📚داستان های جالب وجذاب📚

#قسمت_دوم
Channel
Logo of the Telegram channel 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bPromote
17.5K
subscribers
14
photos
2
videos
852
links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_دوم

🌸🍃یکی از روزا مادرم گفت که یکی از بستگان مادرم تو کوچه ما خونه خریدن و میشن همسایمون...

اونا یه دختر داشتن هم سن من بود منم کم کم دیگه با دختر اونا #دوست شدم رفاقتی که زندگیم را بر باد داد😔 من با اینکه دختر باهوشی بودم در عین حال برای اینجور مسائل #ساده بودم من خیلی #ساده_لوح بودم و و نقطه ضعف یا شایدم قوتی داشتم اونم این بود که خیلی زود تحت تاثیر دوستام قرار میگرفتم چه در خوبی ها و چه در #بدی ها اما این بار این دوستم منو #نابودم کرد... من #خوشحال بودم من #خوشبخت زندگی میکردم... اما این دوستم خیلی چیزا یادم داد ....
کم کم ۱۲ سالم شده بود و برای مدرسه جدید و رفتن برای مقطع متوسطه اول خودمو اماده کردم...
اولین روز مدرسه بود و من با کلی زوق راهی مدرسه شدم
بعد از مشخص شدن کلاسم رفتم سر کلاس هفتم نشستم... همه با دوستاشون نشسته بودن و من تنها بودم یه دختر اومد کنارم نشست و کم کم باهاش دوست شدم منی که با دست خودم زندگیمو ویران میکردم با انتخاب #کسانی به عنوان دوست #صمیمی که حتی هیچ شناختی ازشون نداشتم....

🌸🍃در اینجا از همه هم سن و سالای خودم درخواستی دارم در انتخاب دوستای صمیمی برای خودتون و برای رازاتون دقت زیادی کنید دوستای گلم من بدترین ضربه های زندگیمو از دوستای به #ظاهر #دلسوز خوردم دوستانی که در #ظاهر دوستت دارن و به فکرت هستن غافل ازین که بدون اینکه حتی خودشون هم بخوان قدم به قدم به شیطان نزدیکتون میکنن... دوست خوب دوستیه که مارو به الله نزدیک کنه و غمامونو و ناراحتی هامونو از راه #درستش برطرف کنه. .

دوست خوب دوستیست که تو رو به راه راست دعوت کنه بر عمل نهی از منکرات هدایت دهنده و داعی باشه.ابرویت را حفظ کند و تو را از رنج و بحران برهاند همیشه نصیحت گر و خیر خواهت باشد و از همه مهم تر صمیمت و دوستی اش برای #رضای الله باشه...
و #مادرای عزیز با دخترتون صمیمی باشید اینقد بهش محبت کنید و صمیمی باشید که احساس کمبود محبت نکنه و با هر کسی دوست نشه😔...


الله تعالی خطاب به بنی ادم می فرمایند:

«یا ویلتیٰ لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلا»
«ای وای بر من، ای کاش فلانی را دوست نمی گرفتم»😔

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#زندگی_ام_خراب_شد

#قسمت_دوم

🌸🍃ﻗﻠﺒﻢ ﻧﺮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺏ ﺳﺨﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﺪﻡ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮕﺶ ﺁﺭﺍﻣﻢ ﮐﻨﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.

ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﯾﺪﻣﺶ، ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻢ، ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺷﯿﻔﺘﻪﺍﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ،

ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻮﯾﮋﻩ ﻭﻗﺘﯽﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭘﺮﯼ ﻗﺼﻪﻫﺎﯾﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﻭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ

ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩﺍﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﺳﻮﺍﯼ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑﺮﺯﻧﻢ ﮐﺮﺩ😭

🌸🍃ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ.
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ😳، ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺣﺪﯾﺚ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ» :ﻫﯿﭻ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ #ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ👹

ﻭﻟﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺍﺳﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﯾﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻮﺳﺮﺍﻧﯽﺍﺵ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ😔💔!! ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ: ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ!؟😭

- ﻧﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﻢ

ﭼﻄﻮﺭ!! ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻋﻘﺪ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟- ﺑﺰﻭﺩﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ😭

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﻭﺍﻧﻪﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ… ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ

🌸🍃ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺘﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﺭﻭﺣﯿﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑه ﻨﺎﭼﺎﺭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ. ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ
ﻗﺼﻪ ﭼﯿﺴﺖ.
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ😭

#ادامه_دارد....

📕داستان های جالب وجذاب📕

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
‍#داستان_واقعی_کمینگاه_شیطان #قسمت_اول من زنی 21ساله متاهل هستم و دارم با بغض و گریه مینویسم مثل بیشتر خواهر و برادرا منم مشکلم از این #دنیای_مجازی شروع شد💔 https://t.me/dokhtaran_b از دنیای مجازی میتوان درست استفاده کرد اما راه نفوذی شیطانم بسیار…
#داستان_خواندنی_کمینگاه_شیطان

#قسمت_دوم

هرچند حرفامون ناشرعی نبودن و در حد خواهر برادر بودن یه روز ایشون بهم گفت خواهر چیزی ته دلمه بگم ...

گفتم بگو....
گفت سبحان الله کار خدا رو میبینی تو کجا و من کجا اگه مال هم بودیم زندگیمون بهترین زندگی بود چیزایی که من میخوام از زنم تو داری و چیزای که تو از شوهرت میخوای در من است😍

حرفا بیشتر شد و علاقه بینمون صورت گرفت بهم گفت که عاشقم شده و تو زندگیشم اینجور عاشق نشده چون هیچوقت روش نشده به دختری به خوبی نگاه کنه و حتی ازدواجشم از رو اجبار بود.....
منم یه مدتی بود که خیلی از شوهرم ناراضی بودم دیگه داشت بینمون جدایی می افتاد که با این برادر آشنا شدم و اینم دو برابر دلسردم کرد از شوهرم ....

عکساشو بهم نشون داد که سبحان الله مثل اخلاقش چهره اشم زیبا بود..
دلبستگی بیشتر شد ازم خواست نزارم بچه دار شم گفت طلاقتو بگیر....
اونم افتاد دنبال کار طلاقش که هرچه زودتر همسرش طلاق بده و به من برسه ازم عکس خواست و بهش نشون دادم....

بهم گفت تا دنیا دنیاس ولکنت نیستم و باید بهت برسم صبح که شوهرم میرفت بیرون تا شب که برمیگشت تلفنی حرف میزدیم......

ساعتا اینقد زود میگذشتن اصلا خستگی تو ذاتمون نبود از شوهرم خواستم که طلاقم بده گفتم اصلا نمیتونم باهات زندگی کنم....
اما شوهرم میگفت که بی من میمیره روزا گذشت سه ماهی بود اصرار رو اصرار دیدم چیزی حل نمیشه....
مامان بابامم نمیزاشتن طلاق بگیرم خیلی سخت شده بود دنیا برام ...هر وقت باهاش حرف میزدم بهشم میگفتم میدونی این حرف زدنه ما خیلی ناشرعی ست میدونی دارم خیانت میکنم همش سکوت میکرد.....

میگفت اخه من نمیتونم بی خبر باشم ازت میگفتم بزار طلاقمو بگیرم با هم حرف میزنیم الان من خیانتکارم💔.....
اما اون نمیزاشت...

مثل اینکه یه کم ایمان ته دلم مونده بود یه روز نشستم گفتم که طلاقم جور نمیشه یه نفرم وابسته کردم که چی؟؟

از همه مهمتر گناهشو من بعدا چجوری با خدا ملاقات کنم من اون دختری که فکر میکردم هیچ کس به اندازه من پاک نبوده چی شد😔

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

📔داستان های جالب وجذاب📔

https://t.center/dokhtaran_b
#نابینایی_که_هدف_را_زد

#قسمت_دوم

سرم را پایین انداختم و اشک ریختم .آن نابینایی را که در بازار مسخره‌اش کردم وباعث شدم و بر زمین بیفتد و مردم را بر او خندانیدم بیاد آوردم .

سبحان الله از همان دست که بدهی از همان میگیری .مدتی لال شدم و نمی دانستم چه بگویم  سپس همسرم و فرزندم را به یاد آوردم ، از دکتر به خاطر لطفش تشکر کردم ، و رفتم تا همسرم را ببینم .
همسرم ناراحت نبود او به قضاء خداوند ایمان داشت راضی و خشنود بود. بسیار وقت ها به من توصیه می کرد از استهزاء و مسخره کردن دیگران دست بکشم  همیشه تکرار می کرد غیبت دیگران  ..را مکن.
با هم از بیمارستان خارج شدیم و سالم را با خود آوردیم .در حقیقت به او زیاد توجه نداشتم .او را در منزل نا دیده می پنداشتم فکر می کردم در منزل نیست .وقتی زیاد گریه می کرد به سالن برای خوابیدن فرار می کردم ولی همسرم بسیار به او می پرداخت و او را زیاد دوست می داشت .اما من از او بدم نمی آمد ولی نمی توانستم او را دوست داشته باشم .
سالم بزرگ شد شروع به سینه خیز رفتن نمود عمرش نزدیک به سالی بود می کوشید راه برود، دانستیم که او لنگ (فلج) است بیشتر از گذشته برای من سخت بود  .همسرم بعد از او عمر وخالد را بدنیا آورد .
سال ها گذشت و سالم بزرگ شد ،و برادرانش هم بزرگ شدند.دوست نداشتم در خانه بنشینم  ،همیشه با دوستانم بودم ،در حقیقت عروسکی در دست آنها بودم .
 همسرم نا أُمید نبود و همیشه مرا هدایت می کرد .و ازکار های احمقانه ام عصبانی نمی شد ولی او بسیار ناراحت بود وقتی که می دید من به سالم توجه نمی کنم و به بقیه برادرانش اهمیت می دهم .
سالم بزرگ شد همراه با او غصه من هم زیاد شد .وقتی همسرم خواست او را در یکی از مدارس عقب مانده ها ثبت نام کند مخالفت نکردم .من گذشت سال ها را حس نکردم  روزگار بد ی بود ، کار کردن ،خوردن ،خوابیدن ، مهمانی .
در روز جمعه  ساعت یازده ظهر از خواب بیدارشدم .همیشه این برای من وقت زودی بود ، دعوت  جشنی بودم لباس پوشیدم وعطر زدم و خواستم از خانه خارج شوم  از هال منزل گذشتم صحنه ای توجهم را جلب کرد....


#ادامه_دارد_ان_شاءالله

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#داستان📚 #تهمت_ناروا #قسمت_اول من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از روستاهای اصفهان زندگی میکردیم خیلی شاد وخوشحال زندگی عادی خودمون و طی میکردیم، تا اون روز شوم، اون روزناهار کوکوسبزی داشتیم که هیچ وقت فراموش نمیکنم، دایی بابام چوپان…
#داستان📚

#تهمت_ناروا
#قسمت_دوم

اون چی داره میگه در مورد چی صحبت میکنه بابام با عصبانیت گفت: بس کن مرتیکه احترام خودتو داشته باش #زینب فقط #نه سالشه این چه مزخرفی که میگی برادرام چشاشونا گرد کرده بودن ومنتظر دایی با اون سن وسالش شروع به تعریف کردن کرد....

نه باورم نمیشد نه این حرف، حرف دایی من نبود گفت اونروز من با #دختر عموی بابام داشتم از نانوایی میومدم که یه پسر میفته دنبال ما وما شروع به حرف زدن و خلاصه از این حرفها گفت:
همه ی این وقت دایی داشته مارا تعقیب میکرده ودیده....

همش دروغ دروغ دروغ مگه میشه یکی بتونه همچین توهین وتهمتی به کسی بزنه اونم به این راحتی

هیچ وقت حرکات بابام وفراموش نمیکنم ،بلند شد واز #خونه انداختش بیرون گفت برو خدارو شکر کن به خاطر سنت چیزی بهت نگفتنم با این توهین وتهمتت جرات داری این حرفها رو پیش #پسر_عموم بزن از ده برای همیشه بیرونت میکنه

خلاصه با رفتن دایی بدبختی من شروع شد

اصل قضیه این بود منو دختر عموی بابام وقتی از #نانوایی بر میگشتیم زن دایی هم با ما بود داشت میرفت کتابخونه باهم حرف میزدیم که، یه موتوری پسر جوان سه بار اومد بدون هیچ حرف یا نگاهی از بغل ما رد شد رفت...

همون موقعه هرسه از هم جدا شدیم ورفتیم به خونه هامون همین متوجه شدیم زن دایی با دروغ هاش #دایی وپر کرده وفرستاده اه...


من قضیه رو تعریف کردم خانواده کلا قبول کردن وباور کردن بابام منو بغل کرد وبوسید گفت :
دخترم من #باورت دارم همه چیو فراموش کن
یه برادرم که یک سال از من بزرگتر بود شروع کرد به کتک زدن به من گفت:....


ادامه دارد ان شاءالله..


📚📚داستان‌های‌جالب‌وجذاب📚📚



https://t.center/dokhtaran_b