علی باخبر بودن چون همیشه دم در مدرسم بود همیشه میگفت ما همیشه مال همیم هیچ چیز نمیتونه مارو از هم جدا کنه....

🌸🍃خنده هاش همیشه و همه جا تو گوشم بود وقتی با لجبازیام کنار میومد
با اینکه سر کارم بود و من پیام میدادم هیچوقت دلش نمیومد بگه کار دارم یا بعدا حرف میزنیم😊....

وقتی واسه چندمین بار واسه اون خودمو به خطر می انداختم بیشتر بهش ثابت میشد که چقدر وابستشم....
با وجود تمام وابستگییام بهش اما همیشه یه چیزی ازارم میداد این که منو علی نمیتونیم با هم زندگی کنیم پدرم چجوری راضی میشه من با علی زندگی کنم چون علی یه ضرب نواز بود و هر شب یکی از کاراشونو با ~با گروهشون~ واسم میفرستاد تا دربارش نظر بدم....
اما نمیتونستم ازش دل بکنم نمیخواستم به بعدش فکر کنم که چی سرمون میاد💔 این برام کافی بود که الان فعلا پیشمه...

علی همیشه خیلی زود عصبی میشد و عصبانیتشو سر من خالی میکرد ولی بلافاصله خودش زنگ میزد و غرور مردونه شو زیر پا میذاشت و همیشه معذرت خواهی میکرد....

من اینقد گناه و در حرام خدا بودم که از پدر و مادرم که هیچ از #الله هم شرم نمیکردم😔
پسری که دنبالش بودم رو پیدا کرده بودم ولی من هنوز یک درصدم احساس خوشبختی نمیکردم #چون الله رو نداشتم چون با هر لحظه احساس لذت گناهان الله رو احساس میکردم که داره میبینه...

خسته شده بودم از زندگی دزدکی عشق #حرام و دزدکی اما چرا دست بر نمیداشتم چرا شخصیت خانوادگیم رو گذاشته بودم پشت سر... چرا خوشبخت زندگی نمیکردم چرا با دست خودم خودم رو میسوزوندم سوختنی در این دنیا و هم در #اخرت


🌸🍃حالم از خودم بهم میخورد عذاب وجدان داشتم و بزرگترین ارزوم مرگ بود و نجات شدن از این زندگی سراسر حرام...
واقعا خسته نشدم ازین همه پنهون کاری...
خسته نشدم وقتی تو جمع خانوادگی کج میشینم تا کسی صفحه گوشیم رو نبینه...
گوشیمو با هفت پسـورد مخفی میکنم... پس چرا واسه #قلبم هیچ پسـوردی نیست...
من از الله شرم نمیکنم واقعا...😔

دلم میخواست یه لحظه شده چشامو ببندم و احساس ارامش کنم احساس خوشبختی کنم...
بدون عذاب وجدان بدون #ترس بدون #استرس برای آینده...

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#از_ذلت_تا_عزت #قسمت_دوم 🌸🍃یکی از روزا مادرم گفت که یکی از بستگان مادرم تو کوچه ما خونه خریدن و میشن همسایمون... اونا یه دختر داشتن هم سن من بود منم کم کم دیگه با دختر اونا #دوست شدم رفاقتی که زندگیم را بر باد داد😔 من با اینکه دختر باهوشی بودم در عین…
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_سوم

🌸🍃این دوست جدیدم که تازه اومده بودن تو محله ما و رفیق قبلیم و یه دوست دیگه ، با هم دوست صمیمی شدیم منی که از واژه دوست پسر چیزی نمیدونستم و اونا همه زندگیشون در این واژه ها خلاصه میشد😱

از ۱٠ سالگی بابام برام گوشی خریده بود و از #اعتماد زیادش به من برام سیمکارت هم خریده بود.
دوستام غیر مستقیم رابطه با جنس مخالف 🙎🏻‍♂ رو برام جذاب کردن...
یکی از روز ها عصر #درحال قرآن خواندن بودم که گوشیم زنگ خورد برنداشتم و به قرآن خوندنم ادامه دادم ولی بازم زنگ زدن منم برداشتم و گفتم که اشتباهی زنگ زدید اما اون پسر از زنگ زدن دست برنمیداشت ولکونم نبود
منم کم کم این رابطه دختر پسری برام جذاب شد و چت کردن برای اولین بار با غریبه شروع شد ... 😔
ای کاش همون موقع جرات داشتم از مزاحم تلفنی به مادرم یا حتی خواهر بزرگم میگفتم اما من با هیچ کدومشون صمیمی #نبودم...باخانوادم حرف نمیزدم

سه ســال گذشت... و من در باتلاق جهل بسر میبردم... 😔
انگار یادم رفته بود اصلا من کی هستم... من کی بودم.... این دوستایی که برای خودم انتخاب کردم اخه چه ربطی با خانواده ام دارن کجامون به هم میخوره...
۱۳ســالگی... 😭
۱۴ســالگی... 😭
۱۵ســالگی....😭
من در جهل به سر میبردم رابطم با پسری تموم میشد با پسر دیگه ای دوست میشدم من از تعریف کردن دوران جهالتم شرم میکنم به الله... 😭
ضربه های روحی خیلی زیادی بهم وارد میشد دیگه شده بودم دختری #سیگاری... دور از چشم خانوادم دیگه فضای مذهبی و شیرین خونه مون برام معنی نداشت😭

و کارم شده بود #تیغ بازی با دستم😔...

۱۶ سالم شد و تصمیم گرفتم از پسرا فاصله بگیرم و فقط یک پسر مد نظرم باشه اونم برای زندگی و اینده م دنبال خوشبختی بودم...

🌸🍃غافل ازین که #الله تعالی فرمودن:
«الا بذکر الله تطمئن القلوب»
«اگاه شوید تنها یاد الله ارام بخش دلهاست»
غافل ازین که الله سبحانه و تعالی فرمودن:
« و من اعرض عن ذکری فإِن له معیشة ضنکا»
«هر کس از یاد من روی بگرداند زندگی سخت و دشواری خواهد داشت»

#ادامه_دارد_ان‌شاالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_دوم

🌸🍃یکی از روزا مادرم گفت که یکی از بستگان مادرم تو کوچه ما خونه خریدن و میشن همسایمون...

اونا یه دختر داشتن هم سن من بود منم کم کم دیگه با دختر اونا #دوست شدم رفاقتی که زندگیم را بر باد داد😔 من با اینکه دختر باهوشی بودم در عین حال برای اینجور مسائل #ساده بودم من خیلی #ساده_لوح بودم و و نقطه ضعف یا شایدم قوتی داشتم اونم این بود که خیلی زود تحت تاثیر دوستام قرار میگرفتم چه در خوبی ها و چه در #بدی ها اما این بار این دوستم منو #نابودم کرد... من #خوشحال بودم من #خوشبخت زندگی میکردم... اما این دوستم خیلی چیزا یادم داد ....
کم کم ۱۲ سالم شده بود و برای مدرسه جدید و رفتن برای مقطع متوسطه اول خودمو اماده کردم...
اولین روز مدرسه بود و من با کلی زوق راهی مدرسه شدم
بعد از مشخص شدن کلاسم رفتم سر کلاس هفتم نشستم... همه با دوستاشون نشسته بودن و من تنها بودم یه دختر اومد کنارم نشست و کم کم باهاش دوست شدم منی که با دست خودم زندگیمو ویران میکردم با انتخاب #کسانی به عنوان دوست #صمیمی که حتی هیچ شناختی ازشون نداشتم....

🌸🍃در اینجا از همه هم سن و سالای خودم درخواستی دارم در انتخاب دوستای صمیمی برای خودتون و برای رازاتون دقت زیادی کنید دوستای گلم من بدترین ضربه های زندگیمو از دوستای به #ظاهر #دلسوز خوردم دوستانی که در #ظاهر دوستت دارن و به فکرت هستن غافل ازین که بدون اینکه حتی خودشون هم بخوان قدم به قدم به شیطان نزدیکتون میکنن... دوست خوب دوستیه که مارو به الله نزدیک کنه و غمامونو و ناراحتی هامونو از راه #درستش برطرف کنه. .

دوست خوب دوستیست که تو رو به راه راست دعوت کنه بر عمل نهی از منکرات هدایت دهنده و داعی باشه.ابرویت را حفظ کند و تو را از رنج و بحران برهاند همیشه نصیحت گر و خیر خواهت باشد و از همه مهم تر صمیمت و دوستی اش برای #رضای الله باشه...
و #مادرای عزیز با دخترتون صمیمی باشید اینقد بهش محبت کنید و صمیمی باشید که احساس کمبود محبت نکنه و با هر کسی دوست نشه😔...


الله تعالی خطاب به بنی ادم می فرمایند:

«یا ویلتیٰ لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلا»
«ای وای بر من، ای کاش فلانی را دوست نمی گرفتم»😔

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_اول

🌸🍃السلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت #مدیرعزیزمحترم و اعضای خوب کانال امیدوارم دل تک تکتون با نور ایمان با یاد الله اروم باشه... 👌

من یکی از کاربرای #کانال‌داستان‌های‌جالب‌وجذاب هستم میخواستم داستان هدایت شدنم رو براتون بگم شاید که مورد عبرت قرار بگیره😔

من دختری 17 سالم که 1 سال از هدایت شدنم میگذرد شاید سن کمی باشه اما در این مدت کم تمام لذت های #پوچ گناه رو تجربه کردم...
من 8 سالم بود که با خواست پدرم در کلاس قران ثبت نام کردم و ازون جا که من دختری زرنگ و باهوش بودم درسای زیادی از کلاس قران یاد گرفتم حدیث های زیادی داستان و زندگی نامه پیامبران زیادی یاد میگرفتم🙂 و بیشتر از همه پدر عزیزم پدر مهربانم بود که ازین بابت خیلی خوشحال بود و همیشه بهم #افتخار میکرد من فرزند دوم خانواده بودم و یه خواهر بزرگتر و یه خواهر کوچیک تر داشتم، همیشه و در همه مسائل منو پدرم هم نظر بودیم و مادرم و خواهرام هم، هم نظر بودن من عاشـق پدرم بودم و بیش از همه دوسش داشتم #پدری که در سخت ترین شرایط همیشه بهترین و #مهربانترین پدر بود منو پدرم شبا باهم قران میخوندیم گاهی وقتا من ازش اشکال میگرفتم و گاهی وقتام اون... 😌

🌸🍃حتی من یه شب خواب #رسول الله را دیدم... 😍 در خوابم همه اهل محله مون اومده بودن بیرون و از دور یک مرد به ما نزدیک میشد همه میگفتن ایشان #رسول الله «صل الله علیه و آله وسلم» هستن همه از ایشون درخواست میکردن برن خونه انها ولی پیامبر محمد تشریف اوردن خونه ما... 🥰
این قسمتشو دقیقا یادم نیست همیشه در تصوراتم فکر میکنم یا من نشسته بودم و ایشون دورم قدم میزد و یا نشسته بودن و من روی زانوی ایشون نشسته بودم😍❤️ و این حرفشون خیلی خوب یادم هست ایشون دراین حالت #فرمودن نمازاتو همیشه خیلی خوب بخوان...
کم کم ۱٠ سالم شده بود...

🌸🍃حتی وقتی کلاس زبان میرفتم با سن کمم روسری سرم میکردم و نگاهای سنگین و تمسخر امیز همکلاسییام و حتی معلمم رو احساس میکردم در مجالس خانوادگی وقتی همه دختر عمه هام و حتی عمه هامم که سنی ازشون گذشته بود و خودشونو عین دختر ۱۴ ساله کرده بودن و با چشم تمسخر بهم نگا میکردن،، من دلسرد نمیشدم فقط ناراحت میشدم ازین که مگه اینا سنشون اینقد بالاست مگه نمیدونن این کاراشون درست نیست و ازین فکرا....

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#داستان‌واقعی👌

#‍دختر14ساله‌یی‌که‌عاشق‌پستی‌شد


تو خانواده ای بدنیا اومدم ک تک دختر خونه بودم و فوق العاده مقید همیشه توجه خاصی میکردن خانوادم به اخلاق و رفتارم و این باعث شد که من نتونم طعم واقعی عشق و بیرون از خونه بچشم .همیشه عاشق و دلشیفته این بازیگرا و هنرپیشه ها میشدم تا اینکه منم دلم لرزید

چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه هاي سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،کـه او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و مـن یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح کـه می شد، می‌دانستم همین حالا زنگ می زند!
پله ها را پرواز میکردم و برای این‌کـه مادرم شک نکند ،می گفتم برای یک مجله می‌نویسم و انها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده اسـت. حدسم درست بود پستچی فهمیده بود من درطلب یک نگاه خاص یا یک حرف خاص از طرفش بودم و حواسم نبود که پستچی من منتظر امصا و خودکار دست منه
آن قدر خودکار در دستم می لرزید کـه خنده اش میگرفت .هیج وقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمی زد.فقط یک‌بار گفت: چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان! و مـن تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و بـه نظرم عاشقانه ترین جمله ي دنیا بود.چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان!

عاشقانه تر از این جمله هم بود؟

بالاخره اون روز فرارسید و من بیتاب بودم تا زنگ در بیاد و من پرواز کنم به سمت در و حواسم به سرو لباسم نبود که چی تنم هست وقتی زنگ در بلند شد و من به پایین رفتم
وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا کـه دید زیر لب گفت: دخترۀ بی حیا. ببین با چـه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم کـه شلوارم کمی کوتاه اسـت. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. پیراهنم نازک است و بدنم.....وای
آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم کـه نفهمیدم پیک آسمانی مـن ، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند! فقط یک لحظه تمام دنیا روی سرم چرخید و فهمیدم ک دیگه هیجوقت نمیتونم معشوقه ام را ببینم و از حال رفتم

مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آن ها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.مو هاي طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ي شاکی، گونه اش را گرفته بودو فریاد می زدکه تو به دختر مردم نظر داری تو ناموس نداری مگر میشود یک پستچی هرروز هفته اینجا باشد
. مـن هم از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روزبعد پستچی پیری آمد، بـه او گفتم آن اقای قبلی چـه شد؟

گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. بـه خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر مـن دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از ان زمان من همانند دیوانه ها شدم کارم شده بود نامه نوشتن ولی چه انتظار بیهوده ای ..تاچند وقت مثل دیوونه ها بودم و منتظر ک شاید ان پسر پستچی بیادو در بزنه و منو ببینه یا شاید اونم همانند من عاشق من شده باشه ولی افسوس
سالها گذشت من باوجود هزاران خواستگار هنوز منتظر پستچی خودم بودم که انگار طالعش در طالع من نبود
روزهای سختی را گذراندم احساس یک زن فرسوده و پیر در عالم جوانی خودم داشتم و رمق زنده بودن نداشتم این عذاب کدام گناهم بود خدایا...کاش فقط یکبار اورا میدیدم و دلم ارام میگرفت
سالها گذشت تاکم کم به زندگی برگشتم و دیدم سرسفره عقد نشستم ولی قلبم همچنان ترک داشت ولی چاره نداشتم عشق من رفته بود و من باید فراموشش میکردم ولی عهد کردم عشقش رادرون قلبم محفوظ بدارم بااینکه ازدواج کرده بودم و مادرم از حس قلبم خبرداشت مرا به سوی همسرم روانه میکرد ولی من میلی به زندگی نداشتم دختری به ظاهر خوشبخت بودم ولی روزها را باسختی به شب میسپردم تا اینکه فهمیدم باردارم

#ادامه_دارد

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
Ещё