#زلفـــا |
#پارت_سی_ام#میم_اصانلو |
@biseda313ریههایم، اکسیـژن خفه شده را آروغ زدند و حجم عظیمی از دم، ناگهان بازدم شد... روحم، تنم آرام گرفت. به دیوارهی زیرزمین تکیه دادم. شاگردانِ از زاهد بیخبرم؛ انتظار داشتند او گوشهای معذب بنشیند، از نقشونگار حرف بزند، اندکی بعد تقاضای یک فنجان چای بکند و با دورهای ممتد تسبیح انتظار ورود من را بکشد. چه کمتوقع! هرچند حق هم داشتند، چه کسی از هویت واقعی او خبر داشت؟ حتی سیده از نابهنجاری رفتار او مستأصل شده بود؛ عقایدش نابهنجار، عرایضش نابهنجار، عواملش نابهنجار اما در نگاه من... هنجار، هنجار، هنجار... همهاش هنجار. اصلا او زاده شده بود برای همین ریخت و پاشها! آمده بود تا در آرامش وجودیاش غرقت کند و بعد چنان آوارت کند که هیچزمان، هیچمکان یادت نرود. این حاصل تمام تصورم از این موجود سبزرنگ، ظرفِ این مدت کوتاه بود اما؛ کلاه خودم را قاضی کردم، بهرصورت نباید پای هنرجوها را وسط میکشیدم. بهتر بود طرح زوج و فرد میریختم.
چهره خونسردم در قاب چشمهای متعجب آنها نقش بسته بود، خواستم این قاب را بشکنم.
-دخترا! بهتره شما برید استراحت کنید. نمیخوام اوضاع بیشتر از این، قمر در عقرب بشه.
ترنم ابرویش را تاب داد.
-بخدا یه تار مو از شما کم بشه، خودم میکشمش! اصلا من توی حیاط میمونم مواظب اون داداش مارموزش هستم. باند مافیان لامصبا! یکی توی لباسمیش، یکی هم لباسگرگ.
سوده صدای گرگ را درآورد و دستانش را چنگال کرد.
-آقا گرگه دل برّه کوچولو رو نبره!
خواستم دستانم را سایبان آفتاب کنم که چشمم به سایه کشیده بابالنگ روی پنج پله آخر افتاد و سریعا محو شد. میدانستم او تمام حواسش به زیرزمین است منتها از دور پاییدن جزو اخلاقیتش بود. تن صدایم را پایین آوردم.
-کافیه! حرمت نگه دارید. پسره یوقت میشنوه، فکر آبرو من رو بکنید. بصلاحه امروز برین خونه. دیگه بحثی نباشه!
نرم نرم به سمت پله ها حرکت کردند اما نگاه نگرانشان رو به من بود. سیده اجازه خواست کیفش را بردارد، منتظر اذنم نشد و بلافاصله به داخل کارگاه رفت. چند دقیقهای طول کشید تا بیرون بیاید، مجبور شدم فریاد بزنم.
-سیدهزهرا؟ سریع تر!
فوراََ آمد. صورتش گل داده بود.
-ببخشید خانم! وسایلم رو میز...
جملهاش را بیفعل گذاشت و پا تند کرد.
بیسروصدا به کارگاه برگشتم، زاهد روی صندلی راک چوبی درحال تاب خوردن بود. لبخند زدم و گویی که هیچ اتفاقی نیافتاده، به سمت عکسها رفتم و دانهدانه آنها را درون تور استتار ریختم. از گوشهچشم، نگاهش کردم که دیدم سرش را تنها سی درجه چرخاند.
-خدا منو ببخشه! قصد نداشتم شاگرداتون رو بترسونم. حقیقتاََ اونهام مثل سرکارخانم، اکسیژن هستن البته نه به اندازه شما. یمقدار ترس براشون لازمه.
نگاهم را ماهرانه دزدیدم و تندتر عکسها را درون تور ریختم تا نفهمد میان کلماتش، آن یک کلمه ضربان قلبم را بالا برده است.
-اکسیژن؟
-از سری رمزهای بین رفقای دوران جنگ بود. یعنی؛ بچه مثبت!
ضربان قلبم پایین آمد و زبان دلم تلخ شد؛ «اصلا ترجیح میدم دی اکسیدکربن باشم، شیطونه میگه...» فرشته درونم بموقع سر رسید و جوابش را با مهربانی داد:
-هان! متوجهم. حالام طوری نشده. دیگه کلاسهاتون رو تفکیک میکنم، جای نگرانی نیست.
صندلیاش از حرکت ایستاد.
-چرا؟ ترس خوبه برای عنصر وجودیشون. مقداری ترس باید وجود داشته باشه.. نسبت به همه چیز یا همه کس.
تور را جمع کردم و درحالی که با روسریم درگیر بودم. واگویهام را با صدای بلند به زبان آوردم.
-حتی من از شما؟
به خودم آمدم.
-منظورم اینه که امروز همه ترسیدن جز من. بنظرم نیاز نیست از همه ترسید!!
صندلیاش به حرکت درآمد.
-چرا از من نمیترسین؟
جوابی نداشتم، بهانهاش را چرا.
-خب اولاََ پدر شما از دوستان قدیمی پدرم هست و به همین علت، خیالم راحته. دوما ذاتتون خوبه و این رو میشه بمرور فهمید. سوما...
خواستم از حس ششم حرف بزنم که میان کلامم پرید.
-خِیارُ خِصالِ النِّساءِ شِرارُ خِصال الرِّجالِ: الزَّهْوُ وَ الْجُبْنُ وَ الْبُخْلُ.
لحظهای نفس عمیقی کشید و زمانی که از ترجمه پرسیدم، بلند شد و صندلیاش را روبروی باریکهی نور که از دل پنجره زده بود بیرون، تنظیم کرد و گفت:
-زمان درحال از دست رفتنه، بهتره شروع کنیم. بسما..
به وضوح طفره رفت و من هم کنجکاویام را قورت دادم. آخر بسما.. گفتنش، همان چیزی بود که انتظارش را میکشیدم؛ آغاز کشف دیگری از وجود پر استعارهی او. به سمت میز کارم رفتم. دست هایم را درهم گره زدم و روی کاغذهای سفید قرار دادم.
-بسما.. من هنوز نمیدونم قراره چکار کنیم. تابحال طراحی کار کردین؟
-خطخطی کردن بلدم! یه نقاش فقیرم ولیکن...
لبخندش گشاده شد.
-غرض رمزگشایی از پدیدههای پنهان و ابرازش به زبان هنری هست. نمیخوام دَخل مستقیم داشته باشم... چشمها و دستها از شما، پیچش حروف در حلق از من و گوشهای شما با من!