میم.اُصـانـــلو

#پارت_اول
Channel
Blogs
Motivation and Quotes
Art and Design
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel میم.اُصـانـــلو
@biseda313Promote
260
subscribers
75
photos
1
video
1
link
نمیگــذاریم اعتقاداتــــــ خاکــــ بگـیرد . . |انتشار تنها با ذکر نام نویسنده، حلال است.| ناشناس جهت پیشنهاد موضوع، نظر، نقد https://t.center/BChatBot?start=sc-101242-tdiHB6b
 





#زلفـــا | #پارت_اول
#میم_اصانلو | @biseda313


قد و قامـت فصل سـرد، یک سر و گردن از فصول گـرم برتری دارد؛ آخر عقربــه های ساعت هم قندیل بسته اند و زمان قصد گـذر ندارد. نمی دانم چقدر باید روی این صندلـی زوار در رفته در انتهـای خیابان ولیعصر لم بدهم تا بالاخره عابر مورد علاقـه ام با آن بارانی بلند و نامعمولش ظاهر شود؛ گاهی شرلوک هلمـز صدایش می زنم. نگاهی به خط عابر پیاده انداختم، عجلـه ی مردم برای رسیدن به مقصـد مدنظرشان ستودنیست. دماغ های کوچکشان زیر شالگردن، مانند جوشی ترکیده بنظرم آمد. شاید هر کدامشان یک شرلوک هلمز داشتند که از جانـشان سیر شده و دل به این هوای یخ زده سپردند منتها؛ میـان این همه آدم، تنها کسی که طبخ شیرینی زنجـبیل را برای عزیزش تدارک دیده، من بودم. بدنه کیفم را نوازش کردم، شیرینـی های داغ درونش، دلـم را گرم می کرد و انتظار را سهـل...

ضربـه ای به کلاه بافتنـی ام، شانه هایم را دچار لرزشـی خفیف کرد. سیگار وینستـون اولین چیزی بود که دیدم. یک در میان دود و نفس های مردانـه، صحنـه عجیبی راه انداخته بود. خواستم معتـرض شوم که آقای به اصطلاح محترم حواسـتان کجاست اما ایستادن مصمـم و با تشدیـد او بر روی دو پا، منصرفم کرد. مردی با چهره استخوانـی و لبان ترک خورده که با آن بارانی مشکی شباهتـی بی نقص به بابا لنگ دراز داشت!

-این صندلی برای یک نفر هم جان ندارد... چه برسد به دو نفر! شک دارم منتظـر کسی باشید!
اظهار نظـر عجیبش مصادف شد با بند آمـدن زبانم
-ب... بله؟!

اعتماد به نفـس کاذبش، کفر در آور اما مسحـور کننده بود. یک لحظه به خودم آمدم و با شتاب به اطراف نگاه کردم؛ مبادا سام عزیزم، من را با این غریبه ببیند و رگ غیرتش دچار سـو تفاهم شود. آب دهانم را قـورت دادم تا جسـارت یک سوال را پیدا کنم: شما کی هستید؟ منتها او پیشـدستی کرد؛ بی توجه به من، نگاهـی به اطرافش انداخت. عینک چند ضلعــیش را از چشم درآورد و ها کرد

-مسافت زیادی رو طی کردم. چند کیلومتر آن طرف تر باران نم نم می زد، شیشه عینکـم پر از قطرات آب شده بود، نمی تونستم خوب ببینمت! خبری برایت دارم!

به لحـن صحبتش که حکایـت از صمیمیت داشت، آلرژی گرفتم و هر لحظه خطوط ابروهایم در حال نزدیک شدن به پیشانی بود که عینکش را به چشم زد و از نفـوذ چشم هایـش، گره ی ابروهایـم باز شد و چشمانـم به زمین خیره...

ادامه داد:
-چه زیبایی شگرفـی! افسوس که مامورم به بانوی زیبایـی چون شما، خبر ناگـواری بدم. سام اینطور خواسته! اون گفت طبیعـت شما دو نفر آب و آتـشِ و بهتر هست تا خاکستـر نشدید، هرکسی راه خودش رو برود!

مردمک چشم هایم میان آسـمان و زمین چرخید. این تـازه وارد از راه نرسیده چه گفت؟ گفت آب و آتـش؟ خواستم از جایـم بلند شوم و یقه ی بارانی این مردتیکه یالغـوز را که انگار به تقلیـد از سام پوشیده، بگیرم و سرجایش بنشانم اما تعادلـم بر هم خورد و آنقدر محکم سرجایم افتادم که صندلی بیچاره به جیر جیر افتاد. با اضطراب موهای مجعـدم را به زیر کلاه راندم و انگشتـان ترک خورده ام را درون جیب ژاکت فرو کردم تا لااقل لرزش دستانم به چشم نیاید. سوالی که در ذهنم نقش بسته بود را با صدایـی لرزان و لحن عصبـی پرسیدم:

-شما کی هستید آقا؟
-یک دوست! دوست سام... هرچند دیگه نمی خوام باشم! شما من رو نمی شناسیـد یا شاید هیچ وقت نخواستید بشناسید!
-ظاهرتون شبیه به وکیـل مدافع هاست اما سام به وکیـل نیاز نداره! اصلا خودش کجاست؟
لبخند کجی بر چهره سـردش نقش بست، سیگار به زیر پایش هدایـت شد و شانه های بی تفـاوتش به سمت بالا حرکت کرد. گفت:
-سام معتقـد بود حرف زدن راجـع به جدایـی ها، حرمـت می شکنه. لابد برای شما ارزش زیادی...

نگذاشتم جمله اش به پایان برسد، با لبه ی چتـرم، او را پس زدم و درحالی که سرگیجـه داشتم به راه افتادم. چند قدم بیشتر برنداشتم که چهره تـار چند فرشته با بال های مشـکی را بالای سرم دیدم

-خانـم؟... طوریتون که نشد؟
-خانـم محترم خوبید؟ زنگ بزنید به اورژانـس!





 
 





ظاهر غذایتان در اینستاگرام مراد است یا دیزاین اشرافیتان؟ یا شاید تثبیت موقعیت اجتماعی که صدالبته دور باد از کدبانویی چون شما، این بُهتان. اما چه اشکالی دارد، زمانی که دستانتان بجاے نوازش شکم آدم ها، آلوده می شود به ترشحات بزاقشان، از خود بپرسید: چه احساسی داری الان؟ صادقانه پاسخ دهید و نقش پینو کیوے کدبانو در آشپزخانه مجازے را بیاندازید در دریا. شما ایفاگر نقش انسان بودید از ابتدا،
حتما هست معرِّف حضورتان...!

#موجز_نویس
#پینو_کیو | #پارت_اول
#میم_اصانلو | @biseda313






 
 






#موزون_نویس
#نهج_البلاغه_ی_خاکی | #پارت_اول
#میم_اصانلو | @biseda313


سالهاست بلطف فتنه های علمای وهابی
و خاک گرفتن کتاب نهج البلاغه در
متروک ترین ردیفِ کتابخانه ے مسلمین
خطبه ے ۸۰ نهج البلاغه شد، منفورترین!

برای مثال یک بخش از خطبه این است؛
[مَعَاشِرَ النَّاسِ إِنَّ النِّسَاءَ نَوَاقِصُ الْإِيمَانِ...
زنان نسبت به مردان در ایمان ناقصند...]
که بصورت "تقطیع شده" پخش می شود
و ادامه را می سپارند به فراموشی!

یک نفر خدا بیامرزیده هم پیدا نشد
تا قبل از کوبیدن بر طبل قضاوت،
به انگشتان مبارکش زحمت دهد
و ورق بزند خطبه را بصورت تکمیل!

در ادامه ے خطبه توضیح می دهد:
[فَأَمَّا نُقْصَانُ إِيمَانِهِنَّ فَقُعُودُهُن
َّعَنِ الصَّلَاةِ وَ الصِّيَامِ فِي أَيَّامِ حَيْضِهِن
َّاما تفاوت ايمان بانوان، بر كنار بودن از
نماز و روزه در ايّام عادت حيض است.]

یعنی؛
كم شدن نصيب زن در روزهاي قاعدگي،
تنها نقص کوتاه مدت در "ایمان عبادی" !

این کلام خودِ #حضرت است
و حتی تفسیر دیگر علما نیست
که بعضی اسمش را بگذارند: ماله کشی!





اصلا یک نفر بیاورد ترازوی قرانی
برای روشن شدنِ حجمِ شبهات آبکی!
آیه ۳۵ احزاب، بهترین وزنه در برابری:
إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ
وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ
وَ الْقانِتِينَ وَ الْقانِتاتِ
وَ الصَّادِقِينَ وَ الصَّادِقاتِ
وَ الصَّابِرِينَ وَ الصَّابِراتِ
وَ الْخاشِعِينَ وَ الْخاشِعاتِ
وَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ
وَ الصَّائِمِينَ وَ الصَّائِمات....

همه چیز روشن است در این آیه
جـــز یک ســــوال از آنهایی که
بازی خوردند در زمین هاے وهابی:
آیا در برابریِ "ایمان اعتقادی"
می ماند نقطه ے ابهام و تردید؟







 
 






#جیک_و_ماجیک
#وحی_دلنواز | #پارت_اول
#میم_اصانلو | @biseda313


سر از سجده ے آخر برداشتم. گرچه خواندن نماز در سه نوبت واجب است اما غروب های دانشگاه، خواندن <نماز غربت> اوجب واجبات بود. در محراب نشسته بودم، صدای باد از کوه می گریخت و با وساطت پنجره، به چادرم پناه می برد. باب معنویت باز بود و من دانه هاے تسبیح را با ذکرِ فکر و سکوت زبان می چرخاندم.

در عالمی دیگر بودم که یک آن صدایی من را به دنیای اطراف کشاند؛ صدایی مبهم از آن طرف پرده هاے سبز و طویل نماز خانه. وحی وار به گوش می رسید: «ابراهِـــم...» نفس های او با این شش حرفیه ساده برکت پیدا می کرد و رزق معنوی از آن طرف پرده ها بر سرتاسر چادرم فرو می ریخت.

دیگر دل از صدای باد بریده بودم و فقط سوال هاے دلم را می شنیدم؛ یعنی او کیست؟ چه نسبتی با آن شش حرفی دارد؟ این نفس حق از سینه ے چه کسی بلند می شود؟ دریغ از یک جواب. دلم می خواست حیا را قورت بدهم و پرده ها را کنار بزنم اما حجاب درونی ام مانع می شد. چاره ای نبود، کفش ها را جفت کردم تا بیش از این دُچار نشوم. هنگام بیرون رفتن، چشم هایم متمایل به جاکفشی مردانه شد. یک جفت کفش سورمه اے که با لایه اے از خاک، ظاهری متمایز پیدا کرده بود. عکسش را در قاب چشم هایم ثبت کردم و به قدم هایم شتاب دادم.

آن شب، ساعت خاموشی در خوابگاه زودتر از همیشه اعلام شد و من به محض ورود در تخت خواب، ضبط صداے پیامبر گونه اش در اتاق ذهن را روشن کردم: «ابراهِم... ابراهِم...» و به مرور یک عکس که اسمش را گذاشته بودم <کفش هاے ممتاز> مشغول شدم.

در عالم خواب و بیداری غوطه ور بودم که دو تا چشم قهوه ای روشن در دل تاریکی به سمتم آمد و صدایی خفه در گوشم گفت: «هیس! بیداری؟ فردا یادواره ے شهدا در سالن دانشگاه برپاست، خودت رو آماده کن برای دکلمه خوانی، باشه؟ باید گل بکاری!» سهیلا سادات بود، رفیق شفیقم که دقیقه ی نود، انتظار معجزه داشت. صورتش را لمس کردم و آرام گفتم: «نگران نباش، به روی چشم!» در دلم اما کسی جواب داد: «از آن صوت دلنواز بخواهید، همان که کفش هاے ممتاز دارد!» لبخندی مهمان صورتم شد و رویاے خواب بالاخره به استقبال آمد. ادامه دارد...






 
 






#جیک_و_ماجیک
#سیب_خدا | #پارت_اول
#میم_اصانلو | @biseda313


بینی نخودی شکلش به فضای معطر، سریع الاحساس بود. نقطه ی اوجش هم ظهرِ امروز بود که احساس کرد بوی سیب در محیط خانه پیچیده اما در خانه ی آنها دریغ از یک قاچ سیب!

ذهن کوچکش آمادگی بیست سوالی داشت، با نوای کودکانه پرسید: «مامان جانم! این بوی چیه؟ انگار بوی سیب می آد!» مادرش اکثر اوقات دوکار را با هم انجام می داد؛ شستن ظرف ها و گوش سپردن به رادیو اما آن روز سه کاره شده بود؛ صوت روضه خوان از بلندگوی رادیو در دلش غوغا بپا کرده بود و او به پهنای صورت اشک می ریخت؛ این شد که جواب عجیبی به دخترکش داد: «قربان حس بویایی ات پری زادم، بوی مُحرم هست...!»

پری در آن سن کم، به کلمات غریبه کنجکاوی نشان می داد. خصوصا که این لغت غریبه بسیار قریب به مشامش می رسید؛ غریبه ی آشنای او... مُحرم!
آرام به گوشه ای از مطبخ خزید و چشمان عسلی اش به سقف خیره شد. در رویایش از مُحرم یک خوراکی خوشمزه ساخت که مثل سیب است اما کمی خوشمزه تر، کمی خوشبوتر و قدری سیب تر... آنوقت اسمش را گذاشت: «سیب خدا...» در دلش به او گفت: «تو خیلی خوشبویی، با من دوست می شی؟» و احساس کرد بوی سیب خدا شدت گرفت؛ به این ترتیب دل به دل راه دارد، اتفاق افتاد و آن ها باهم دست دوستی را جانانه فشردند.

زمان در کنار سیب خدا برای پری مثل فرفره می گذشت. حالا دیگر یک غروب از دلداگی آن ها گذشته بود. هم زمان با پوشیدن رخت عزا بر تن آسمان، پری هم به اتفاق برادر و خواهرش به حسینیه ی محل رفتند. آن شب طولی نکشید که پسرها به ترتیب از بزرگ به کوچک صف بستند و زنجیر زنی به صورت سه ضرب، نظم گرفت؛ البته قائله به اینجا ختم نمی شد و تحت مقنعه ی مادر ها، سینه زنی با جگر سوخته رونقی دیگر داشت.

دست های پری هم در دستان خواهرش گره خورده بود اما چشم های عسلی او روی عَلَم بسته شده به کمر برادر، قندک بسته بود. مکث کوتاه او بر روی عَلَم موجب شد تا دوباره بوی سیب خدا، شامه اش را نوازش کند. پری به محض ورود دوست جدیدش، دست خواهرش را به سمت پایین کشید و شتاب زده پرسید: «آبجی! آبجی! مُحرم، عَلَم دوست داره؟» خواهرش آهی کشید و پاسخ داد: «مُحرم، علمداری داشت که از ناحیه ی دست، از دست رفت...داداشی می خواد جاشو پر کنه!»

گرد حسرت بر دل پری نشست. نگاهی به کف دست هایش و بعد به هیکل درشت عَلَم انداخت. با لب و لوچه آویزان گفت: «حیف! من نمی تونم علمدار محُرم باشم؛ عَلَم خیلی بزرگه و دستای من هنوز کوچولوئه اما...آخه... محُرم دوست منه!» خواهرش که از شیرین زبانی پری، به وجد آمده بود، فکری در ذهنش جوشید. ادامه دارد...







 
 






#متن_ادبی | #شعبات_درد |#پارت_اول
#میم_اصانلو | @biseda313


مقدمہ ے آشنایی هرچہ که هست؛
نوشیدن چای عراقی در لیوانی کوتاہ قد
یا لولیدن عزا در تار و پود یک پیرهن
و یا طفلے میزبان در موکبے کوچک
یعنی؛ عشق به رگ هاے حسین(ع)
مقیاس اندازہ گیرے ندارد...!

رایحہ ے خون او ڪفایت می کند
براے رحلت مرد، زن و حتے کودک!
آخر خون آغشته به عشق،
پیروی از مسیر را اوجب واجبات می کند
و مطیع الامر بودن ماحصل امتداد است!

آدم در امتداد عطر خون که باشد
خبرهای حسینی منتشر می شود!
زیرا بوی عشق سرایت می کند
به اقصے نقاط پیکر؛
به امعاء و احشاء بدن
به سوال هاے ممتد در مغز سر:
"مَن هُوَ؟ او ڪیست؟"
سوالی عمیق که عطش جواب دارد!
همیشه نباید پاے آب در میان باشد؛
گاهی شناختن هویت یک "او" ،
ترک لب می آورد!

در وانفساے انا عطشان بودن،
سوال دوم زادہ می شود:
"ما فے البطون سر بر نیزہ، زینب؟"
ارتباط سوال اول و ثانی،
کمر افکار را خم می کند...
با هجوم سوال ها بر پیشانے سر،
آدمیزاد صاحب "درد مازاد" مے شود؛
درد حسین یک طرف،
درد از دست "خود" که نشستہ روی
سینه ے حسین در طرف دیگر...






 
 






#شپش_شبهات | #پارت_اول
#براساس_کتاب_حماسه_حسینی
#میم_اصانلو | @biseda313


[سیاست هایشان، اسلوبشان
نڪند از هم جدا بود؟
حسن دست آشتی و حسین سر جنگ!]

طرح یک سوال بدون جواب یعنی؛
جولان شپش " شبهه" و ریزش افکار
بلایی بس خانمان سوز که باید پناه برد
به کتاب "پته شبهات را ریختن روی آب"

مثلا کتابی مطهر از شهیدی مطهر
نقل ماجرا می کند با دلیل و برهان:
انتخاب جانشین تا زمان معاویہ
ارث پدر نبود! از آن گذشتہ...
امام حسن در صلح نامه، ذکر شرط کردہ:
بعد از معاویہ، انتخاب قائم مقام
با خودِ مسلمین است منتها؛
معاویہ گوشش بدهکار نبود به این حرفها
سمی تدارک دید براے امام
تا دیگر مدعی نباشد براے ادعا...!

حالا حسین روے ڪار آمدہ؛
و بیعت خواهی از او روی دور تکرار!
دیگر پای یزید به تنهایی نبود در میان
قرار بود حکومت مانند حلوا
دست به دست بچرخد در این خاندان
یعنی رانت در جامعه، مثل نقل و نبات!
و اینگونه حسین عاشورا بپا کرد:
هِیهات مِنّا الذلّة، هِیهات!

حسن بہ جاے حسین اگر بود؛
حسین بجاے حسن اگر بود؛
هیچ تفاوتی نداشت!
شرایط عوض می شود
اِلّا جان بازی حَسَنِین، اِلّا!






 
 





 
#جیک_و_ماجیک
#کرم_افسرده | #پارت_اول
#میم_اصانلو | @biseda313


شاید مضحک بنظر بیاید اما؛ من چند کرم درون دارم. کرم هایی که ساعت پنج صبح دلشان می خواهد در سرم رژه بروند و من هم کت بسته تسلیمشان می شوم. پس کوله و هندزفری را اسباب راه می کنم و سوال مادر: «کله ی صبح کجا؟» را جواب یک کلمه ای می دهم: «ورزش!». همزمان با این که مادر خیالش راحت می شود پسرش سر به راه شده است، من هم به راه می افتم.

پایم را از در خانه بیرون می گذارم و کتانیم به سنگ فرش سرد خیابان برخورد می کند؛ یکی از کرم های افکارم که شدیدا افسردگی دارد، از فرصت استفاده می کند: «زمستان نبودش را یادت هست؟» کرم دیگری که در جوارش دستمال یزدی می چرخاند، جواب می دهد: «دختره ی نالوتی می گفت ما هنوز تینیجر هستیم، ازدواج چه می فهمیم!» کرم افسرده، زانوی غم بغل می گیرد: «پس دوستت دارم تا ابد، اولین دروغ تینیجری هاست؟» هیچ کس جواب نمی دهد.

به چهار راه می رسم و کرم ها همه یکصدا می گویند: «بپیچ به چپ!» آدرس مکانی آشنا را می دهند اما دکتر طاهر، این منطقه را ممنوعه اعلام کرده بود. مردد گوشه ی چهار راه می ایستم. نفس هایم به علت دوندگی زیاد به شمارش افتاده بود. چراغ راهنما سبز ، زرد و قرمز می شود، خیل عظیم جمیعت در حال حرکت هستند اما من گرچه گوشه ی چشمم به منتهی الیه سمت چپ منحرف می شد، توان حرکت نداشتم. صدای پیچیده شده در گوشم: «بپیچ به چپ!» حالا دیگر با موزیک راک درون هندزفری ریتمینگ شده بود. کرم عوضی افکارم به این آهنگ علاقه ی مفرط دارد؛ بشکن می اندازد و می آید وسط: «چرا نشستید! برای سپهر دست بزنید... ناسلامتی قهرمان دوی ماراتن ما، یک روز عاشق هست، یک روز فارق!»

کرم های دیگر با شنیدن حرفهای او، جان دوباره ای می گیرند و گودبای پارتی راه می اندازند؛ همه بجز کرم افسرده. این اواخر به کلمه های بای دار، آلرژی گرفته بود. با قرمز شدن چراغ راهنما و ورود من به خیابان سمت چپ، کرم ها به یاد پرستار دلم، چند دقیقه سکوت می کنند. حتی کرم عوضی می داند الان وقت مزه پرانی نیست. خفقان محض را در سرم احساس می کنم؛ لب می زنم: «خیابان پرستار!»

دوباره باد به جان موهای لخت درخت مجنون در حاشیه ی خیابان پرستار افتاده اما لرزش اندامم ناشی از سرما نبود؛ روز تولد کرم افسرده برایم تداعی می شد. خوب خاطرم هست؛ خانم پرستار که هنوز سال یازدهم تجربی بود و اصرار داشت صدایم بزن:«خانم پرستار!»، به جای بازوی من که روزی بیمارش بود، به برگ های درخت مجنون پیله کرد. درست همانجا؛ کرم افسرده پا به دنیای کله خرابم گذاشت و بیخ گوشم زمزمه کرد: «لطفا یک نخ سیگار!»

از من می خواست؛ سپهر! شاگرد اول ریاضیات. همان که آقای گل محمدی، دبیر حسابان با آن همه دم و دستگاه محساباتی، بر سرش قسم می خورد. شبی که خواب حوری مقنعه سفید را دیدم و صبحش حسابان را دوازده شدم فراموش نمی کنم؛ آن روز من از چشم آقای گل محمدی افتادم، به چشم خانم پرستار نیامدم و پایان عصر همان روز، با چند پوک ناشیانه، پاسخ مثبت به کرم افسرده دادم. البته این پایان ماجرا نبود، پوک های اول مصادف شد با هق هق مادر در نیمه های شب به علت بوی مشکوک دهان تک پسرش و بقول او؛ چشم و چراغش. ادامه دارد...






 
 






#جیک_و_ماجیک
#رنج_آقا_سید | #پارت_اول
#میم_اصانلو | @biseda313

با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار می دهد و صدای پیچیده در فضای حنجره اش که ترک نمی شود، حکایت از نجوای علی،علی دارد. همین صحنه ی به ظاهر ساده بود که دل از سهیلا برد و تارهای صوتیش را به حرکت درآورد:«آقا سید!»

چشم های خرمایی سید به سمت آن صوت روح نواز متمایل شد اما چشم های سهیلا نه! نگاهش از دست های لرزان سید جدا نمی شد؛ این اواخر لرزش دست هم به لشکر نگرانی هایش افزوده بود. حول و ولای عجیبی داشت اما مثال هر زن ایرانی الاصل دیگری لبخند را کنج لب هایش نشاند. اشاره ای به سکه های براق جمع شده در پهنای دامنش کرد و گفت: «امسال سکه های عیدی با دست های مبارک شما تزئین می شود. خبری از <کتاب خوانی الغدیر> نیست!» چشم هایش را برای مظلوم نمایی به سمت جنوب غربی خانه کشاند و ادامه داد: «خیال می کنید، عید غدیر پارسال متوجه نبودم که پشت کتاب الغدیر، از من رو می گرفتید؟ با چشم های خودم دیدم از ناحیه ی گردن سرخ شده بودید...»

سید از گوشه ی عینک بیضی شکلش که او را از چهره های مذهبی متمایز کرده بود، به شگردهای زنانه اش خیره شد و پرسید: «خرید های عید را گذاشتم روی میز ناهار خوری، کم و کسری نداری؟» سهیلا که احساس کرد در عملیات <حواس پرت کنی> موفق شده است، سکه ها را روی حصیر دست بافت ریخت و ترفند های خودش را به کار گرفت: «اصلا مگر می شود شما آقا و مرد این خانه و کاشانه باشید، آن وقت ما کم و کسری را حس کنیم؟» اینطور مواقع، سید در مقابل تمجیدهای سهیلایش، چشمکی ریز حواله می کرد اما این بار منقلب شده بود. دست های لرزان او دیگر طاقت سنگینی تسبیح را نداشت و رهایش کرد. لحظه ای نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و به سهیلا ختم شد. ابروهایش را در هم فشرد و باصدایی مبهم گفت: «من مرد توام،نه؟»
به خودش آمد، نمی دانست این چه سوالی بود که از دهانش بیرون پرید. برای فرار از چشم های پرسشگر سهیلا، به سمت روشویی رفت.

حال و هوای امروز او برای سهیلا تازگی نداشت. همه ساله، یک چنین روزی، سید دچار حالات عجیبی می شد؛ دو سال گذشته به عرق های سرد و اندکی تب، پارسال با حبس در کتابخانه و چهره ای که رنگ عوض می کرد مابین قرمز و زرد، امسال هم لرزش ممتد دست و سوال های بی ربط.

سهیلا به آشپزخانه رفت و تنها راهی که به ذهنش می رسید را چاره کرد؛ انداختن چند سکه در دل صندوق صدقات. چشمش به پلاستیک های خرید روی میز افتاد و سوال سید، مدام در ذهنش چرخ خورد: «من مرد توام،نه؟ من مرد توام،نه؟» از آنجا که حدس مشخصی نداشت، با چیدن بهاردانه و کنجد در دیس های رنگی، خودش را مشغول کرد. ادامه دارد...







 
 





یقه ی بسته و دهانِ باز..
این بود مراد ما از حجاب،حجاب؟
تسبیح را بگردانے و استغفار..
وقتش هم برسد گرفتن از پاچه..
فحش هاے خار و مادر براہ..؟

که علوے باش تو اے مرد..
سفارش کردیم دهان به دهان..
وقت عمل رسید..
بهانه ها طبق طبق،تا به هوا هوا..!

و مختصات گرفتیم از گردن..
تا به نوک پا،
زبان اما متر شد شبیه آن مرد،
اسمش چه بود؟
بابا لنگ دراز..!

خب ناموس من نبود بدرک..
چند فحش آبدار،بخورد،قابل ندارد،
نوش جان..!
دختر است دیگر،خفه می شود،
آخ جان..!


این چنین دست میکشے
به ریشِ بے ریشت!
و خود شادے،سرخوشے
شیعه ام شیعم!


#موزون_نویس
#چند_فحش_آبدار | #پارت_اول
#میم_اصانلو | @biseda313






 
 





همه چیز را از چشم او می دیدم..!
مبتکرِ دو تا شدنه شلوار مردها..!
پیامبر اسلامی که از نظر من،
مدافع "جمع مذکر" بود
و حتی
"مفرد مونث" را نمی شناخت..!

اهل مطالعه کم و بیش بودم؛
مخصوصا راجب حقوق زنان..!
این شد که یکبار پیش خودم گفتم..
بد نیست تفألی هم بزنم به کتاب..
"حقوق زن در اسلام"

صفحه ی ۲۸۶ باز شد..
و بروی من هم دریچه ای از واقعیت ها..!
چشمانم را گرد کردم..
درست می دیدم؟!
تعدد همسر در گذشتگان..؟!!

ویل دورانت می گفت در تبت؛
دست جمعی ازدواج میکردند
خواهران و برادران!
هر مرد با هر زنی می خواسته..
همخوابه می شد و این عادت..
به گفته ی سزار؛
مشابهش بوده در مردم قدیم انگلستان!

و یا چند شوهری که رواج داشت در
قبیله تبت و تودا..!
منتسکیو میگفت؛
در قبیله نائیر..
برای آنکه مردها اهل جنگ شوند..
و دلسرد از روابط خانوادگیشان..
چندین مرد با یک زن رابطه داشتند..
و زن ها هرچند تا!

بخاری نقلی از عایشه داشت که؛
شاخ های مرا سبز می کرد..
و از حدقه بیرون زده بود کاسه ی چشمهام..!

عایشه میگفت ازدواج چهار نوع داشت
در جاهلیت اعراب؛
ازدواج معمولی خودمان،،
نکاح استبضاع،،
رابطه چندین مرد با یک زن،،
و روسپیگری با یک پرچم بر سر دَرِشان!


#چرا_چهار_تا | #پارت_اول
#برگردان_کتاب_به_زبانی_دیگر
#کتاب_حقوق_زن_در_اسلام
#قضاوت_بماند_برای_قسمت_آخر
#میم_اصانلو | @biseda313