دست عشق ازدامن دل دورباد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟؟؟؟؟؟
↩اشعارناااااب و زیبا و سخنانی گهر بار از سلاطین کلام 💙💙❥
🎁جهت تبلیغات؛
@pish_tabligh
نشستم تو یه چار دیواریِ خشک و بی احساس! زانوهامو بغل کردم و دلداری میدم قلبمو! سرم لایِ زانوهام قفل شده و چشام فکر میکنن طوفانه،که اینطوری سیلاب کردن. شُر شُرِ احساسمو امشب می بینم، وقتی از رو گونه هام سُر میخوره و روی چونه ی لورزونم رَوون میشه! حس میکنم یه کوه،تو حنجره م جاسازی کردن، که حتی آبِ دهنمو نمیتونم پایین بدم. نمیدونم قلبم چی میگه که دلِ چشامو شکسته! سرم پایینه ،زل میزنم به گُلای قالی! ولی اونام مِه گرفتن.هر چی آبشون میدم پژمرده تر میشن. هر کاری میکنم سرمو بالا نگه دارم نمیشه! انگار یه وزنه ی چند تُنی رو سرم گذاشتن. نفس عمیق میکشم،اما دیگه این نفسهامم راه گلومو زخم کرده! نگاه میکنم به دور و بَرَم! انگار همه امشب بیرحم شدن. حس میکنم تو تنهایی دارم از خشت،خشتِ خونه،محبت رو گدایی میکنم! چشامو میبندم،به امیدِ اینکه خیالات خوشی بیاد تو سرم. اما بازم دیر رسیدم. شادی هامو دیدم که با یه چمدون در حالِ دور شدنن. میرم جلوی آینه! چشای خیسمو میبینم. دست میبرم سمتش، اشکهای شیشه ای شو پاک میکنم. یه بوسِ شیشه ای میکارم رو گونه ش! دست میکشم لای موهاش،نوازشش میکنم! آه خدای من! چقدر دلم واسش میسوزه. چقدر شبیه منِ
میشینم روبروش! باهاش درد و دل میکنم. باهاش حرف میزنم،بزار دلش سبک شه! لااقل منم حرفامو بهش میگم! ازش قول میگیرم که تا آخر با هم بمونیم. اما میدونی اون چی بهم گفت؟ گفت تا وقتی تَرَک بر ندارم باهاتم. اما اگه یه روزی شکستم،منو تنها بزار و برو. چون هر وقت بهم نگاه کنی، تنهاییت چند برابر میشه!
خدای من. تو که از همه چیز باخبری؛ دلتنگیامون؛ بغضایی که تو جوونی پیرمون کرده؛ موهای سفیدی که مثل برف روی سرمونه؛ سکوت هایی که از فریاد ریشه کرده تو خدای همه نشدن هایی مگه نه؟ الان که افتادم یه گوشه الان که هیچ سنگ صبوری ندارم. الان که همه درها به روم بسته شده. ازت کمک میخوام ؛من نمیدونم چمه تو اگه میدونی چمه. حالمو خوب کن .... من دارم جون میدم ولی نمیمیرم زبونم قفل شده نمیتونم باکسی حرف بزنم دلم میخواد خودمو بغل کنم بگم غصه نخور تو خودتو داری؛ به این آدمها اعتماد نکن؛ دلسوزی نکن؛ این جماعت قاتل روح تو هستن آدما رو با گذر زمان بشناس نه چرخش زبونشون... الان که دلتنگی و دل مرده گی مثل غده بدخیم سرطانی بند بند وجودمو گرفته بیشتر از همیشه باید قدر خودمو بدونم ولی تو تنهام نذار خدا... اگه نگام نکنی؛ اگه به دادم نرسی تموم میشم؛ من نه حرف میتونم بزنم نه میتونم بخندم نه میتونم نفس بکشم من از همه چیز خالی شدم سبک ولی پر حرف دلم براش میسوزه ؛ برای قلبم خیلی شکسته شده؛ خیلی تیغ تیز بقیه جراحت بهش داده.. زخمی شده ؛ خونریزی داخلی! قلبم حالش خوب نیست به زور داره میتپه!... خدای من به من رحم نمیکنی ؛ به قلبم رحم کن ..
ببین با یه عالمه آرزو دارم زنده به گور میشم خدااااا دارم خودم برای خودم مجلس ترحیم میگیرم منو به حال بد رها نکن ؛ من بهت پناه آوردم من خودمو به تو سپردم ؛ من خود قبلمو میخوام نه این آدمی که الان هستم.. ببین دارم دست و پا میزنم تو روزای تلخی که باید بهترین روزام میشد
خدای عزیزم منو و همه بنده هات از شر آدمای بد ذات در امان بدار ؛ پناه باش برامون وقتی پناهی جز خودت نداریم؛ دست گیر مون باش وقتی دستای گدایی مون سمتت درازه....
- هر روز، روزی پر اهمیت است. مرد نقاشی در شهری کوچکی زندگی میکرد که تابلوهای بسیار زیبایی میکشید و به قیمت گرانی تابلوها را به فروش میرساند. روزی یکی از همسایگان نقاش به او گفت: با هر تابلوی نقاشی که میکشی پول زیادی می گیری آدمهای فقیر زیادی در همسایگی ما هستند چرا به این همسایگان فقيرت کمک نمی کنی؟ از قصاب محل یاد بگیر، با آنکه وضع مالی خوبی ندارد هر روز چند قسمت گوشت را مجانی به خانوادههای فقرا میدهد! پير مرد نقاش گفت ولی من پولی ندارم که به کسی کمک کنم. همسایه مرد نقاش که نا امید شده بود با ناراحتی خانه او را ترک کرد و به بد گویی پشت سر نقاش پرداخت. پس از مدتی مرد نقاش بیمار شد ودر تنهایی و کم محلی همسایگان از دنيا رفت. طی مراسمی ساده مراسم دفن انجام شد. بعد از چند روز مردم با کمال تعجب دیدند که مرد قصاب دیگر کمکی به فقرا نمیکند! با تعجب از او علت کمک نکردنش را پرسیدند. قصاب گفت پیرمرد نقاش همیشه پول گوشتها را به من میداد و میگفت بين فقرا تقسیم کن!
هرچه بیشتر نفرت بورزید، بر دوام نفرت خود افزوده اید و در ذهن خود شیاری از نفرت حک می کنید که خود را در حالت دائمی چهره تان نشان می دهد. آنگاه مردم از شما می پرهیزند و هزاران فرصت طلایی که هر روز انتظارتان را می کشد از دست خواهید داد.
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره میترسم! دين را دوست دارم ولی از كشيشها میترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبانها میترسم! عشق را دوست دارم ولی از زنها میترسم! كودكان را دوست دارم ولی از آينه میترسم! سلام را دوست دارم ولی از زبانم میترسم! من میترسم، پس هستم اين چنين میگذرد روز و روزگار من من روز را دوست دارم ولی از روزگار میترسم!
حسین پناهی 𖤓 𝄟🦅⍣᭄ 𝑱𝒐𝒊𝒏☞︎︎✨≛ڪَافَـــﮫ شِــــــ؏ر 🍃☔@cafe3Sher♡≛✨™