میم.اُصـانـــلو

#زلفـــا
Channel
Blogs
Motivation and Quotes
Art and Design
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel میم.اُصـانـــلو
@biseda313Promote
260
subscribers
75
photos
1
video
1
link
نمیگــذاریم اعتقاداتــــــ خاکــــ بگـیرد . . |انتشار تنها با ذکر نام نویسنده، حلال است.| ناشناس جهت پیشنهاد موضوع، نظر، نقد https://t.center/BChatBot?start=sc-101242-tdiHB6b
 





#زلفـــا | #پارت_سی_و_دوم
#میم_اصانلو | @biseda313


هجوم سایه‌ے بابالنگ‌دراز بر هلال پنجره، مستی را از سرم پراند. شیء لنگر مانندی که در دستش گرفته بود، سایه‌اش را خوفناک جلوه داده. باورم نمی‌شود، این همه اتفاق طی چندساعت؟ زغال از دستانم رها شد و محکم بر بدنه فلزی جامدادی برخورد کرد. زاهد آنقدر در فضای همّت‌ها سیر می‌کرد که اصابت دو شیء کوچک به یکدیگر، شانه‌های خمیده‌اش را دچار لرزشی خفیف کرد. یک آن دلم ضعف رفت برای رقص بندرے شانه‌‌اش! انگشت سبابه‌ام را بخاطر این تصور ناروا، لای دندان گرفتم. خواستم از کارگاه خارج شوم که صدای ضعیفش، میان چهارچوب در، منگنه‌ام کرد.
-شیخَنا!

گفت شیخ؟ دوباره قصد دارد به ریش نداشته‌ام بخندد؛ هنوز عرق کلمه "اکسیژن" خشک نشده که من را مضحکه واژه دیگر کرده. نیرویی نگاهم را به عقب گرداند اما خبری نبود؛ در دنیایی دیگر سیر می‌کرد و با دستکاریِ فیتیله فانوس‌ها مشغول بود. خواستم لعنت بر شیطانم بفرستم و راهم را کج کنم که واژه غریبه بعدی را به زبان راند.
-مُریدم!
با صدای ضعیف‌تر از پیش، خودش پاسخ سوالات نپرسیده‌ام را داد.
–ما به اساتید مورد علاقمون این واژه رو می‌گیم یعنی استادِ ما. پس من هم حکم مریدتون رو دارم...
–دُ... درسته! من الان برمی‌گردم

کار خودش را کرد. آنقدر با کلمات، هول و بلا به جانم انداخت که بند دلم باز شد و گیره روسری هم! گردن عریانم... بار اول است که خدا را بابت سر به زیری‌اش شکر می‌کنم. به سمت حیاط رفتم و روسری را به حال خودش رها کردم؛ گویا تنها چشمان زاهد را نامحرم می‌پندارم.
ذاکر با بیلچه و کلنگ، خاک درون باغچه را حسابی زیر و رو کرده بود. اطراف درخت سیب، بعد از مدتها عاری از بوته‌های هرز شده. نگاهم روی رگ‌های ورم کرده ساعدش ثابت مانده بود. آرام نزدیکش شدم، متوجه حضورم که شد، به بیلچه تکیه داد و عرقش را پاک کرد. لبخند کَجی روی صورت نشاند.
-مَعجرت بانو!
-شما دیگه لفظ‌قلم با من صحبت نکنید. این چه سرووضعیه درست کردین؟ معلومه چکار می‌کنید؟
چشمانش را درشت کرد.
-لفظ‌قلم؟ خیال می‌کردم به زبون برادرم حرف بزنم، بهتر می‌فهمی. یعنی روسری! روسریت...
نگذاشتم جمله‌اش تمام شود. رویم را برگرداندم، گیره روسری را به زور متوسل کردم تا مقابل این غربیه‌ے لعنتی کم نیاورد و دوطرف روسری را گاز بگیرد. گیره‌ی نفرین شده چنان مقاومت می‌کرد که دستانم شروع به لرزیدن کرد و ناگهان ملّق زنان درون حوضچه افتاد. از حرص دندان‌هایم را روی هم سابیدم، دیگر نمی‌دانستم چکار کنم. نفرین به این عبا که حاشیه‌اش خاکی شده است و مدام زیر دست و پا است، نفرین به این روسری که جز با گیره مخصوص، با هیچ گره‌ای روی سر بند نمی شود. نفرین به کسی که این همه به زمین و زمان زدن‌هایم برای آرامش چشمانش را ندید؛ الماس‌های آبیِ خودخواه! به طرف ذاکر برگشتم و دیدم که لبخند کَجش پررنگ‌تر شده. به‌سمت بیلچه اے که تکیه داده بود، حمله‌ور شدم و زیر کتفش را خالی کردم.
-این باغچه نیاز به نور آفتاب داره، نیاز به کود داره، همینطور به رسیدگی یه باغبون خوش قلب اما به آدمی مثل شما هرگز! هرگز! هرگز!
روسری‌ام را روی شانه انداختم؛ کشف حجاب به شیوه رضاشاه. خنده‌های هیستریکم آغاز شد.
-این هم مَعجرم!
ابروهایش به شکل آی با کلاه درآمد؛ اخم‌هاے مردانه‌اش! بدون آنکه لحظه‌ای نگاهم کند، بصورت دُمر لب حوضچه دراز کشید و سعی کرد با دستان کشیده اش، گیره روسری را میان انگشتانش به دام بیاندازد. دیری نگذشت که موفق شد. نگاهم کرد و با زبان‌اشاره، دستور داد لبه‌ی حوض بنشینم. جدّیتش متقاعدم کرد پس نشستم. یک دستش را درون آب حوض فرو برد و با دست دیگرش گیره روسری را گرفته بود. نگاهش پر از علامت سوال است و میان دو دست می‌چرخد.

-من به روسری فکر نمیکنم زُلفا. حجاب برای من تعریفی دیگه ای داره. تصور کن بین آتش و آب، حجابی نسوز حائل باشه، اونوقت آب تدریجا تبخیر میشه بر فراز آسمون تا خداوندگار... اما اگر روزنه‌ای باز نشه چی؟ اونوقت آتش، آب رو به جوش میاره و غلیانش به دست توانای همان آتش پرحرارت هست و بعد آب فوراََ آتش رو خاموش می‌کنه. نه تبخیرے در کار هست و نه پرواز!
گیره روسری را سمتم می گیرد، چشمانش اما هنوز درون آب شناور است.
-خوب گوش کن دختره‌ی چشم ماهی! روسری یا مقنعه یا عبا... اول حجاب بین خود و منیت‌ات رو بردار، تا بفهمی این روسری، این مقنعه، این عبا یعنی... روزنه!

لب‌هایم نیمه باز مانده. برادرش فلسفه می‌بافد و او؟ با بُرهان چنان رشته‌ها را پنبه می‌کند که مجبور شوی از نو ببافی. از بَدو!
روسری را روی فرق سر نشاندم؛ آن هم بدون جبر عاشقانه‌ای که بخاطر وجود زاهد متحمل شده‌ام بلکه بخاطر رضایت خاطر درونی‌ام. لبخند زدم.
-یک اعتراف بدهکارم؛ راستش این باغچه بعد از مدت‌ها نفس کشید!
لبخند می‌زند و نمی‌داند، آن باغچه، منم.






 
 





#زلفـــا | #پارت_سی_و_یکم
#میم_اصانلو | @biseda314

خنده‌ام شبیه تک‌بوق‌ تلفن‌های قدیمی به‌صدا درآمد و نیازی به زدن شاسی و خفه‌کردنش ندیدم. دیگر هیچ استرسی نداشتم. گرچه پیش از روبرو شدن با او یا هر اَحد دیگری؛ گورکـنی پیر بودم مشغول به حفر زمین تا در خود بلرزم، بترسم اما هنگام مقابله؛ گرگم، شیرم و پیش از هر جانوری، عقرب! بار اول است که قصد دارم زهر زبان عقربم را به او بچشانم.
-لابد آلن‌دوباتن هستید که در حال نوشتن جستارهایی درباب عشق هست؟ سنگین حرف می‌زنید و مخاطب تشنه همین فرهنگ لغت ماورائی شماست! چند خطی بره جلو و عقب گشت! شما میخواید مخاطب نقش یه لوکوموتیو رو داشته باشه تا حرفاتون رو بالاخره از ریلِ‌عقل رد کنه... هوم؟
آثار لبخند از چهره‌ام محو شد. زغال را برداشتم و دستهایم را بالا بردم. با این حرکت نمایشی، آن مردمک‌های تیله‌ای فریب خورد. دست‌هایم فرود آمد تا نگاهش بلغزد بر من.
-نه من لوکوموتیو هستم، نه شما آلن‌دوباتن! پس با من جوری حرف نزنید که با خودتون حرف می زنید. من آمادم، این زغال، این هم دست‌ها! زمان متعلق به ماست.
یک مشت دروغ تحویلش دادم؛ من لوکوموتیو بودم و او چندین آلن‌دوباتن را در خود جای داده بود اما صبر... چه واژه غریبی. قامت نسبتاََ کوتاهش از روی صندلی خیز برداشت و عرض اتاق را برای قدم‌های بلندش انتخاب کرد.
-اتاقک شیشه‌ای من رو به این حال و روز انداخته خانم. گفتم باید بتمرگم توی این دخمه، زل بزنم به مردم، ورودی بگیرم، خروجی بگیرم. گفتم برم تنها بمیرم! اتاق‌ِکارم رو میگم. من هم شب‌ها تا صبح با خودم حرف زدم، حرف زدم، حرف زدم. دوست داشتم لااقل با یک نفر همانطور حرف بزنم که با خودم! نباید از شما این انتظار رو داشتم... ببخشید. احساس گناه می‌کنم.
کنجکاوی ذهنیم راجع به امورات زندگی شخصی‌اش از همان روزی که کارتش را داد، گل کرده بود و حالا چند برابر شده.
-فضولی نباشه! شما پسرِ جناب سهروردی هستین، ماشاا.. ایشون صدها نفر خَدم و حشم دور وبرشون دارن. با سلام صلوات از بازار رد میشن، نمیفهمم چرا نگهبان پارک؟!
دست‌هایش را باز کرد و آرام چرخید. می‌خواست بگوید خودت توی این زیرزمین چکار میکنی دخترِ خسروشاهی بزرگ. دوباره چرخید و شانه‌هایش را بالا داد.
-فصل مشترک ما همین نقاطه! همین نقطه‌های کور که مردم عاجزند از دیدنش... گیرم پدر تو بوده فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل؟ شما ذاتا متلعق به این چاردیواری کاهگلی و من هم اون اتاقک شیشه!
این‌بار معنای حرف‌هایش را خوب فهمیدم و نیاز به ترجمه نداشت.

به سمت دیوار رفت، همان بخشی که با تورهای‌استتار پوشانده شده بود و حالا جز چند پونز چیزی نبود، با وسواس لمسشان کرد.
-چهره شهید همت بدون چشم‌ها! شروع شورانگیزی خواهد شد، نه؟
-اما چهره شهید همت رو دیروز برای بار اول دیدم. از شانس شما هم عکس چشم‌ها رو برداشتیم. حالا هم دنیا برعکس شده و می‌فرمایید چهره شهید بدون چشم‌ها؟ ببینید آقای‌زاهد! سبک هایپررئال رو انتخاب کردین، حواستون هست؟ من باید انقدر غرق جزئیات چهره بشم تا گوشه‌ای از روحم رو در اثر جا بذارم! لابد شوخیتون گرفته.
قدم‌هایش اینبار طول اتاق را انتخاب کردند، راهی که انتهایش به من و میزکارم ختم می‌شد. در چند قدمی‌ام ایستاد. نگاه آبی‌اش عمود شد در چشم‌هایم و عجیب‌تر آنکه من خواب نبودم.
-عرض‌کردم! من! شما رو! باور! دارم!
حروف را آنقدر شمرده تلفظ کرد که نفس‌هایم از حفره بینی، بیرون زد. دستانم ناخوداگاه بيضی تخم مرغی شكل را به عنوان سر، ترسيم کرد. يک خط عمودی، دو نيمه چپ و راست چهره را به وجود آورد و با ترسيم يک خط افقی كه بيضی را به چهار قسمت مساوی تقسيم كند، محل چشم هایی که قرار بود در قاب چهره خالی باشند، مشخص شد.
روی قالی‌ دست بافت پشت به من نشست و دیدم که سرش را کج کرده میان زانوانش و تکان می‌خورد. آواهای شعرمانندی فاصله لبانش را پر کرده بود.
-هووو... هووو... چشمهات رو ببند و بخاطر بیار! حتی اگر همه‌ی دنیا گفتن این شهید همت نیست، تو بگو هست! هست! پیکرش قابل شناسایی نبود، همه منتظر بودند او بیاید. آمد! رفت داخل! گفت این حاجی است، همه گفتند نه این حاجی نیست. با تاکید گفت: این حاجی است! باور نکردند. به یکی گفت: مگر تو دوتا بادگیر سبز به من ندادی گفتی یکی را تو بردار و یکی را حاجی بردارد؟ مگر دو تا عرق‌گیر عنابی ندادی یکی به من و یکی به حاجی؟ مگر دو چراغ قوه به ما ندادی؟ آن یکی گفت: چرا. یقه محمد ابراهیم را باز کرد، عرق‌گیر را دید و گفت: این عرق‌گیر حاجی است! این هم چراغ قوه در جیبش! گریه کرد. گریه کردند. گفت: این حاجی است! حالا قرعه به نام توست خانم...
به گوش‌هایم، مستی تزریق می‌کرد و من مستانه تصویر مردی را در یک چشم برهم زدن کشیدم که گویی کاغذ تحمل حجم‌ نگاهش را نداشت. نمی‌دانستم کیست و اهل کجاست اما انگار سالها می‌شناختمش.
لب زدم:«این... حاجی... است!»






 
 





#زلفـــا | #پارت_سی_ام
#میم_اصانلو | @biseda313


ریه‌هایم، اکسیـژن خفه شده را آروغ زدند و حجم عظیمی از دم، ناگهان بازدم شد... روحم، تنم آرام گرفت. به دیواره‌ی زیرزمین تکیه دادم. شاگردانِ از زاهد بی‌خبرم؛ انتظار داشتند او گوشه‌ای معذب بنشیند، از نقش‌و‌نگار حرف بزند، اندکی بعد تقاضای یک فنجان چای بکند و با دورهای ممتد تسبیح انتظار ورود من را بکشد.‌ چه کم‌توقع! هرچند حق هم داشتند، چه کسی از هویت واقعی او خبر داشت؟ حتی سیده از نابهنجاری رفتار او مستأصل شده بود؛ عقایدش نابهنجار، عرایضش نابهنجار، عواملش نابهنجار اما در نگاه من... هنجار، هنجار، هنجار... همه‌اش هنجار. اصلا او زاده شده بود برای همین ریخت و پاش‌ها! آمده بود تا در آرامش وجودی‌اش غرقت کند و بعد چنان آوارت کند که هیچ‌زمان، هیچ‌مکان یادت نرود. این حاصل تمام تصورم از این موجود سبزرنگ، ظرفِ این مدت کوتاه بود اما؛ کلاه خودم را قاضی کردم، بهرصورت نباید پای هنرجوها را وسط می‌کشیدم. بهتر بود طرح زوج و فرد می‌ریختم.

چهره خونسردم در قاب چشم‌های متعجب آنها نقش بسته بود، خواستم این قاب را بشکنم.
-دخترا! بهتره شما برید استراحت کنید. نمیخوام اوضاع بیشتر از این، قمر در عقرب بشه.
ترنم ابرویش را تاب داد.
-بخدا یه تار مو از شما کم بشه، خودم میکشمش! اصلا من توی حیاط میمونم مواظب اون داداش مارموزش هستم. باند مافیان لامصبا! یکی توی لباس‌میش، یکی هم لباس‌گرگ.
سوده صدای گرگ را درآورد و دستانش را چنگال کرد.
-آقا گرگه دل برّه کوچولو رو نبره!
خواستم دستانم را سایبان آفتاب کنم که چشمم به سایه کشیده بابالنگ روی پنج پله آخر افتاد و سریعا محو شد. میدانستم او تمام حواسش به زیرزمین است منتها از دور پاییدن جزو اخلاقیتش بود. تن صدایم را پایین آوردم.
-کافیه! حرمت نگه دارید. پسره یوقت میشنوه، فکر آبرو من رو بکنید. بصلاحه امروز برین خونه. دیگه بحثی نباشه!
نرم نرم به سمت پله ها حرکت کردند اما نگاه نگرانشان رو به من بود. سیده اجازه خواست کیفش را بردارد، منتظر اذنم نشد و بلافاصله به داخل کارگاه رفت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بیرون بیاید، مجبور شدم فریاد بزنم.
-سیده‌زهرا؟ سریع تر!
فوراََ آمد. صورتش گل داده بود.
-ببخشید خانم! وسایلم رو میز...
جمله‌اش را بی‌فعل گذاشت و پا تند کرد.

بی‌سروصدا به کارگاه برگشتم، زاهد روی صندلی راک چوبی درحال تاب خوردن بود. لبخند زدم و گویی که هیچ اتفاقی نیافتاده، به سمت عکس‌ها رفتم و دانه‌دانه آنها را درون تور استتار ریختم. از گوشه‌چشم، نگاهش کردم که دیدم سرش را تنها سی درجه چرخاند.
-خدا منو ببخشه! قصد نداشتم شاگرداتون رو بترسونم. حقیقتاََ اونهام مثل سرکارخانم، اکسیژن هستن البته نه به اندازه شما. یمقدار ترس براشون لازمه.
نگاهم را ماهرانه دزدیدم و تندتر عکس‌ها را درون تور ریختم تا نفهمد میان کلماتش، آن یک کلمه ضربان قلبم را بالا برده است.
-اکسیژن؟
-از سری رمزهای بین رفقای دوران جنگ بود. یعنی؛ بچه مثبت!
ضربان قلبم پایین آمد و زبان دلم تلخ شد؛ «اصلا ترجیح میدم دی اکسیدکربن باشم، شیطونه میگه...» فرشته درونم بموقع سر رسید و جوابش را با مهربانی داد:
-هان! متوجهم. حالام طوری نشده. دیگه کلاس‌هاتون رو تفکیک می‌کنم، جای نگرانی نیست.
صندلی‌اش از حرکت ایستاد.
-چرا؟ ترس خوبه برای عنصر وجودیشون. مقداری ترس باید وجود داشته باشه.. نسبت به همه چیز یا همه کس.
تور را جمع کردم و درحالی که با روسریم درگیر بودم. واگویه‌ام را با صدای بلند به زبان آوردم.
-حتی من از شما؟
به خودم آمدم.
-منظورم اینه که امروز همه ترسیدن جز من. بنظرم نیاز نیست از همه ترسید!!
صندلی‌اش به حرکت درآمد.
-چرا از من نمیترسین؟
جوابی نداشتم، بهانه‌اش را چرا.
-خب اولاََ پدر شما از دوستان قدیمی پدرم هست و به همین علت، خیالم راحته. دوما ذاتتون خوبه و این رو میشه بمرور فهمید. سوما...
خواستم از حس ششم حرف بزنم که میان کلامم پرید.
-خِیارُ خِصالِ النِّساءِ شِرارُ خِصال الرِّجالِ: الزَّهْوُ وَ الْجُبْنُ وَ الْبُخْلُ.
لحظه‌ای نفس عمیقی کشید و زمانی که از ترجمه پرسیدم، بلند شد و صندلی‌اش را روبروی باریکه‌ی نور که از دل پنجره زده بود بیرون، تنظیم کرد و گفت:
-زمان درحال از دست رفتنه، بهتره شروع کنیم. بسم‌ا..
به وضوح طفره رفت و من هم کنجکاوی‌ام را قورت دادم. آخر بسم‌ا.. گفتنش، همان چیزی بود که انتظارش را می‌کشیدم؛ آغاز کشف دیگری از وجود پر استعاره‌ی او. به سمت میز کارم رفتم. دست هایم را درهم گره زدم و روی کاغذهای سفید قرار دادم.
-بسم‌ا.. من هنوز نمیدونم قراره چکار کنیم. تابحال طراحی کار کردین؟
-خط‌خطی کردن بلدم! یه نقاش فقیرم ولیکن...
لبخندش گشاده شد.
-غرض رمزگشایی از پدیده‌های پنهان و ابرازش به زبان هنری هست. نمیخوام دَخل مستقیم داشته باشم... چشم‌ها و دست‌ها از شما، پیچش حروف در حلق از من و گوش‌های شما با من!






 
 





#زلفـــا | #پارت_بیست_و_نهم
#میم_اصانلو | @biseda313


چشم‌های زاهد را دور که دیدم، باز گرگ درونم بیدار شد و قصد تکه پاره کردنِ برادرش را داشت.

-خوش ندارم این اطراف ببینمتون! صدقه سری آقا زاهد الان اینجایین. پس مواظب باشید دست از پا خطا نکنید وگرنه هرچی دیدین... از چشم خودتون دیدین!

ذاکر در برابر من، همان خرگوش بی‌پناه بود؛ هیچ واکنشی نشان نداد جز آن‌که روی تخت قراضه، هیکلش را مانند پسرکی لاابالی، میان انبوهی از ملحفه‌های کهنه انداخت و اشرافیتش را به همین سادگی فروخت. تنها چند حلقه‌ی دود از ریه‌اش نصیب آسمان می‌شد و همه اش همین. به سمت فواره‌های آبِ حاشیه‌ی باغچه رفتم تا آبی به دست و رویم بزنم و در آینه زنگار گرفته روی دیوار، روسریم را مرتب کنم. یک مشت آب روی صورتم ریختم و در فکرم با خود کلنجار رفتم؛ «تو از این آدم، عصبانی نیستی. می‌ترسی! خیال نکن نمی‌دانم چشم هایت بعداز قضیه سام ترسیده. قبول! اما چرا زورت به این آدم سیگاری رسیده زلفا؟ آدم‌های سیگاری، یک مشت دردِ فریز شده دارند که تمام فکر و ذکرشان، دود کردنشان هست. تو از بابالنگ درازِ فریز شده، می‌ترسی؟؟»

مام‌زی راست می‌گفت؛ آب نور است. همین چند قطره آب در چند ثانیه، حالم را احسنِ الحال کرده بود؛ حالا آمادگی کامل برای رفتن به "هزار راه نرفته" با آن موجود سبز رنگ داشتم. مقابل آینه، چند دقیقه‌ای با روسریم کلنجار رفتم و زمانی که بالایش، گِرد شد، لبخند زدم. به‌سمت پله‌های زیرزمین رفتم، با دیدن سیده با چهره‌ای کبود میان پله‌های وسط، لبخندم خشک شد. به‌سمتش دویدم، چندبار روی صورتش زدم تا هوشیار بماند.
-چی‌شده؟ چی‌شده؟ خوبی؟
احساس ضعف بر جسمش غالب شده و حالش سرجا نبود.
-سوده! کجایین؟ آب‌قند بیار! بدو
ترنم و سوده باعجله به سمتمان آمدند، هر دو دستپاچه نگاهم کردند.
-به چی نگاه می‌کنید؟ این چرا اینجوری شد؟ آب قند بیار سوده! شنیدی یا نه؟
هردو مجسمه وار ایستاده بودند و با تَشَر من، بالاخره سوده به سمت آبدارخانه دوید. ترنم جلو آمد و بریده بریده چند کلمه‌ای گفت:
-استادم! زاهد... زا... زاهد...
با شنیدن نام زاهد، مردمک چشمم در کاسه چرخید. دهانم به خشکی گراییده بود، با سر اشاره رفتم که ادامه دهد. توان صحبت نداشتم و ترنم هم لب‌هایش را چنان میان دندان گزید که نفهمیدم چطور دست سیده را روی زانویش انداختم. درحالی که تعادل درستی نداشتم، پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و درِ کارگاه را هُل دادم.

تورهای استتار به معنای واقعی تکه‌تکه شده بودند. زاهد زانوانش را بغل کرده و عکسی میان دستش مچاله شده بود. موهای بورش کاملا چتری روی صورت ریخته و هیچ اثری از چشم ها نبود. تنها لبخند مونالیزا را گوشه لب‌هایش می‌توان دید. ترجیح دادم صحنه را ترک کنم و از هنرجوها پرس‌وجو کنم.
روی پله نشستم و سرآستین عبای سیده را تکان دادم.
-توضیح بده! الان!
به هر سه نفرشان نگاه تهدید آمیزی کردم.
-یا الان میگین توی این چند دقیقه چی گذشت یا دیگه نه من نه شماها. می‌دونید که من تهدید نمی‌کنم، عمل می‌کنم!
چشم‌های سیده درحال فرار بود، زمین را نگاه می‌کرد. لحظه‌ای پلک‌هایش را فرو بست و مانند نوارضبطی که روی دور تند است، شروع به نقل ماجرا کرد.
-رفت پیش پنجره، گل‌های رُز سُرخ رو نوازش می‌کرد و زل زده بود به عکس‌های روی تور استتار. بعد شروع کرد به یچیزایی عربی گفتن! من هم یواشکی برای بچها ترجمه می‌کردم. یک جملش یادمه: حلاوة عیونک، قادرة تخلی المر یحلو و کل شي ذابل یتورد؛ چشمات می‌تونه هر تلخی رو شیرین کنه و هر چیز پژمرده‌ای رو قادر به گل دادن کنه. ما داشتیم پِچ پِچ می‌کردیم که یکی یچیزی بگه تا فضا سنگین‌تر نشده که یکدفعه... یکدفعه با قدم‌های بلند رفت سمت عکس‌ها و چنان تور رو از جا کند که ما فقط جلو دهنمون رو گرفتیم تا جیغ نزنیم. تور رو کَند تا دستش به اون عکسی که اول از همه چسبوندیم برسه، یادتونه؟ عکس چشم‌های شهید همّت که سیاه سفید بود. دو زانو میون تور نشست خانم... عکسو مچاله کرد تو دستش...
گریه امانش نداد. ترنم که نگاه تشنه‌ام را دید، پیش قدم شد.
-نشسته بود مثل مادر مرده‌ها و روضه می‌خوند؛ "چشمای تو خیلی زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمی‌ذاره، تو این دنیا برای خودش برمی‌داره! زبون حال همسر شهیده ها" همزمان چنگ می‌زد توی موهاشو می‌ریخت روی چشم‌هاش.
سیده با صدای لرزان ادامه داد:
–گفت؛ "توی عملیات خیبر بود از بالای دهن و لبهاش، سرش رفت. چشما رو خدا با قابش برداشت و بُرد. با قابش..." بعد فریاد زد؛ "چرا چشماشو قاب کردید؟ چرا؟" ما یخ کرده بودیم، من قالب تُهی کرده بودم. تُن صداش اومد پایین، گوشاشو گرفت، گفت؛ "صدا می‌آد! داره صدا می‌آد! می‌شنوین؟" من خیلی آروم گفتم نه!
آهی کشید و سوده پایان داد:
-تا گفت نه، صورت زاهد به پهنا قرمز شد اما لبخند می‌زد. زیرلب گفت؛ "خب کَری! خب کَری!" بعد هم سیده زد بیرون.






 
 





#زلفـــا| #پارت_بیست_و_هشتم
#میم_اصانلو | @biseda313


در وقتِ اضافه هستم؛ پنج دقیقه مانده به هشت! همانطور که مقابل آینه ایستاده و استایل جدیدم را موشکافی می‌کردم، بِسَرم زد گوشه روسری را نقاب‌وار مقابل صورتم بگیرم. شگفتا! چشم‌هایم تبدیل به بُتی مؤنث شده بود که می‌توانست چهارستون بدن هر مردی را بلرزاند. آرام پلک زدم تا عناصر زنانه‌ام بیشتر رُخ نمایی کنند و زمانی که پلک چپم پرید، حفره‌ای در حباب فکرم ایجاد شد؛ پس بعضی حجاب‌ها قادرند از ما بت بسازند؟ افسوس بوق‌های ممتد، مجال جواب را به ذهنم نداد. از پنجره سروگوشی آب دادم؛ ماشین قول‌پیکر مشکی. خودش بود. دور اطراف خانه را پاییدم و دنبال هیچ چیز گشتم. درب آپارتمان را با احتیاط باز کردم و محتویات کیفم را برای پیدا کردنِ هیچ چیز، زیر و رو کردم. چشمانم را برای چند ثانیه بستم و نجوای درونی ام شروع شد: «چیزی نیست زلفا! به خودت مسلط باش... نه در گوشه کنار خانه و نه در دهان کیفت. خودت را گم کردی، پس تا دیر نشده پیدا کن! آرام... نفس عمیق... نفس عمیق...» با آخرین بازدم، پا به خیابان گذاشتم. اتومبیل ذاکر، چند متر عقب تر پارک شده بود و زمانی که پایم را به آن طرف خیابان گذاشتم، فشردن پدال گاز و لرزش اِگزُز، ذهنم را مشوش‌تر از پیش کرد؛ گویا اتومبیل او از چیزی رنج می‌برد و این رنج، ربط مستقیمی به من داشت. دستگیره در را فشردم و با دیدن زاهد روی صندلی جلو، جاسویچی‌ام رها شد. لرزش دستانم را نمی‌توانستم متوقف کنم، همانطورکه خم می‌شدم کلید را بردارم، خنده هیستریک به دادم رسید و اوضاع را طبیعی جلوه داد.
-ای بابا! انگار پیر شدیم، انگشتام لمسه... همه چیز از دستم میفته!
به درون چرم صندلی‌ها فرو رفتم و جاسویچی در مشتم مخفی شد.
-سلام آقایون!
نیم رخ زاهد به عقب برگشت و باز موهای شانه زده‌اش، سقف کاذب چشم‌ها شده بود.
-سلام خانم! مصدع اوقات شریفتون شدیم... دیگه به بزرگی خودتون ببخشید. آدرس هم که ندادید...
لبخند عفیفانه‌ای روی زوایای چهره‌اش نشست.
-داداش ذاکر گفتن با هم بریم. خلاصه ببخشید دیگه!
-آخ! آدرس نداده بودم؟؟ شما باید ببخشید. اصلا حواسم نبود.

در دلم با هنرجوها دعوا می‌کنم که چرا حواسشان نبوده و خودم را تبرئه می‌کنم. خواستم آب دهانم را قورت بدهم و بعد از احوالپرسی اولیه، یک نفس راحت بکشم که چشمان خیره ذاکر از آینه جلو، مانع شد. آب دهانم چسبید، سرفه‌ای کوچک زدم تا بخیر بگذرد. درون آینه، سرش را دیدم که تکانی ریز خورد و به غیرکلامی‌ترین حالت ممکن سلام و احوالپرسی کرد. لحظه‌ای پدال گاز را طولانی‌تر فشار داد و غیظ نگاهش آنقدر عظیم بود که احساس کردم تن روسریم را چروک کرده است. تازه فهمیدم نوع پوشش جدیدم باعث آزردگی او و اتومبیلش شده. در ثانیه بعد، چشم‌هایش را مثال ببری تیزپا چرخاند و همانطور فرمان را. دیگر هیچ کلامی میانمان ردو‌بدل نشد جز موسیقی بتهون که سکوت فضا را می‌شکست. اتومبیل ذاکر، مثل روز اولش مجهز به دیازپام بود، آرامش می‌طلبید و فکرُ خیال... غرق در فکر، به حرکات ذاکر نگاه می‌کردم و سکنات زاهد. هنوز معادله ی چند مجهولی در ذهنم باقی مانده... این حجم از تفاوت بین دو برادر، یعنی کار خداست؟

به فرعی که پیچیدیم، تپش قلبم لحظه‌ای بیشتر شد. تابلوی چوبی کُنج عزلت از دور نمایان گشت و تصویر مبهم دختری که بلافاصله به درون کارگاه پرید. حتم داشتم ترنم بوده و الان قیل‌و‌قال راه انداخته که بجنبید! بجنبید! لبخندم را جمع‌وجور کردم.
-نگه دارید لطفا. سپاس از لطفتون، رسیدیم. این هم کارگاه ما... آقای ذاکر، باز هم سپاسگزارم... خدانگهدار!
ذاکر طعنه‌وار پاسخ داد:
-رسم مهمان‌نوازی، این نیست!
از حرفش جا خوردم که زاهد، به جای من جوابش را داد.
-داداش جان، شما روی سر مایی. اگه علاقه داری به فضاهای هنری، بفرما... مهمان، مهمان میاره.
آهنگ خنده‌ی نرمش، لاله گوشم را نوازش داد.
-البته اگر خانم خسروشاهی اجازه بفرمایند!
بلافاصله جوابش را دادم.
-معذرت می‌خوام، البته! البته! بفرمایید...

جلو افتادم و گوشه‌ی عبا را بالا گرفتم تا ناشیگری‌هایم، کار دستم ندهد. زنگ قدیمی خانه به صدا درآمد و هنرجوهای عزیزم به شکل آرم شبکه سه ظاهر شدند.‌ خوش‌آمد گویی را به بهترین شکل انجام دادند تنها چشم‌های از حدقه درآمده ترنم بود که روی کت و شلوار ذاکر لیز می‌خورد اما خوشبختانه با سُقلمه‌های بهنگام سوده، دست گلی به آب داده نشد.

به سمت پله‌های زیرزمینی هدایتشان کردم، انتظار داشتم ذاکر، ساز مخالف بزند اما نه به این زودی. همانطور که با شانه، گوشش را می‌خاراند، دست به جیب زنان سمت حوضچه حرکت کرد. صورتم میان عصبانیتی پنهان، گُل داده بود.
-بچها لطفا آقای زاهد رو راهنمایی کنید داخل. من هم چند دقیقه دیگه میام!
ترنم درحالیکه چشم‌های حیرانش اطراف حوضچه می‌پلکید، سریعا جلو افتاد.
-استدعا میکنم، جناب زاهد! بفرمایید... از اینطرف!






 
 





#زلفـــا | #پارت_بیست_و_هفتم
#میم_اصانلو | @biseda313


عقربـه‌های بی‌تاب، خیلی زود ما را به کارگاه کُنج‌‌ عزلتمان رساند. پله‌های سیمانی کارگاه در مقابل تشعشُعات آفتاب، چه مارپیچ دلبری شده بودند؛ نمناک و براق! پالس مثبتی که از درو دیوار سرریز شده بود، انگشت دستانم را باز کرد و وسایل روی پله اول رها شدند. به سمت هنرجوها دویدم تا بگویم "دمتون گرم" و با این دو کلمه انگیزشی، سرِ ذوق بیاورمشان. ترنم چشمکی حواله سوده کرد و بعد بطرز هماهنگی، دستمال گردن‌های بانمکی که روی شانه انداخته بودند را با رقص ریزِ گردن همراه کردند، با هم گفتند "انجام وظیفه می‌کنیم قربان." و من باری دیگر احساس کردم حضورشان، بِجِد غنیمتی گرانبهاست.

زمانی که آفتاب پشت ابرها پنهان شد و سیده‌زهرا صلوات را بلند ختم کرد، فهمیدم کارها رو به اتمام است. تابحال کنج عزلتمان اینقدر خواستنی نشده بود؛ یک ضلع دیوار با بیش از صدها عکس هنری که تعبیر معنوی داشت با یک چینش منحصر به فرد و نامنظم جلوه ویژه‌ای به تورهای استِتار بخشیده بود. ضلع دیگر کارگاه با دو تابلوی هایپررئال مزین شده بود. بطری‌های لاغر اندام با چند گُل رز سرخُ سبز و فانوس‌ها نیز با سلیقه هرچه تمام‌تر حاشیه پله و پنجره‌ها را پر کردند. زمان متوقف شده بود تا عرق‌های پیشانی خشک شوند و کمرم در خمیده‌ترین حالت ممکن، به سمت گوشی دولا شود و بگویم همه چیز برای تشریف فرماییتان آمادست البته با ادبیاتی متفاوت!
[سلام، عذر میخوام روز شلوغی رو داشتم، پیام‌هاتون رو تازه دیدم. بسیار خب! فردا صبح ساعت نه می‌تونید تشریف بیارید. روز بخیر!]
همین چند جمله ساده حاصل سوزاندن چندین فسفر دخترانه بود؛ ترنم ایده بهانه روزی شلوغ را داده بود، من دیدن پیام ها را به تازگی لازم دانستم، سیده تاریخ کلاس را تعیین کرد و سوده نزاع های ما را در انتخاب کلمات سامان بخشید. هرچقدر روحیات دخترها این بساط را می‌طلبید، مشخص بود پسرها مثل زاهد فارغند از این احوالات. جوابی که این‌بار انتظار را به درازا نکشاند، پایکوبی سُرخ‌پوستیِ هنرجوها را به دور آتش درونم درپی داشت.
[ علیک‌سلام. زبون قاصره، چه باید کرد جز بسنده کردن به چند کلمه: واقعا ممنونم خانم! واقعا ممنونم... ]


***

ساعت هفت صبح است و آباجی عزیزم، دوباره بی‌تاب خواهرش شده. از کار و بارم می‌پرسد و با ترسی که در صدایش پیداست، از دلم می‌پرسد. می‌خندم، برایش اِبی می‌خوانم و او می‌گوید حتما خبری است. جان پدر را قسم می‌خورم که فقط بهار است! همین. قسم می‌خورم جز سر‌سبزی، جز سرسبزی، جز سرسبزی هیچ خبری نیست. لغت سبز را مکرر تکرار کردم و بالاخره موفق شدم دست به سرش کنم. به سمت کمد رفتم، نگاهی به عبا انداختم. پاهایم را دو بار کوباندم به زمین و زیرلب غُر زدم؛ سختمه! سختمه! گرچه در همان‌حال با اکراه پوشیدم و سعی کردم در آینه فقط چشم‌هایم را که خطِ سُرمه دارد و گربه‌سانی تمام عیار شده‌ را ببینم. روی میز آرایش دنبال آن گیره کوچک مرواریدی می‌گشتم که نوای گوشی‌ام، حافظه موقتم را دچار اختلال کرد. دنبال چی بودم، مهم نیست! گوشی را برداشتم، شماره ناشناس است و حافظه‌ام سرجایش می‌آید. دنبال گیره روسری بودم.
[ az moghadame khosham nemiad!!! Sa'at 8 miam donbaletoon. Ranande shakhsitoon, Zaker ]

باز هجم عظیمی خون در مغزم جمع شده است. در ذهنم یادآور می‌شوم که آرامش و هیجان امروزت را بعد از مدت‌ها، مدیون همین آدمی زلفا. لابد فراموش نکرده‌ای همین آدم بود که سامی فریفته آنا را برملا کرد، همین آدم بود که واسطه آشنایی تو و زاهد شد. او هم این وسط سهمی دارد، بی‌انصاف نباش! حالا یا راننده شخصی یا هر خدمت دیگری... تا زمانی‌که رگ‌ِغیرتش صدمه‌ای به تو نزند، کمی راه بیا. بگذار این رگ بدقلق برای خودش بجوشد!
خواستم جواب کوتاهی بدهم اما صرف‌نظر کردم. هنوز هم حس یک تسویه حساب نیمه کاره را نسبت به او دارم. عاقل باشد باید بفهمد سکوت یعنی رضا، نباشد هم خودش عقل ندارد که لعنت بر خودش باد! به ثانیه نرسیده هوش و حواسم را گیره روسری با خودش برد و خشمِ‌من این‌بار چه عمر کوتاهی داشت. مقابل آینه، روسری قرمزم را بطرز ناشیانه‌ای لبنانی بستم و به چشم هایش فکر کردم که تصویرم رویش افتاده. آبیِ زلالِ چشم‌های او با یک خون‌مردگیِ خوش‌نقش؛ زلفاے‌ سرخابی!






 
 





#زلفـــا | #پارت_بیست_و_ششم
#میم_اصانلو | @biseda313


یک آن به خودم نهیب زدم: «چرا نشسته‌ای زلفا؟ باید ببینی پرده‌ها را با ربان قرمز زینت بدهی یا بگذاری بحال خود رها باشند و باد بهارے بر در و دیوار کاهگلی کارگاه سرک بکشد. باید ببینی گلیم ها را دور از هم پهن کنی بهتر است یا موازی بچینی و فاصله قانونی خودت را با او به حداقل برسانی... خیلی کار داری دختر! کنج عزلت نیاز به خاک روبیِ عارفانه دارد!» صدای درونم باعث شد تا در عرض چند ثانیه به هنرجوها زنگ بزنم و بگویم آب دستشان هست بگذارند زمین که یک نفر قرار است به جمعمان بپیوندد؛ موجودے سبزرنگ! قرار اضطراری با سیده‌زهرا گذاشتم، تا یک ساعت دیگر در بازارچه سنتی که پر از وسایل قدیمی و خاطره‌ساز بود، ببینمش. هیچکس به اندازه سیده‌زهرا نمی‌توانست حالات زاهد را در چیدن دکوراسیونِ معنوی لحاظ کند. بالاخره سیده زهرا هم یکی از خانواده سبزها بود!

لباسم را میان زمین و زمان پوشیدم و کلید چرخان از در خانه بیرون زدم. به محض آنکه پایم را از در بیرون گذاشتم، توجهم به مورچه‌هایی جلب شد که از لانه هایشان بیرون آمده بودند و پای درخت، درب خانه‌هایشان را آب و جارو می‌کردند. خاک‌های اضافه که همراه باران بصورت گِل‌ولای وارد لانه شده را بیرون می‌ریختند. دستی برایشان تکان دادم و در دلم گفتم: «بهارتون به نیکی!» نفسم را به سمت ریه‌ها کشاندم و حس کردم بهارِ زندگیم همینک درحال شکوفاییست.

دقایقی بعد، در حاشیه بازارچه شلوغ که محلّی‌ها سخت مشغول کسب و کار بودند، سیده‌زهرا با آن لباس یکسره بلندش از دور ظاهر شد. بار اول بود به لباسی گشاد که از گوشه‌هایش باور و ایمان به اعتقاداتش، فرو می‌‌ریخت، خیره شدم. حتی به روسری لبانی‌اش بی‌جهت رَشک بردم و زمانی که در چند سانتی‌ام قرار گرفت، لباسش را لمس کردم.
-سلام استاد، خوبین؟ چیزی شده؟ جنسش طوریه بنظرتون؟!
-سلام عزیزکم! ممنون که اومدی. از همین شروع می‌کنیم! یک لباس دقیقا عین مال خودت!
چشم‌هایش هشت تا شد.
-این عباست خانم! شما و عبا؟!
-راه بیوفت! می‌خوام یمقدار تنوع رو تجربه کنم. ببینم همجنس شما بودن چیجوریه! عیبی داره؟
گل از گلش شکفت.
-وای خدا! حتما خیلی خوشگل میشین. مطمئنم. چقدر خوشحالم، الحمدالله. با من بیاین، یجا همین اطراف می‌شناسم انواع عبا و لوازم حجاب رو داره.
دستش را گرفتم.
-بسیارخب! بریم!

برای بار اول بود دستش را می گرفتم، هیچوقت این مقدار صمیمیت با هنرجوها را نپسندیده بودم. او هرازگاهی نگاهی دزدکی به گره بین دستهایم می‌انداخت اما چیزی نمی‌گفت. دلم می‌خواست اعتراف کنم؛ سیده عزیزم چقدر تناسب داری با هنرجوی جدیدمان، چقدر کف دست‌هایت طهارتِ او را به جانم تزریق می‌کند اما زبان به دهان گرفتم تا بیصدا غرق لذت شوم.
مقابل بوتیکی نسبتا بزرگ ایستاد که مانکن‌های محجبه قدعلم کرده بودند. دست سیده را رها کردم و به سمت یکی از آن مانکن‌ها کشیده شدم که قدیم بهشان می‌گفتم مانکن‌های لَچَک به سر! حالا قرار بودم خودم یکی از آنها بشوم. نگاهم به فروشنده خانم افتاد که با کنجکاوی و لبخندی بر لب، نگاهم می‌کرد. قدری معذب شده بودم که سیده زهرا دستم را کشید و به سمت دیگر برد. با هیجانی که از برق چشم‌هایش عیان بود، گفت:
-خودشه استادم! ببینید! برازنده شماست. کنار یقه‌ها و سرآستین، سنگ‌های کوچک قرمز کار شده، فوق العاست! بهتر از این سراغ دارید؟

او نمی‌دانست سنگ‌های قرمزش کافی بود تا به هر چیزی تن بدهم، این که تنها یک عبا بود. رو به آینه ایستادم و تمجیدهای سیده زهرا و ماشاا.. گفتن فروشنده بود که از سر و رویم بالا می‌رفت و دیگر هیچ حسی نداشتم. با این عبا‌‌، غریبگی می‌کردم. با وجودش خودم را نمی‌شناختم. به قامتم نگاه می‌کنم، به حاله‌ای از چهره ملیح دخترانه که در آینه نقش بسته است. این منم؟ سیده‌زهرا که از رختکن بیرون رفت، روسری را با نفرت از سر بیرون کشیدم. به آینه نگاه کردم. میان چهره برافروخته و زلف‌های پخش و پلایم، چهره سر به زیر زاهد را دیدم که لبخند می‌زند. نمی‌دانم چرا دست‌هایم به نشانه تسلیم بالا رفت اما عقلم، دست‌هایم را فلج کرد و پایین کشید: «نمی‌شود زلفا! یک روز آفتاب باشی، یک روز مهتاب! باید عاقلانه تصمیم بگیری. تو متعلق به این نوع حجاب نیستی، این حجاب هم متعلق به تو نیست.»
با عجله شالم را سر کردم تا بگویم منصرف شدم که یاد یک جمله افتادم: «بیشتر اوقات نمی‌شود آنقدر از چیزی م‍‍تنفر بود، مگر آنکه قسمتی از روحمان آن را بسیار دوست داشته باشد..» نمی‌دانم این جمله را کجا خواندم و اهمیتی هم نداشت، حالا دیگر مغزم هم دست‌هایش را بالا برده.

-مبارکتون باشه!
-متشکرم.
-خانوم رسیدیم کارگاه، باید اسپند دود کنیم. یادمون باشه اسپند بگیریم. مبارک باشه!
-ممنونم.
دستش را باری دیگر می‌گیرم. بی‌دلیل می‌فشارم. بی‌دلیل انگشت‌هایم را فرو می‌کنم در گوشتِ تنش. بی‌دلیل آرام می‌شوم.






 
 





#زلفـــا | #پارت_بیست_و_پنجم
#میم_اصانلو | @biseda313

***


اولین صبح فروردین‌ماه است و بهار به رفت‌وآمد انسان‌ها برکت داده. صداے ارابه خانکرم، باری دیگر تن خیابان و گوش‌های مرا همزمان نوازش داد. تصمیم گرفتم یک امروز را برای خودم زندگی کنم؛ دستمال سر قرمز ببندم و دامنه پلیسه کالباسی بپوشم. موسیقی فرانسوی پلی کنم و ناخن‌هایم را مربعی سوهان بکشم، برای نهار، پیتزای استیک سفارش بدهم و عصر درحالیکه در وان حمام دراز کشیده‌ام، برای تمدد اعصاب حلقه‌های لیمو را فراموش نکنم، اما صدحیف که اگر آهنگ فرانسه را فاکتور بگیریم، من آدم هیچکدام از این قِرتیلک بازی‌ها نبودم. پس پاچه‌های شلوار آبی خالدارم تا زانو و آستین‌های کوتاهم را تا سرشانه تا زدم؛ تیپ خانگی به سبک زلفا! به سمت قهوه ساز رفتم و یک مشت نثارش کردم، بدون آن‌که روشنش کنم. ظروف نشسته آشپز خانه را باسروصدای فراوان در شکم ظرف‌شویی فرو کردم، بدون آنکه دکمه‌اش را بزنم. بعد یک تکه شکلات تلخ را با حرص زیر تیغ دندان بردم و قورت دادم بدون آنکه مزه‌اش را حس کنم. نخیر! حتی بهار زندگی ما هم با زمستان روی هم ریخته اند. کجایی بهارم؟ با پرسیدن این سوال در دلم، پاهایم به حرکت درآمدند و در چند قدمی گوشی فرود آمدند. حتی خودم هم متوجه نیستم چقدر به شناخت زاهد معتاد شده‌ام که می‌پندارم او نسبتی با بهارِ زندگیم دارد. گوشی را روشن کردم و ثانیه شماری شروع شد؛ شصت ثانیه شد نود ثانیه. گوشی را پرت کردم روی تخت اما گوشم تیز شد. ویبراتوری که بی وقفه می‌زد، چشم های کشیده ام را گرد کرد. وه! این هشت و شیش آخر شماره‌اش چه تپش آور است!

[اینها امراض عشقه دیگه، گذراست. عذر می‌خوام بدون خداحافظی قطع کردم. حمل بر بی‌ادبی نذارید لطفا.]
چشمانم، سرعت اَجِنّه پیدا کرده اند. پیام بعدی را تندخوانی کردم.
[تلفنتون از دسترس خارج شده. من حرف بدی زدم؟ ببینید خانم...]
چشم‌هایم پیامک بعدی را پینه می‌زند به قبلی،چشم‌های حریصم!
[لابد هنرهای تجسمی را در دانشگاه پاس کردید. باروانشناسی رنگ‌ها آشنا هستید. شما باید خوب بدونید که سرخ و سبز دو رنگ مکمل و متضاد یکدیگن. سرخ گرم و سبز سرد هست، سرخ توان فعالیت داره و سبز توان آرامش! این ترکیب غوغا کننده نیست خانم؟]
سرم را بالا می آورم تا حدسیاتم را در ذهن نظم دهم. لابد من سرخم و او سبز. حالا هم در تقلای ترکیب رنگ‌هاست. ترکیب من و او. پیام بعدی‌اش طومار است.
[سرخ رنگ حق! رنگ حقیقت! رنگ پیکار! و بالاخره رنگ شهادت! طبیعت شما سرخ سرد هست خانم، سرخابی! سبز رنگ تعقل! رنگ آرامش خردمندانه! رنگ صبر! و طبیعت من سبز متمایل به آبیه خانم. خانم این دو رنگ، رنگ روحانی و مکملند یا نه؟ خانم مگه پیامبر (ص) سبز می پوشیدن، علی (ع) سرخابی به تن نمی کردند؟ خانم... بیاید سرخ و سبزی دیگر در تاریخ رقم بزنیم!]
جسمم اجیر روحم شده بود، شدیدا قفل کرده بود. فلسفه، فلسفه، فلسفه‌اش امانم نمی دهد. چقدر حرفهایش با منطق همخوان است، چقدر با احساس همسنگ است و دقیقا این اعتدالش بود که تعادلم را برهم می‌زد. صفحه گوشی که خاموش شد، تازه فهمیدم چه اسم با مسمّایی رویش گذاشته بودم؛ موجود سبز رنگ! بلند شدم تا لباسم را بپوشم و پیش از مجنون شدن، در کوچه قدم بزنم که صدای ویبره گوشی، آخرین باقی مانده توان حرکتم را گرفت.
[دیشب چقدر بی سعادت بودم. تازه می خواستین از خدا بگین که سرفه‌هام مانع شد. اللحساب من براتون این آیه رو می نویسم، تا دفعه بعد تسویه حساب کنیم: وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ... می‌بینید؟ همچنان که سرخ رنگ حقِ، سبز رنگ صبرِ! برهان از این بالاتر؟ شواهد از این روشن تر؟ بذارید تا این نفس باقیه، پا در کابتون باشیم. هدف هام کنار شما، جون می گیرن!... دریغ نفرمایید]

اشک روی صورتم غلتان است و آیه قرآن زیر لب روان! در همان حال نشستم، عقربه کوچک جابه‌جا شد اما من خیال جابه‌جایی نداشتم. می‌خواستم در این حال باقی بمانم. دیگر... دیگر نمی‌خواستم انکارش کنم. می‌خواستم قرآن بخواند. حال جدیدم شیرین بود، شیرینی‌اش شاید دل را می‌زد اما می‌خواستم لذتش زیر تعریق موهای چسبیده به پیشانی‌ام جاری باشد و جز این چه‌چیز اهمیت داشت؟ همه هیچ.






 
 





#زلفـــا|#پارت_بیست_و_چهارم
#میم_اصانلو | @biseda313


سراسـیمه محیط خانه را پاییدم، ساعت دو بامداد را هم رد کـرده. صندلی راحتی که باید نامش را می‌گذاشتند صندلی نـاراحتی، از ناحیه گردن مجروحم کرده بود، باتمام این احوالات سر از پا نشناختم، به سمت تلفن همراهم یورتـمه رفتم. احساس کردم ویبراتـورش عین متـه، قلبم را حفره حفره می‌کند. هرچقدر زلفای پیش از خواب، روسفیدم کرده بود، هرچقدر خط و نشان کشیده بود که تا شش بار زنگ نزد، محال است بردارد؛ زلفای پس از خواب رو سیاهم کرده. چشم هایم در کاسه روشن گشت. گلویم را صاف کردم، آب دهان آخر را قورت دادم.

-بفرمایید
-من با چه زبونی باید عذر بخوام خانم؟ درگیری پیش اومد، پست امشب هم با منه. برحسب وظیفه، مجبور بودم سروگوشی آب بدم. مصدع اوقات که نشدم؟ سلام!
-خواهش میکنم، سلام! بیدار بودم. شب‌ها مطالعه می کنم. درگیری؟ مگه کجا هستین؟
رشد دماغ پینـکیو را در چارچوب صورتم حس کردم اما اهمیتی نداشت، نباید چیزی از عطـش اشتیاقم برای گفتمان دوباره می فهمید؛ دروغ مصلحتی!
-الحمدلله. کارت ویزیتم رو جسارتا نخوندین؟
نگاهی به کارت نگـون بخت انداختم که بیشتر حروفش پاک شده بود گرچه خاطرم آمد نشانی جنگل داشت، خواستم دروغ بعدی را به زبان بیاورم که ادامه داد:
-احتمالا دقت نکردین، من نگهبان یک پارک جنگلی کوچک هستم. اکثر وقت‌ها شب کارم، امشبم هم از اون شب‌هاست... بگذریم. شماره ناشناس که افتاد، شصـتم خبردار شد شما هستین. خوشحال شدم!

از روی صندلی بلند شدم و دو زانو روی زمین نشستم، باید تمرکز می‌کردم. صحـنه خنده‌داری شده بود؛ دختری با شلوار خالدار آبی، تلفن به دست در مرکز اتاقی تاریک که قصد دارد از خدا حرف بزند.
-خبرهای خوبی براتون ندارم. باید بگم متاسفم! این کار از عهده من، شما یا هرکس دیگه‌ای خارجه. خداوند در قرآن می‌فرماید...
سرفه‌هایش که با گرفتگی نفس همراه است، من را از ادامه صحبت منصرف کرد. بریده بریده گفت:
-عـ... عذر... می‌خوام...
احساس کردم ملاحـت صدایش را چقدر دوست دارم، بریده بریده اش را بیشتر.
-امان از این نفس تنگی! دکترا رو هم عاجز کرده. آه!
آه می‌کشد و قلبم را به حـلق فرو می‌برد.
-سلامت باشید. شما آسم دارید؟
-نخیر خانم. داستان داره اما باید اهلش باشید... هستین؟
ساق پایم را زیر رانـم تکان می دهم، عارفانه حرف زدنش کلافه ام کرده است.
-بسیارخب! حقیقتش من یک روز حوالی سحر، تصمیم کبری گرفتم. چیزی راجع به کبری شنیدین؟
نرم می‌خندد
-تصمیم گرفتم تا در همین برهه از زمان که خبری از جنگ نیست و به لطف خدا در امنیت هست کشور؛ جانباز شیمیایی بودن رو تجربه کنم!
هنوز صدای نفس‌هایش را می‌شنوم. گویا دَمَش، بازدم ندارد.
-می‌خواستم ببینم اگر اکسیژن در نفس جا نشه، تکلیف چیه؟
نفس می‌زند. نفس... نفس...
-می‌خواستم ببینم اگر زخم کهنه ای در حنجره دوا نشه، اگر سرفه ای برای دختر، پدر نشه...
تپش‌های قلبـش مشهود می‌شود، دستپاچه‌ام. کاش کنارش بودم تا حداقل یک لیوان آب تعـارف می‌زدم.
-می‌خواستم ببینم اگر کپسول و شلنگ دیگه جواب نده... اگر...
نفس هایش به شماره افتاد و بوق تلفن آزاد شد. دیگر نفهمیدم چه شد، تنها پُرز دست‌هایم بود که بی‌جهت عمـود شده بود، دستانم جوهر عرق پس می‌داد، لب بالا با لب پایین در فاصله‌ای قهر آلود، رو بهم بودند و من به حالت سکون دچار شده بودم. تنها حُسن این دیالوگ عجیب آن بود که برایش چند خط قرآن نخواندم. تازه فهمیدم که اگر من چند خط قرآن باشم، او بطور حتم ختمش بود. اصلا چقدر خوب شد که نفسش برید.

گوشی تلفن را خاموش کردم. احساس کردم ابـعاد دنیایش برای من زیادی بزرگ است و دیگر تاب حرف‌هایش را ندارم. روی تخت دراز کشیدم، بالشت‌ها را زیر پا ردیف کردم تا خـون به مغز سرم برسد. نمی‌دانم کی پلک‌هایم را روی هم قرار دادم اما خوب خاطرم هست سایـه‌ی درخت که از پشت پنجره بر هیـکلم نقش بست، با خودم عهد بستم به سام فکر کنم. به سگرمه‌هایش، به صدای زمخت مردانـه‌اش، به اعتقاد ضد و نقیضش، به لیوان کوکـایش، به هرآنچه که او داشت و زاهد نداشت. باید قید این موجود سبز رنگ را می‌زدم تا من را غرق صحرای عرفـاتش نکرده.






 
 





#زلفـــا | #پارت_بیست_و_سوم
#میم_اصانلو | @biseda313


شجریان با اشاره انگشتم، خفقان گرفت. لرزش دستانم و نفس‌های جسته و گریخته، مرا به حاشیه میز سیده زهرا کشاند. هیچوقت اهل دستبرد نبودم اما انگار اختیار در دستم نبود که تمام قلموها و مداد رنگی‌ها را با یک ضربه، به روی زمین ریخت، برگه‌های مچاله شده را به کناری راندم. انگشت سبابه ام علمدار بقیه انگشت ها بود که با تردید به قرآنِ جلد صورتی‌اش نزدیک شد. دوست داشتم بویش کنم، سرم را خم کردم، عطرش را به ریه‌ها کشاندم و زمزمه کردم: «جوابم باش!»

سرم را که بالا گرفتم، همان چشم‌های بُهت‌زده را مقابلم دیدم. کنار مداد رنگی‌های پخش و پلا شده روی زمین نشستم. دستی روی شانه ام نشست؛ ترنم بود.
-استادم؟ نگران چی هستین! ما یه مشت هنرجوی خودی هستیم که توی کنج عزلتمون، گرد هم اومدیم. یه مشت خودی! انقدر خودی که نمیتونیم درد استادمون رو ببینیمو ساکت بشینیم.

چشم‌هایم از لا به لای تار موها، چهره هایشان را یک به یک دید. دیگر هیچ اثری از آن علامت تعجب قبلی نبود، تنها گلی صورتی و ملیح کنار لبخندشان جای گرفته بود. عزیزانم، پهلوی لب‌هایشان بذر محبت کاشته بودند و همین باعث و بانی شد تا چای بنوشیم، بیسکوییت زیر دندانمان خرچ خرچ کند، من تعریف کنم و آن‌ها گوش شوند. سیده زهرا به قرآن زل زده بود که صفحاتش بوسیله بادی درز کرده از پنجره، چند صفحه‌ای عقب و جلو می شد.
-خانوم؟ شما به‌همین خاطر سراغ قرآنم رفته بودین؟
سری تکان دادم. سوده قند را در دهانش خیس کرد، نگاهش خیره به گل قالی مانده بود.
-استاد خسروشاهی؟ شنیدین میگن طبیعت، نقاشی خداست؟ شاید منظورش یه همچین چیزی بوده!
ترنم، لپ هایش را باد کرد و همان طور که پاهایش را گهواره مانند تکان می‌داد، گفت:
-ناچ! گفته خدا رو بکشیم. نگفته نقاشی که خدا کشیده رو دوباره بکشیم. بقول استاد "این موجود سبز رنگ" یه سرُّ و سری با خدا داره، غلط نکنم!
سیده زهرا چیزی نگفت. نگاهش به حسرت آلوده شده بود و هراز چندگاهی آه می‌کشید. چایم را با تفاله‌اش قورت دادم و فنجان را روی نعلبکی اش کوبیدم.
-من نمی دونم! خودش گفت سلاحم قرآنمه. منم میخوام با سلاح خودش، خلع سلاحش کنم. هستید یا نه؟
سیده لب زد:
-بسم ا...
به ثانیه نرسید که دست هایمان روی هم ردیف شد. به هرچه که داشتیم متوسل شدیم، تبلت سوده جهت سرچ موضوعی آیات، قرآن سیده برای مشاهده آیات و تفسیر آن که در حاشیه قرآنش مجهز بود. بعد از تلاش یک ساعته، مدارک خوبی را جمع آوری کردیم. ترنم هم زحمت نوشتنش را کشید تا دستمان کامل پر باشد. همه‌ی آذوقه اطلاعاتمان یک طرف؛ این آیه قرآن هم یک طرف «لا تُدْرِکهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یدْرِک الْأَبْصار؛ چشم ها او را نمی بیند، و او چشم ها را می بیند» آیه ای مطلق! کارش تمام بود.

دقایقی بعد، درحالی که دستانشان را با مهر و قدردانی می‌فشردم، قول دادم که هر اتفاقی افتاد، خبرشان کنم. مسرور از کشف این سوال که از دیشب، پدرم را در آورده بود، پا به خیابان گذاشتم که ناگهان پاهایم ترمز را کشید. تازه بخاطر آوردم که چه بلایی به سر کارت ویزیت زاهد آوردم. نگاهی به درون زیپ پشتی کوله انداختم. خداروشکر آنقدرها هم ریز نشده بود که نتوان چسب کاریش کرد. حالا مانده بود خریدن یک گوشی؛ به نوکیا دو صفر قانع شدم. می‌خواستم فقط زنگ خور داشته باشد، صدا برود، صدا بیاید. من دلیل بیاورم که خداوند جسم ندارد و بی‌صبرانه منتظر جواب زاهد بمانم. همین.

***

باورم نمی‌شود. منتظر تلفنم نمانده. برای سومین بار شماره‌اش را از روی کارت ویزیتی که بزور چسب‌ها، قابل رویت بود، گرفتم. کرکره‌های عمودی اتاق خواب را بستم، عینک مطالعه‌ام را به چشم زدم و تا سه شمردم. یک... دو... سه... بی فایده است، این گوشی زنگ خور ندارد. دست نوشته ترنم را روی میز کارم مرتب و اطلاعاتش را با صدای بلند مرور کردم؛ ببینید آقای زاهد! من از شما تعجب می‌کنم. این موضوع کاملا بدیهی هست که خدا جسم نداره. پس چطور انتظار دارید، او را طراحی کنم؟ سیده گفته بود، به اینجا که رسیدم، مکث کنم و بگویم نعوذبالله! زمانی که حضرت موسی از خدا درخواست کرد که او را ببینه:«ارنی انظر الیک.» خداوند به حضرت موسی می‌فرماید: «لن ترانی یا موسی»؛ آقای زاهد؟ لن ترانی!

از سخنرانی خودم، لذت بردم. گلویم را با یک قلپ آب تازه کردم. غرور دخترانه ام در همین فاصله کوتاه به صدا در آمد؛ «اما اگر تماس گرفتی، باید شش بار زنگ بزنی زاهد تا بردارم! زلفا منتظر پسری نمونده در طول زندگیش، فهمیدی پسره‌ی چشم آبی؟ شب شده!» یاد چشم‌هایش، ذکری که سیده زهرا یادم داده بود را از میان لب‌هایم گذراند: نعوذ بالله! روی برگه "اثبات رد‌‌‌‌‌‌‌‌ جسمانیت خدا"، خمیازه کنان، خیلی زود خوابم برد.






 
 





#زلفـــا | #پارت_بیست_و_دوم
#میم_اصانلو | @biseda313


***

صورت گلگون ترنم، برق چشمان سیده زهرا، لبان گشاده سوده؛ به در و دیوار بی‌روح کارگاهمان رنگِ زندگی می‌پاشید. انگار همین دیروز بود که آستین هایمان را بالا زده بودیم و با هزار زحمت، این چاردیواری نمور تبدیل به کارگاه هنری شد. می‌خواستم یک بار هم که شده، بدون بهره از جیب پدر، مثل همه آدم ها عرق بریزم، کرایه بدهم و بقول معروف نون بازوی خودم را بخورم. هرچند بازوی هنرجوها هم بی تاثیر نبود؛ ترنم زوایای کارگاه را با تابلوهای رنگامیزی شده پر کرده بود، سیده زهرا چند گلدان کاکتوس کنار پنجره‌ی آجری ردیف کرده و از پرده‌های توری قدیمی خانه‌شان که کمرش با یک ربان قرمز بسته می‌شد، مایه گذاشته بود. سوده هم ترتیب قالی دست بافت و گرامافومان را داد. اینچنین بود که انگار روح ما چهار نفر در این کارگاه، پرسه می‌زد. دیگر مثل سابق به آموزشگاه نمی رفتیم. اسم کارگاهمان را گذاشته بودیم «کنج عزلت!»

گردش گرامافون مصادف شد با چرخش صدای همایون شجریان در حلق! حروف حلقوی و مأنوسی که برکت عشق، هیجان و تحرک را در طراحی هایمان چند برابر می کرد. همگی به سمت کاغذ و قلموها حرکت کردیم. اتفاقات دیشب را از ذهن می‌گذراندم و همانطور زغال کنته در دستم بی هدف می چرخید. نمی توانستم افکارم را جمع کنم. دیشب بعد از مدتها به خدا مفصل فکر کرده بودم؛ به چشم های نداشته اش، به دندان های محوش، به نبود زلف ها، نداشتن خطوط اخم روی پیشانی یا خط خنده کنار لب‌ها. به کسی که هست اما نیست. به کسی که نیست اما هست. چطور می‌توانستم او را روی صفحه کاغذ بیاورم؟ چه تقاضای محالی! اصلا گیرم که خدای جسمانی هم باشد، به سروشکل من می آید که خدا بفهمد؟ گیرم بفهمد، از نظر این مثلا خداشناس ها ما که بخاطر این چند تار مو‌ی بیرون از روسری، نزدیک به مرز ارتدادیم. حالا چه شده این امام‌ زاده زاهد دست به دامان زنی مرتد شده؟!

دستانم میان زمین و آسمان مانده بود که ترنم، به سمتم برگشت. طبق روال گذشته، تابلوی نقاشی را روی زمین پهن کرده بود. با چهارپایه میانه‌ای نداشت. موهای فر گونه‌اش را با دست اطراف گوشوارهای آویزش ریخت و همان طور که چهار زانو نشسته بود، کف دستش را روی زمین دوبار زد. فراخوان داد که کنارش بنشینم. روی قالی، کنارش خزیدم و جهت دست هایش را آرام هدایت کردم.
به سمت دیگر اتاق رفتم، جایی که سیده زهرا و سوده نشسته بودند. سیده زهرا برخلاف ترنم، اهل قاعده بود. چهارپایه، قلمو و اصول می‌فهمید. تابحال توجه نکرده بودم چقدر این دو نفر که یار دیرینه بودند، به هم نمی‌آمدند! ذهنم، مته به خشاش گذاشت: «درست مثل تو و زاهد! فکر نکن حواسم نبود دیشب، اولین شبی بود که بجای کابوس سام، با حرفهای زاهد، شب را بسر کردی زلفا!»

دقایقی بعد ترنم با چای هل‌دار و بیسکویت سبوس‌دار به سمتمان آمد. دستان رنگی اش را روی پیشانی مالید.
-بالاخره وقت غیبت رسید! خیلی وقت بود از این دورهمی‌ها نداشتیم. اهالی هنر، جمع کنید بند و بساطتون رو که چای دبش ترنم با شما ناگفته‌ها داره! البته با کسب اجازه از استاد گلم!
-آنتراک! بچها دقایقی استراحت می کنیم، دست هاتون رو با آب و صابون بشورین لطفا!
-لا اکراه فی الدین!
این را ترنم زیر گوش سیده زهرا گفت و به خیال آنکه من چیزی نشنیدم، جلوی خنده‌هایشان را با دست گرفتند و به سمت حوض کاشی در حیاط حرکت کردند. کنار پنجره ایستادم و درحالی که تکه‌ای از بیسکویت را در دهان نرم می‌کردم، به عزیزانم خیره شدم. ترنم یک مشت آب به سمت سیده زهرا پاشید و درحالی که تغییر صدا داده بود، گفت:
-سیده جان! رفیق گرامابه و گلستان ما! وضو چند مرحلس؟ آب و دستای آستین تا آرنج بالا زده مام که حاضره، بیا یادمون بده! ثواب داره به خدا...
-اعجوبه قرن بیست و یک! اول نیت مهمه، هر وقت نیت کردی، باقی مراحل رو بیا یادت بدم!
سوده میان بحثشان پرید
-استاد داره نگاهتون میکنه! حیا کنید، حیا کنید! یقه همو رها کنید!

می‌خندند. لحظه‌ای نمی‌فهمم چرا من هم شریک جرمشان می‌شوم. دلم جدال می‌خواهد. مثال کسی که قلاب انداخته و منتظر شکار همچین لحظه‌ای بوده، صدایم را کلفت کردم و فریاد زدم:
-سیده؟ بگو ببینم چرا ترنم؟ دنیا مثل خودت زیاد داره، آدمایی که تفریحشون قرآن خوندن و اُتراق گوشه سجاده باشه! آدمایی که بجای مسخره کردن عقایدت، همراهتن... پرسیدم چرا ترنم؟

ماتشان برد. نگاهشان معذبم کرد، پشت به پنجره برگشتم. نفس هایم به سینه می‌کوفت. مغزم بر دهانم مشت می‌زد و می‌غرید: «از این مقایسه ها چیزی نصیبت می‌شود؟ می‌خواهی ببینی چقدر به زاهد بی‌ربطی! و بعد متقاعد شوی که اتفاقا آدم‌های بی‌ربط، خیلی به هم ربط دارند؟‌»

به سمت کیفم هجوم بردم و کارت ویزیت زاهد به قطعات نامساوی تقسیم شد.






 
 





#زلفـــا | #پارت_بیست_و_یکم
#میم_اصانلو | @biseda313


چشم‌هایش، خاکستر آتش را رصد می‌کرد. شاید هم زنجیرهای متصل به تنه شومینه یا زغال‌های گداخته شده. چه می‌دانم... انگار تنها چیزی که از دیدنش اکراه‌ داشت؛ تصویر چهره من بود که برایش به مؤمنانه ترین حالت ممکن محجبه شده بود.
-ممنونم از مهمان نوازیتون خانم! احتمالا خیلی خسته‌این... اما بهتر! هنرمند هر چه خسته‌تر باشه، به طبیعت بی‌جان، بیشتر جان می‌بخشه! چیزی شبیه به معجزه! البته من قصد خسته کردن شما رو ندارم. چون چیزی که من از شما می‌خوام، حَی هست! زنده!
ادبیاتش برایم تازگی دارد. لب هایم را با بزاق دهان، تر کردم.
-از اون آدم های اهل معنا و مفهوم هستید، نه؟ لطفا واضح‌تر حرف بزنید! خیال کنین با یک طراح بیشعور طرف هستید!
جمله آخرم مصادف شد با برق چشمان نجیبش که لحظه‌ای به سمت کفش‌هایم منحرف شد و به ثانیه نرسید، از ادامه انصراف داد.
-نفرمایید!

گردن کوچکش را به سمت میز متمایل کرد، چشم هایش را بست. دیدم که لبخندش به خشکی گرایید و دستان لرزانش مشت شد. حالت خلسه گونه چهره اش، کوبش ضربان قلبم را دو چندان کرد و خانه با چراغ های کوچک آبی، دقایق آخرشب را هولناک‌تر کرد. زمان متوقف شده بود و عمر سکوت میانمان طولانی، که لب زد:
-واضح تر از اینکه من می خوام به کمک شما، خدا رو بِکِشم؟
جدیتی که در چهره منقلبش نقش بسته بود به همراه تعریق روی پیشانی، تمام بدنم را مور مور کرد و ناگهان خنده هیستریکم بلند شد. میان پرده چشمانم که از شدت خنده، اشک آلود شده بود، ذاکر را دیدم که گوش‌های سرخش تکان می‌خورد، حواسش به من نبود. چشم هایش روی زاهد که پشت به او نشسته بود، سگ دو می‌زد. خاطره ترمینال تهران-قم از ذهنم گذشت؛ چقدر رگه‌های تعصب در این مرد بیداد می‌کند. یک روز راننده‌ای را در بَرِّ بیابان، مظلوم گیر می‌آورد و یک شب برادرش را به قصد کشت، نظاره می‌کند. میان خنده هایم، چند کلمه‌ای را دست و پا شکسته به زبان آوردم
-تا الان صبر کردین که... اینو بگین؟! بذله... بذله گوییتون قابل ستایشه! شوخی... شوخی خوبی بود!

قهقهه‌هایم تمامی نداشت. انتظار داشتم چشم هایش باز شود و بالاخره بارِ گناهِ دیدن یک زن غریبه که مستانه می‌خندد را به دوش بکشد اما چشم‌های بسته او، فشرده‌تر شد. حالا می توانستم خطوط باریک گوشه چشم ها و رد پیشانیش را که به اقتضای سن و سالش بود، واضح ببینم. بالای سی و پنج سال را راحت داشت. بطرز غافلگیرکننده ای نفسش را به سمت سینه کشید
-وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَیقُولُنَّ إِنَّما کنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أَ بِاللَّهِ وَ آیاتِهِ وَ رَسُولِهِ کنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ!
خنده هایم از گوشه لب ها فرو ریخت. کیش و مات شدن محض را تجربه می‌کردم. چهره اش آرام آرام به حالت اولیه اش برگشت و انقباض دست‌های مچاله شده‌اش رو به انسباط رفت. دوباره آن لبخند مردم پسندش روی چهره نشست.
-ترجمه کنم؟ اگر از منافقان بپرسی چرا مسخره کردید؟ قطعاً میگن: ما فقط شوخی و بازی می کردیم. بگو: آیا خداوند و آیات او و پیامبرش را مسخره می‌کردید!؟ پس من غلط کنم که شوخی کنم. جسارتا می‌فرمایید که هایپر رئال یعنی چی؟
-خب شبیه سازی چیزی که هیچ وقت وجود نداشته.
-درسته اما این یک تعریف کذبه! هایپر رئال یعنی مخاطب رو به دنیایی واقعی‌تر از خود واقعیت ببری! وجود داره اما آدم ها از درکش عاجزن... پس میگن هیچوقت وجود نداشته!
-بله! بخاطر اینکه شفافیت طراحی هایپر رئال بالاست!
-خدا هم شفافه! شفاف‌تر از واقعیت... عرایضم تمومه. این کارت ویزیت منه. ریش و قیچی دست شما! فکر کنید به حرفهای امشب فقط، نه کمتر نه بیشتر!

کارت ویزیت با دستان لرزانش از روی رومیزی پر نقش و نگار بینمان، سُر خورد و نزدیک انگشتانم متوقف شد. برای کشف این موجود سبز رنگ، به چشمان آبیش خیره شدم اما حس ششمم مرده بود. برای حسن ختام حرف‌هایمان، خواستم چیزی بگویم که نگاهم به حرکات عجیب ذاکر افتاد. شبیه به تیماری که دست و پایش را نمی‌داند چه کار کند، لحظه‌ای می‌نشست، لحظه‌ای خیز بر می‌داشت و گاهی حرکات موزونی شبیه به رقص پای ضربه‌ای انجام می‌داد. چقدر مست و پاتیل شده بود.
-من به شما ایمان دارم...
این را زاهد گفت و شب به پایانش نزدیک شد.





 
 





#زلفـــا | #پارت_بیستم
#میم_اصانلو | @biseda313


هزاران سهـروردی داریم در این دنیاے بزرگ که اتفاقاََ هیچ دَخلی بهم ندارند! نگران چی هستی زلفا؟ تشابه فامیلی او با ذاکر، کاملا تصادفیست. خودم را دلداری می‌‌‌ دادم، غافل از آنکه دهانم نیمه‌باز مانده بود... بار دیگر چهره‌اش را دقیق‌تر نگاه کردم. نمی‌دانم تبار اروپایی موهایش را باور کنم یا محاسن خمینی گونه‌اش! ترکیب دَک و پوزش، پاردکسیکال است. پاچه‌های بلند شلوارش اما گواه می داد که حزب‌الهی بودنش، بدجور می‌چربد. می‌خواستم نتیجه گیری آخر را بکنم که این آدم بدون شک هیچ ربطی به ذاکر ندارد اما حیف که حرفهای او، نُطقم را کور کرد.

-برادر ذاکر سهروردی! وقتی ذاکر اسم و فامیلی شما رو برد، باورم نمی شد آب در کوزهُ ما گرد جهان می‌گشتیم! شرم می‌کنم، خانم... من اسم هیچ خانمی رو بدون پیشوندِ خانم به زبون نمیارم اما وقتی نام شما رو برد...

آرامش درونی اش را آنقدر به جان الفاظش تزریق می‌کرد که نیت پاکش به من هم القا شد.
-بی اراده اسمتون رو با تعجب داد زدم! راستش بنده طراحی‌های شما رو در اینستاگرام دنبال می‌کنم... خیلی سالِ تقریبا!

لحظه‌ای نگرانی میان ابروهایش به شکل چینی بزرگ نمودار شد.
-شما به چشم زخم اعتقاد دارید؟ کامنت‌ها رو که می‌بینم، می‌ترسم چشم زخم اثر بذاره... شاید خنده دار باشه از نظرتون اما من شب‌ها برای آثارتون چهار قُل می خونم! خب قرآن تنها صلاحمه!

لبخند موقرش جزء جدا نشدنی از چهره‌اش بود و من همچنان لالم. منگم. لعنت به موهای بورش که خیمه شده روی چشم‌ها، از چهره‌‌ ی مضطربم کاملا بی‌خبر است.
-من فقط برای یک گفتمان هنری، مصدع اوقات شدم! امشب وقتی حرکت می‌کردیم، با خودم گفتم باید توی حیاط بشینی‌ها! سرما، باد یا شاید هم بوران رو به جون میخری؟ خریدم.

دستپاچگی‌ام را نمی‌توانم مخفی کنم. مستاصل به عقب برگشتم و دوباره حیران نگاهش کردم. می خواستم کلمات در ذهنم نظم بگیرد، اما نسبت فامیلی نزدیک او با ذاکر، گیجم کرده بود. فرار را بر قرار ترجیح دادم.
-راستش باید برم! مهمونا منتظرن. مهمانی که تمام شد، تشریف بیارین داخل، درخدمتتون هستیم. با کمال میل!

منتظر اجازه‌اش نشدم و از معرکه گریختم. به ساختمان که نزدیک شدم، سایه بابا لنگ دراز را کنار پنجره دیدم که گیلاس به دست، خیره نگاهم کرد و لحظه‌ای بعد گیلاس را سر کشید، گره کراوات جیگری‌اش را شُل کرد و بلافاصله از پنجره فاصله گرفت. احساس کردم ارث پدرش را می‌خواهد. اصلا هرچقدر برادرش، قاری قرآن هست، ذاکر آیه یأس است! هرچند رفتارهای عجیبش، دیگر عادی شده بود. بی‌محلش کردم و وارد سالن شدم.

مراسم دیرتر از آنچه که فکرش را می‌کردم، تمام شد. عقربه کوچک، یک بامداد را نشان می‌داد و تازه چهره‌ی آن موجود سبز رنگ خاطرم آمد. هرچقدر که برای ذاکر ارزش قائل نبودم، برادرش اما با آن وقار ذاتی اش، من را مجاب به احترام می کرد. نمی‌خواستم چشمانش معذب باشد پس به اتاق رفتم و لباسم را سریعا تعویض کردم. با دستمال آرایش مرطوب، آرایشم را ملایم کردم. آن‌وقت به سمت میز ذاکر حرکت کردم. از همان فاصله، متوجه شدم که آقا حیدر را با انگشت اشاره صدا می زند و می خواهد سفارش یک پیک دیگر بدهد که با اشاره چشم‌های من، آقا حیدر به سمت میز دیگری رفت. اخمی به چهره نشاندم.
-بهتره زیاده روی نکنید! برادرتون رو بگین بیاد داخل. تقریبا نود درصد مهمون‌ها رفتن.می تونیم هرجا که خواستن، صحبت کنیم. البته الان دیر وقته اما قول دادم!

نگاهی با تعجب به چهره متحول شده ام انداخت، دستی به زوایای گردنش که به رنگ قرمز کبود شده بود، کشید و بدون آن‌که حرف بزند، به سمت حیاط رفت. به طرف میزی کوچک و دو نفره کنار شومینه راه افتادم. به حاج حیدر گفتم، همه بساطش را جمع کند و تنها دو فنجان چای داغ به همراه برشی از کیک برایمان بیاورد. حالا خانواده سهروردی تنها مهمان‌های باقی مانده بودند. مادمازل، پدرها را به سمت میز بیلیارد هدایت کرد و با همان ترفندهای زنانه معروفش، تقاضا کرد فرصتی برای جوان ترها و مذاکره‌های کاریشان ایجاد کنند. نفهمیدم، توران سنگ مرا به سینه می‌زد یا همه‌اش بخشی از سیاست کثیف نقش نامادری‌اش بود.

دقایقی بعد ذاکر به همراه برادرش پا به سالن گذاشتند. نمی‌دانستم چگونه خونسرد و بی‌تفاوت به این میزان اختلاف ظاهریشان باشم. شانه‌های بلند ذاکر، در امتداد شانه‌های خمیده زاهد قرار داشت. یکی برند پوشیده و یکی لباس‌هایش اندوخته دهه‌ی پنجاه است. لحظه‌ای ذاکر، بطرز محسوسی تغییر جهت داد، گویا تازه دوزاریش افتاده بود که این میز، تنها دو صندلی دارد. در گوش زاهد، چیزی گفت و روی صندلی چوبی مشرف به ما نشست. چهره منجمد شده زاهد، مقابلم قرار گرفت. چشم‌های آبی و زلالش را رویت کردم، از ذهنم گذشت؛ حق داشتی پنهانشان کنی.
-بفرمایید بنشینید! اینجا لطفا... زود گرم می‌افتید. امیدوارم سرما نخورده باشید.






 
 





#زلفـــا | #پارت_نوزدهم
#میم_اصانلو | @biseda313


درخت‌های تکیده نارنج و ریسه هایی آویخته روی شاخه هایش که مدام چشمک می‌زدند، ناخواسته مرا به سمت نرده های فرفورژه تراس کشاند. چشم‌هایم اطراف ماه می‌پلکید؛ دنبال خدا می گشتم. باید از او می پرسیدم چرا می خواهد ذاکر را همچون نمک روی زخم کند؟ چرا می خواهد عجل معلقش کند مابین لحظات زندگی ام؟ حکمتش چیست؟

صدای سنتور فرزام، پسرِ عمو بهادر می آید و همه، زلفا را به ساز او فروخته اند. صدای جیرجیرک از بیرون و رقص تارهای سنتور از درون، دست به دست هم دادند تا آهی از عمق گلویم عبور کند. چشم‌هایم در جستجوی خدای خویش، به سنگ فرش تیره آسمان رسید و اندکی بعد پهنای گسترده زمین! توفیری نداشت. گویا خدا به مهمانی از ما بهتران رفته. کمرم را برای آخرین بار، کش و قوس دادم، خواستم به عقب برگردم که نقطه‌ای سبز رنگ کنار گلدان های رنگارنگ مادمازل توجهم را جلب کرد. یک موجود سبز رنگ عجیب! سرم را تا جایی که توانستم خم کردم تا بهتر ببینم. سایه یک مرد زیر نور مهتاب را دیدم! لحظه‌ای فکر عجیبی به سرم زد: شاید خدا باشد! و به ثانیه نرسید، از سرم پرید. لابد ذاکر هست اما نه... زمانی که از کنار ذاکر عبور می کردم، پیراهن زغالی و براقش در نظرم باقی ماند. پس او کیست؟ این وقت شب، آنجا چه کار می کند؟ کنجکاوی امانم نداد. پله ها را دو تا یکی طی کردم و در جواب پدر که اشاره می‌رفت، کنارش آرام بگیرم، علامت یک را با خواهش چشم هایم نشان دادم؛ یک دقیقه صبر پدر!

درب شیشه‌ای که باز شد، باد به سمت شال ابریشمی ام حمله ور شد.به سمت گلدان های رنگی پشت درخت های نارنج حرکت کردم درحالی که دندان هایم بهم می‌خورد. هر چه جلوتر می رفتم، روشنایی میان درختان غول پیکر بیشتر گم می‌شد. قدم هایم بی اراده کندتر شد، آب دهانم را قورت دادم. حالا تنها دو درخت بهم چسبیده مانده بود تا کشف آن موجود سبز رنگ اما لحنی پیمبر گونه در دل شب، میخکوبم کرد: وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ...

احساس کردم پرزهای دستم سیخ شده اند. شاخه های درختان خم شده بودند و با وزش باد به سمت صاحب صدا، سجده می‌کردند. خواستم قدم بعدی را به هر زحمتی که شده بردارم اما صدای سرفه‌های شدید، باعث شد یک قدم به عقب بروم و وحشت زده بپرسم:
-کی هستی؟ پرسیدم کی هستی؟
شکستن خار و خاشاک میان علف‌های هرز، صدای قدم هایش را نوید می‌داد. از میان درختان بهم چسبیده، بیرون آمد و در مقابل چشم‌های منتظر و وحشت‌زده‌ام قرار گرفت. مردی با ریش‌های بور و موهای لخت که از کناره، گردنش را پوشانده بود و از مقابل، تقریبا چشم‌هایش. در نگاه اول شبیه به کور مادرزاد می‌مانست. شلوار پارچه‌ای نسبتا بلندی پوشیده بود که روی زمین برخورد می‌کرد و اورکت بِرِزنتش، اثبات می‌کرد همان موجود سبزرنگ است. می‌خواستم سوالم را تکرار کنم اما دست‌های رعشه دارش که بنظر خدادای بود را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد و گفت:
-یک نقاش فقیر که گوشه‌ای نشسته و برای خودش قرآن می‌خونه، یحتمل دیوانه هست اما ترسناک، نه!
دست لرزانش را نوک زبان برد و چشم بسته غیب گفت:
-شما باید خانم خسروشاهی باشید، درسته؟ جسارتا زلفا خسروشاهی؟
-بله! شما از مهمان‌های پدر هستید؟ ببخشید، من دوستانشون رو چندان نمیشناسم. پس چرا اینجا نشستین؟
-هرکسی توی این دنیا، توی جایگاه خودش قرار می‌گیره! جای منم در این مجلس، دقیقا همینجاست. اگر بیام تو، اونوقت می‌ترسم یروزی، یکی که برام خیلی عزیزه بهم بگه پس چرا اونجا نشستی؟ بگذریم! و سلام از نام‌های خداست... سلام! من زاهد سهروردی هستم!






 
 





#زلفـــا | #پارت_هجدهم
#میم_اصانلو | @biseda313


به دنبال صاحب تلپاتی می‌گردم؛ چشم‌هایم می‌دود به سمت شمالی غربی سالن که پسران فامیل به عرق‌خوری و سانت زدن دامن خانم‌ها سخت مشغولند؛ یک مشت مرد بی‌تلپاتی! در مرکز سالن مادمازل و زن‌های فامیل دور میزهای گرد ایستاده‌اند. مخلوطی از عطر چند زن، فضا را گرم کرده. وقت برای دیدن دیگر نقاط سالن کم است، به پدر رسیدم و برای دست‌بوسی، خم شدم. پدر، دست‌های فرتوتش را درون موج موهای بیرون زده از شالم، حلقه کرد و سرم را بالا آورد.

-بهم قول بده برای دکتری بخونی، من هم قول میدم یک تهران رو مهمانی بدم!
-معامله خوبیه! منتها اجازه بدین عرق کیک فوندانتم خشک بشه تا برسیم به... پدر؟ بابت همه چیز ممنونم!

لبخند پدر، اجازه مرخصی را می دهد تا به سمت دیگر میزها برای خوش‌آمد گویی بروم. از زخم زبان عمه مری و دخترهایش که محو گرفتن سلفی و عشوه‌های خرکی بودند

-آخ زلفا! آخ زلفای عمه! چشم حسود کور، چقدر زیبا! چه قدی! چه زلفی! حیف تو که عمرت رو تلف کردی به پای اون پسر بی ارزش! از اول هم به دلم نبود... اصلا این حرفها چیه! الان وقتش نیست. مبارکت باشه عمه جان!

تا سوال و جواب‌های بی سروته پیرزن‌های فامیل؛ همه را بی‌جواب گذاشتم و دوباره به خانه اول برگشتم؛ نزدیک‌ترین صندلی حوالی عمو بهادر! تنها جایی که می شد یک نفس راحت کشید. به گوشه و کنار سالن با دقت نگاه می‌کردم تا آن شخص مجهول‌ الهویت را پیدا کنم که مادمازل با کیف دستی نقره‌ای کوچکش، به پهلویم زد.

-اینجا نیستی عزیزم! توی آسمونا سیر می‌کنی؟ یه امشب رو با ما باش! خوب گوش بده... مهمون اختصاصی داریم! دوست‌های پدرت، افراد سرشناسی هستن! از بازاری‌های معروف. هرچه سریع تر برو که منتظرتن...
به انحنای شمال شرقی سالن پذیرایی اشاره کرد و ادامه داد:
-آن طرف نشستن. اصلا می‌خوای باهم بریم؟
-بسیار خب! نیازی نیست، شما کنار مهمون‌ها باشین... بهرحال شما خانوم این خونه هستید!

طعنه بی‌دلیلم را نشنیده گرفت و بوسه‌ای با دست حواله‌ام کرد. به سمت سالن پذیرایی کوچک حرکت کردم و همزمان رقص نورِ زرد رنگی روی قدم‌هایم تنظیم شد. حالا بهشت‌الشداد زیر پایم است و رویایی به خاک نشسته در سرم! همه اش به یک طرف... احساسی در من می‌گوید؛ «هشدار! به صاحب تلپاتی نزدیک شده‌ای!»

انحنای سالن را رد کردم و چشمانم به جمال چند پیرمرد کراوات زن و پیرزن‌های کت و دامن پوش روشن شد. برای به‌جا آوردن رسم ادب، گوشه دامنم را بالا گرفتم و تعظیمی کوچک کردم. با دیدن آن‌ها مطمئن شدم که قضیه تلپاتی، همه اش خیالات بود. پیرمردی که کنار دست پدر نشسته، سرتا پایم را برانداز کرد و بعد اطلاعاتش را به رخ کشید:

-طرحی‌های شما بی نظیره سرکار خانوم! البته برای پرداختن به چهره یک زن، انواع تکنیک یا ابزار کافی نیست. حالا می‌خواد کنته و زغال باشه یا پاستیل‌های رنگی! زن رو باید رئال کشید! واقعی! البته جسارت نشه... طراحی‌های شما هم همینه مطمئنا!
-اطلاعات خوبی دارید آقا! بله! سیاه قلم، هایپر رئال، مورد علاقه منه!
نفر سومی از پشت سر، وارد بحثمان شد
-با این حساب چرا نمایشگاه نمیذارید؟ باید هنرتون رو به دل مردم ببرید تا نقاشی به واقعیت بپیونده! موافقید بانو؟

دستانم را روی میز فشار دادم. یک حس درونی به من می‌گوید، صاحب تلپاتی درست پشت سرم قرار دارد. صدایش را می‌شناسم و این بار علاوه بر صدا، آدمش را هم! چشمان برافروخته ام به دنبال مادمازل گشت، حتم دارم دعوت از ذاکر، کار اوست. نگاهم را روی زمین دوختم و با گفتن:«عذر من رو بپذیرین!» از کنار شانه های ذاکر سریعاََ عبور کردم. بالافاصله به سمت اتاق مام‌زی رفتم و با ابرو اشاره‌ای به مادمازل رفتم که دنبالم بیاید. روی قالی اتاق ایستادم و دست به سینه، منتظر توضیحش شدم اما او هاج و واج نگاهم کرد

-چیزی شده دخترم؟
-من دخترت نیستم! کی گفته اون پسره رو دعوت کنی؟ میخوای آزارم بدی؟ بدون موفق شدی!
برایش دست زدم.
-براوو! براوو! سوپرایزت بی نظیر بود مادمازل! وسط جشن فارغ التحصیلی من، کسی رو بیاری که بدترین خبر عمرمو داد! براوو! براوو!
برعکس همیشه، در مقابل عصبانیت من، کوتاه نیامد. چهره‌ اش به رنگ گوجه پلاسیده شد.
-پدرش همکار پدرته! منو پدرت هم نمی‌دونستیم محض اطلاع! امشب خودش رو معرفی کرد، هر دوی ما جا خورده بودیم اما دیگه مهمون این خونه شده بودن! همش یقه منو نگیر زلفا... من فقط زن باباتم نه...
جمله اش را نیمه‌کاره گذاشت و با بغضی که چنگ به گلویش انداخته بود، از اتاق خارج شد.






 
 





#زلفـــا | #پارت_هفدهم
#میم_اصانلو | @biseda313


اجزای‌خانه دور سرم می‌رقصند. سرگیجه‌ام با رفتن برق‌ها، تکمیل شد و چنان به طرف سینک‌ظرف‌ شویی دویدم و عق زدم که انگار مثنوی صد من یک غازِ خاطرات را برای همیشه بالا آورده‌ام. لحظه‌ای مچ دستانم لرزید، تعادلم برهم خورد و میان تهوعی‌داغ که روی سرامیک ریخته شد، به زمین گرم افتادم. میان کثافت آرام گرفتم! کمی دردم آمد، دردم نیامد؛ چه اهمیتی داشت! تمام شد. گوشم زنگ خورد، صدای ناله گربه‌های روی شیروانی و تالاپ و تلوپ ضربه‌های آخر مارماهی به سطح آب، قطع نمی شد؛ چه اهمیتی داشت! تمام شد. خدا نکند، مردی عوضی بشود! خدا نکند، مردی عوضی بشود! که اگر عوضی بشود... همان خدا نکند! که اگر بشود... که اگر بشود... چه اهمیتی داشت. تمام شد! چشم‌هایم پلک زدن را فراموش کرده اند. ماتِ مات. صدای پدر آمد و پلکم پرید
-جشن فارغ التحصیلی شما همین فرداست، دخترک دیوانه! دیگه نمیذارم به عهده خودت که امروز و فردا کنی! دعوت مهمون‌ها رو مادمازل داوطلبانه انجام داده، باورت میشه؟ ضمنا بار سوم اگر ببینم بجای تو، این منشی تلفنی پر ادا برای پدرت عشوه ریخت، تیکه بزرگت گوشته! پس غیرتت کجا رفته دختر؟ آ راستی... گلبهی بپوش! بوق بوق بوق

***

طیف آبی، گلبهی و کرم همان رنگین کمان مورد علاقه پدر را پوشیدم. کنار پنجره اتاق قدیمی مام‌زی، انتظار هیچ را می‌کشیدم. پشت پنجره، دنیا یخ زده است. منتها بهار نزدیک بود و درختانی که زیر صفر درجه سانتی گراد قد کشیده اند، قرار بود به‌زودی شکوفه باران شوند، هرچند برایم فرقی نداشت.
صدای همهمه مهمان ها شبیه به جیغ گرامافون، گوش خراش شده است. لحن پرنفوذ عمو بهادر را شنیدم که همیشه زودتر از خودش به استقبالم می‌آمد، غزل سعدی و رباعیات خیام می‌خواند و به این شیوه حسادت دختران فامیل را علیهم بسیج می‌کرد. امشب اما خبری از خیام و سعدی‌خوانی نبود؛ برایم غزلی پر درد از خواجه حافظ شیرازی خواند و مقتدرانه گفت:
-آماده‌ای الهه‌ی زیبایی‌ها؟

سیبیل‌های چخماغیش را تاباند و دستی به کمر زد تا احساس کنم ملکه انگلستان هستم و دستم را دور بازویش حلقه کنم. حرکات جنتلمنش در این سن و سال، لبخندی کمرنگ را روی لبهایم نشاند و پاسخش را فالفور دادم:
-با کمال میل، بهادر خان!

از پله‌ها که پایین می‌آمدیم، بهشتی طلایی را زیر پایم می‌دیدم که فرش‌های نفیس و دست بافت آن با صدها میز گرد پذیرایی آراسته و پرده‌های طویل سرتاسری با کلاهک‌های فارغ التحصیلی مزیّن شده بود. تپش قلبم را زیر نوارهای آبی حاشیه جناغ سینه‌ام حس کردم اما دلیلش را نفهمیدم. آخر یک مشت زن که آمده بودند عیار طلا و جواهراتشان را به رخ بکشند و مردانی که جز بالا پایین رفتن نرخ ارز و دلار هیچ دانش دیگری نداشتند، آنقدرها هم نباید اضطراب‌آور باشد. دستم را روی نواحی قلبم کشیدم و نگاهم به پدر و مادمازل افتاد که انتظارم را می‌کشیدند. پدر روی صندلی سلطنتی‌اش تکیه داده بود و مادمازل عصای طلایی پدر را با افتخار نگه داشته. عمو بهادر روی پله یکی مانده به آخر ایستاد، کمی از من فاصله گرفت و با صدای رسایش، توجه همگان را جالب کرد:
-این هم از زلفا! لطفا دستی درخور دختر شایستمون بزنید...

دخترهای فامیل دو انگشتی دست زدند، پسرها به پایکوبی علاقه بیشتری نشان دادند و ساعت آونگ دار بزرگ هم در مرکز سالن، بنحوی دیگر مرا تشویق کرد. عمو بهادر دستم را رها کرد و از آنجا به بعد، در گوشه‌ای از سالن با شعرهای زیرلب بدرقه‌ام کرد. به سمت پدر رفتم اما مادمازل مانند ماهی که لباس پولکداری پوشیده و موهایش را فرحی بسته، سبقت گرفت و دم‌گوشم خواند:
-زلفا جون؟ خیلی زیبا شدی عزیزم... مهمون‌های دست اول، آن بالا نشستن. بیا بریم!
دستش را آرام پس زدم و با لبخندی‌ تصنعی، درخواستش را رد کردم:
-حتما! اما دست‌بوسی پدر اولویت داره، توران جان!
دیدم که لب‌هایش را گازی کوچک گرفت اما به طرف بچه‌ها حرکت کرد و ظرف شکلات‌های فندوقی را به سمتشان گرفت.

همان‌طور که از دور به نشانه احترام برای دوست و آشنا سر تکان می‌دادم و به سمت پدر حرکت می‌کردم، تپش قلب امانم را بریده بود. پدر قبلا برایم از تلپاتی خودش با مامی‌زی گفته بود. می‌گفت آن طرف سنگ‌قبر سرد، مام‌زی هنوز هم نگران قرص‌های اوست، برای همین؛ سر مزار مام‌زی مدام تکرار می‌کند: نگران نباش زن! نگران نباش زن! حالا نمی‌دانم، این انرژی تلپاتی از کجای سالن چند صدمتری خانه پدر ساطع می‌شود که قلبم را اینچنین متلاطم کرده است.







 
 





#زلفـــا | #پارت_شانزدهم
#میم_اصانلو | @biseda313


نگاهـم به آکواریـوم افتاد؛ زنی با چشـم های سـرخ و مویـرگ های متورم در شیشه اش نقش بسته بود. زنی با کُت آبی افتاده روی شـانه، چشـم های تشنه به خون و جیـغ های بنفش بر لب های بسته! زن دوست داشت فریاد بزند: ذاکر سهـروردی، تو یک دروغگوی بیشرف هستی! اما بنظر لال بود درست مثل من. بغضی که آرواره‌هایم را بیچـاره کرده است را قـورت دادم. بعد از یک لال مانی کوتاه، لبهایم بی اِذن من، به حرکت درآمدند:

-دوستش داره؟
صدای ذاکر از پشت گوشی، با تاخیر آمد:
-من از جزئیات رابطه بی خبرم. انگار بانو آنا اظهار پشیمونی کرده. مدارک کمـپ ترک اعتیـادش رو هم برای سام فرستاده.
لحظـه ای مکث کرد و ادامه داد:
-شما از علاقه قبلی سام به آنا باخـبر بودید، همینطوره؟

نگاهم به درون آکواریوم نفوذ کرد. میان آب کثـیف و کم عمـقش، به دنبال مارماهی پیر گشتم. مارماهی انگار اَجَـلش را مقابل چشم می دید که انقدر بـی‌تابانه، میان سنگ‌ها به چپ و راست حرکت می کرد. به سمت آکواریوم رفتم و دستم را روی سطحش کشیدم. مارماهی درحال گریز بود.

-در حد یک احسـاس تموم شده! طی دوسالی که سام با من بود، از یکجا به بعد، دیگه حتی اسم آنا رو حـق نداشتم به زبـون بیارم! می‌گفت آنا مثل زهر می‌مونه... می‌گفت تو هم تلخی اما یک تلخ بی پایان! مثل قهوه‌ای که همیشه ارزش خـوردن رو داره، چه بدون شیر، چه بدون شکر! می‌گفت تو قهـوه ای زلفا! این‌ها را به من می‌گفت بعد... ببینید!

یکباره دهانم قفل کرد؛ چقدر سخت است توضیح احساسات سامی که دیگر خودم نیز قادر به درکـش نیستم. وقتی به این فکر می کنم که اوایل چقـدر انرژی گذاشتم تا به او بفهمانم زنان غربتی، فرهنگشان با ما فرق دارد یا اعتیاد آنا، هزار و یک دردسر دارد و بعدها او دیگر حتی آنا را نمی‌شناخت. خاطرم هست گاهی می‌ترسیدم که نکند حنـای این زنیکه پیر پاتال و معتاد هنوز هم برای سام رنگی داشته باشد اما او بسیار جدی تقاضا می‌کرد که خواهشاََ ادامه ندهم.

دست هایم همچنان در حال تعقیب مارماهیست، به خود آمدم.

-ببینید! این امکان نداره. شما متوجه نیستید آقا! من حرف های سام رو، شب‌ها مثل ملحفه‌ای به تن کشیدم و روزها زندگی کردم! آنا برای سام وجود نداره! بعد... چطور انتظار دارید...
میان حرفم پرید
-دنیا همینه! آدم‌ها گاهی جـام زهـر عشق رو سر می‌کشن! آدم‌ها گاهی قهـوه میل ندارن! باید بپذیریم که آدم‌ها عوض میشن...

نه تنها صدای سردش، که تک تک کلماتش بویی از عاطفه نبرده‌اند. انتظار دارد با این فلسفه احمقانه، من هم مثل خودش، ادای یک عاشـق روشنفکر را دربیاورم، برایش چند جمله از دکـارت و فروید بگویم و آه بکشم. بالاخره مارماهی را میان مشتم گیر انداختم. درحالی که او برای زندگی دوباره، دست و پا می‌زد، با تمام وجود فشارش دادم. شراره‌های خشم میان کلماتم ریشه دواند، داد زدم:
-شِرُّ ورهای کتابی رو تحویل من ندین! سام می‌تونست عوض بشه! می‌تونست رکابی مردونه بپوشه درحالی که موهای عرق کرده و فرفری سینه اش بیرون ریخته! می‌تونست یک روز صبح از خواب پا بشه و بگه این زلف ها چیه که کل زندگیمون رو گرفته، روی بالشت، روی سنگ توالت! اما... اون چیکار کرد؟ میون این همه عوض شدن ها، عوضی شد! عوضی!

یک آن احساس کردم، فقط چند ثانیه فرصت دارم تا مارماهی بخت برگشته را به حال خود رها کنم و راه بروم، وگرنه سکته‌مغزی حتمیست. گوشی را قطع و کُتم را گوشه سرامیک آشپزخانه، حوالی سطل آشغال پرتاب کردم. آن‌وقت درست شبیه به بازنده‌ای در دوی ماراتون، شروع به دویدن دور خانه کردم.







 
 





#زلفـــا | #پارت_پانزدهم
#میم_اصانلو | @biseda313


از اینکه دقایقی بعد، آن قدِ رعنا مقابل چشم‌هایم ظاهر شود، چهار ستون بدنم لرزید و در همان حال فریاد زدم:
-بیا بیرون ترسو!... ترسو!
فقط صدای نفس زدن‌های خودم را می شنیدم، گویی خانه‌باغ به خواب زمستانی فرو رفته است. مثال زن معتادی که لباس شب حجله اش را پوشیده، کنار باغچه سنگی جلوی درب نشستم؛ همانقدر مست، همانقدر فریبا! دستی روی رژلب بنفشم کشیدم و آن ها را به سمت صورت کشاندم، کفش هایم را به آن طرف دیوار پرتاب کردم و ناگهان شبیه یک گربه وحشی که به جفتش می‌پرد، روی دیوار چنگ انداختم. سعی کردم پاهایم را روی کنده کاری‌های دیوار سنگی ثابت نگه دارم و با تلاش چندباره بالاخره بالای دیوار رسیدم. پاهایم را از آن طرف دیوار آویزان کردم، صدایی که در خوابم بود، در گوشم زنگ خورد: نپر... نپر... و پریدم. بی آنکه خاک‌ها را از روی لباس بتکانم، به طرف ساختمان ویلایی خانه حرکت کردم.

آدم اگر عاشق باشد، بدون آب‌جو هم مست می‌کند؛ من هم از این قاعده مستثنی نبودم. چشم‌هایم روی پنجره اتاق سام، دو دو زد و یک لنگه کفشم را بدون هیچ فکری، سمتش پرتاب کردم اما تیرم به سنگ خورد. صدایم برای بار دوم، جیغ شد:
-بیا بیرون لعنتی! کدوم جهنم دره‌ای هستی؟ بیا بیرون!
-اوی دخترجون! معرکه برداشتی؟ بیا بیرون ببینم. این خونه رو صاحبش به من سپرده! گفته بودن ممکن دختری حدود بیست و هفت هشت ساله سراغشون رو بگیره اما نگفته بودن خل وضعی! بیا بیرون تا به پلیس زنگ نزدم!

باعجله رویم را برگردانم، زنی میانسال که دستمال گردن خالدار، غبغبش را پوشانده بود و مرا یاد خاله ریزه می‌انداخت، دقیقا پشت سرم قرار داشت. تنها تفاوت فاحش او با خاله ریزه، ابروهای سفیده و اخمالویش بود. در همان نگاه اول متوجه شدم که نباید با او دهن به دهن شوم، مظلوم‌نمایی بهترین سیاست بود. جای رژلب را از گونه‌ام پاک کردم.

-سلام حاج خانوم!
-بیا برو بیرون دختر جون! حاج خانوم هم خودتی! من تاحالا مکه نرفتم. با زبون‌خوش برو بیرون... می‌خوام در رو قفل کنم!
-چشم!
یک لنگه کفشم که روی گلی کمر خمیده، افتاده بود را برداشتم و پشت سرش راه افتادم.
-خانوم جون! شما همسایه‌شون هستید؟
-بر فرض باشم! داشت یادم می‌رفت! بگیر اینو... حالام به سلامت! دفعه بعد النگ شلنگه بلند کردی، نکردی! خونه ننت نیس!

برگه‌ای که از جیب ژاکتش درآورد، روی هوا قاپیدم و با دهانی باز، نامه سربسته‌اش را گشودم. یک شماره تلفن روی آن نوشته بود و در خط بعدی تنها یک جمله با دست خط پیچیده سام خودنمایی می‌کرد:
-می‌سپارمت به خدا و بعد به او!

خاله ریزه بداخلاق نگاهی از سر تأسف به چهره‌ی گنگم انداخت و به سمت ساختمان مجاور رفت. چشم از پیرزن برداشتم و سریع محتویات کیفم را درون باغچه سنگی خالی کردم، باز گوشی مبایلم معلوم نیست کدام سوراخ سمبه‌ای افتاده است. آخ! لعنت به حواس پرت! دیشب با دستان خودم، تبدیل به جگر زلیخا شده بود.
.
.
.
به سلول تنهاییم برگشت، لاشه موبایل هنوز کنار دیوار افتاده است. کتم را درآوردم و روی شانه‌هایم انداختم، لحظه‌ای چشم‌هایم را بستم و به خودم آمادگی دادم که آن طرف خط هرکسی باشد، سام نیست. گوشی بی‌سیم را گرفتم تا ببینم سام حاضر شده من را به چه کسی بسپارد. مغز سرم یخ زده و هیچ حدس مشخصی ندارم. گوشی بعد از نیم بوق اول، برداشته شد.

-زودتر از این‌ها منتظرت بودم!
لحن خودمانی‌اش آشناست اما خون‌رسانی به مغزم قطع شده بود. با تردید پرسیدم:
-شما؟
خندید! آنقدر بلند که من را دچار وحشت کرد. میان خنده‌هایش، خنده‌های هیستریک من هم بالا گرفت. انگار دو دیوانه درحال مکالمه بودند. با شروع خنده‌های من، صدایش قطع شد. او هرکسی که بود، جنس خنده‌هایم را خوب می‌شناخت که این خنده‌ها یعنی طوفان در راه است و بهتر است تا دیر نشده، مهر سکوت بر لب بزند.
در حالی که سکوتی محتاط، آن طرف سیم‌ها را فرا گرفته بود، آرام و شمرده گفتم:
-گف! تم! شما!
-بسیار خب! نیاز نیست من رو بشناسی، چون می‌شناسی. البته وقتی شناختی هم فرق نکرد، مثل روزی که نشناختی! چقدر مقدمه چیدم! من ذاکر سهروردی هستم اما... اون کسی که احتمالا باید خوب بشناسید و برای شما فرق میکنه؛ من نیستم. بانو آناست!... سام برای ملاقات با بانو آنا به آلمان رفته! دیروز عصر! نمی‌خواست زودتر از این‌ها خبردار بشید... البته حق داشت! شما واقعا ترسناکی بانو!

مردمک چشم‌هایم میان آسمان و زمین چرخید. آنا؟ سام که می‌گفت از تمام آلمانی‌ها و نازی‌ها نفرت دارد نه بخاطر جنگ و هیتلر خون‌خوار، بلکه بخاطر زنی به نام آنا! زنی مو‌ حنایی و مطلقه که در طول دوران کالج، عاشق و بعد با جفای پی در پی تیمارش کرده بود. افسردگی حادی که با قرص و‌ دوا هم درمان نمی شد تا اینکه من را دید و شفا گرفت.






 
 




#زلفـــا | #پارت_چهاردهم
#میم_اصانلو | @biseda313


****

هرچقدر خوابیدم و خواب دیدم، کافیست. امروز صفحه تاریخ، چهره‌ای دیگر از زلفا را به خودش خواهد دید؛ کت و شلوار آبی آسمانی که سنگ‌های کریستال اطراف یقه و سر آستینش را احاطه کرده و به آستر شاین مزین شده است را برای اولین بار از کمد لباس درآوردم. همزمان قلتک خاطرات در ذهنم شروع به چرخش کرد؛ شبی که خانم صنعتی، مادر سام با دستان چروک و لاک زده اش، جعبه ای بزرگ حاوی یک دست کت و شلوار رسمی زنانه و کفشی پاشنه بیست سانتی را به دستانم داد و چقدر به تریش قبایم برخورده بود! احساس کردم این زن می‌خواهد مرا عوض کند، حتم داشتم لباس های اسپرت و ساده ام را نمی‌پسندد اما زمانی که مراسم به پایان رسید؛ پیامک سام، تمام معادلات را ریخت‌بهم : "دست های مادر بهانست. تحفه امشب، سلیقه شرلوک هولمز شماست! هر وقت خواستی آسمان را بر تن کنی، آنها را بپوش! نگران نگاه مردم شهر نباش و به دیدارم بیا..."
روبروی آینه کنسول قرار گرفتم، موهایم را به حال خود رها کردم، زیر چشم‌هایم را خط کشیدم تا یادش بیاید بالای این خط‌ها، چقدر مهم بود. برای پروتز طبیعی لب ها از دارچین و روغن نارگیل بهره گرفتم و رژ بنفش زدم. آنگاه نگاه تیره و براقم را درون آینه، نازک کردم؛ می‌خواستم پرواز کنم به جایی‌که سام باشد، چه خدا را خوش بیاید چه نیاید! می‌خواستم توضیحش را بشنوم، مقابل زلفایی که برایش آسمان پوشیده!...
.
.
.
چند ساعت بعد، خودم را کنار یکی از هزاران درختان تکیده چنار یافتم. سطح خیابان به علت برف کوتاه سحرگاهی، لیز بود. یکی دو بار نزدیک بود با آن کفش های پاشنه بیست سانتی، نقش بر زمین شوم اما دستانم که از شدت سرما سوزن سوزن شده را محکم به تنه ی درخت چنار چسباندم. سر و وضعم نامعمول بود و می‌دانستم باید چشم‌های هرزه روزنامه و لواشک فروش‌ها و همچنین نگاه طعنه آمیز چند زن که دست پسر نابالغشان را سفت چسبیده‌اند، به جان بخرم. خب آدم خربزه که می‌خورد، طبیعتا پای لرزش هم می‌نشیند اما کاش می‌توانستم فریاد بزنم که همه‌ی این‌ها سهم چشم‌های سام است. همان طور که ترافیک سنگین حوالی پارک‌وی را نظاره می‌کردم، یاد حرف پدر افتادم. یک‌بار گفته بود؛ آدم‌های نفهم قرار است، نفهمند. بی‌شعورها قرار است، شعور نداشته باشند و احمق‌ها همینطور. این وسط تنها تو هستی که نباید بازیچه دست نفهم‌ها، بیشعورها و احمق‌ها باشی.
به پشت سرم نگاه کردم، نیمی از طولانی‌ترین خیابان خاورمیانه؛ ولیعصر را طی کردم. خیلی دیر شده بود برای بازیچه نبودن و تعویض لباس! ترجیح دادم به توصیه سام عمل کنم. خطوط آخر پیامکش را مقابل چشم آوردم: "نگران نگاه مردم شهر نباش و به دیدارم بیا..." گویا می‌دانست این لباس شهره می‌شود، دل می‌برد و نگاه می‌خرد.
چند متر جلوتر، شرم حضورم آنقدر زیاد شد که طاقت نیاوردم و از نزدیک‌ترین سوپری، تقاضای آژانس کردم.
.
.
.
-کمی جلوتر!... بله! همینجا!
دستی به یقه کتم کشیدم و زمانی که از آراستگی‌ام مطمئن شدم، قدم به خیابان خاطره‌ها گذاشتم. روبروی درب میله‌ای قطوری که باغی به سبک باغ‌های شمال را به نمایش می‌گذاشت، ایستادم. چشمانم سر خورد به بالکن اتاق سام که دو طرف آن ستون‌های منقوشی به طرح طاووس بود و پنجره‌های چوبی که رو به این منظره شگرف باز می‌شد. بی اختیار آهی از حنجره‌ام گذر کرد؛ چقدر رویا روی این بالکن ساخته و با قاصدک‌ها به آسمان فوت شد... او کنار ستون طاووس‌نر می‌ایستاد و من کنار ستون طاووس‌ماده! ذهن فعالش هم خوب بلد بود از اینجور موقعیت‌ ها بهره ببرد، می‌گفت: نگاه کن زلفا! پدرت هم راضی نباشه، باز هم از این ستون تا اون ستون فرجه!

آب دهانم را گوشه تخته‌سنگی بزرگ کنار درب ورودی ریختم، احساس انزجار از کلماتی که روزی دلم غنج می‌رفت برایش، چهره‌ام را به رنگ کبود کرد و بی‌هوا به سمت زنگ درب هجوم بردم.






 
 





#زلفـــا | #پارت_سیزدهم
#میم_اصانلو | @biseda313


کاکُل مشکی ام از شدت تلاش‌های بی‌افاقه ام، خیس و چرب شده است. برای هزارمین بار بال و پرم را تکان دادم تا بتوانم پرواز کنم اما تقلایم بی‌فایده است. میان بیشه زارها و درختان سر به فلک کشیده، گم شده‌ام. زیر سایه درخت اَفرا، احساس حقارت می‌کنم اما تسلیم نمی‌شوم، آنقدر سینه ام را به تنه اش کوبیدم بلکه بتوانم بپرم. تنه درخت شکافی ریز دارد که با ضربات من هرلحظه گشادتر شد و زمانی که ضربه آخر را با نوک صورتیم وارد کردم، شکاف درخت به سر حد خودش رسید. ناگاه نوایی میان شکاف درخت به گوشم رسید که نه شبیه صدای انسان بود و نه هیچ جانور دیگری. صدا گفت:
-کاکُل سیاه! امتحان الهی شامل حالت شده. حواست هست؟
خودم را به زمین و زمان کوبیدم و با صدای سوتک مانندم، پاسخ دادم:
-من می‌پرم! هرجور شده!
-میخوای بپری به چی برسی؟ خدا که روی زمین منتظرته... به دور و برت دقیق‌تر نگاه کن!
چشم‌هایم تند تند چرخید و با کلافگی پاسخ دادم:
-من باید بپرم! میخوام برم پیش سام! هیچکس و هیچ‌چیز هم جلودارم نیست... حتی تو! هیس!
-اما پرواز همیشه خوب نیست! مخصوصا اگر آخرش تباهی باشه... نپر... نپر...
کیسه‌های هوادار کوچکم درون سینه مانند بالنی کوچک پر از هوا شدند، ماهیچه‌ی بال‌هایم را بیشتر از قبل به کار گرفتم و میان صدای یکنواختی که می‌گفت نپر، نپر، پریدم. آنقدر اوج گرفتم و غرق پرواز شدم که تعادلم را از دست دادم و بین شاخه های کوچک درخت اَفرا گیر کردم و اندکی بعد به زمین گرم خوردم. دیگر هیچ‌چیز ندیدم جز یک کاکُل خونی!
.
.
با ناباوری نگاهی به دست‌هایم انداختم، سرجایشان بود؛ اثری از بال و پر نبود. پنج انگشتم را باز و بسته کردم و فرق سرم را لمس کردم، هیچ کاکُلی نبود. نفسی که در سینه ام حبس شده بود، تازه رها شد. این دیگر چه‌جور خوابی بود! من در جسم یک پرنده ناشناس حلول کرده بودم. نگاهی به اطرافم انداختم، کوسن ها روی هم افتاده اند و چند شومیز و شلوار روی پارکت جا خوش کرده اند. تمام خوابم را در یک چشم برهم زدن مرور کردم؛ آن صدا گفته بود که خدا روی زمین هست. پس کجاست؟ چرا نمی بینمش... اگر هم باشد، همان خداییست که مرا در باتلاق عشق غرق کرده و سام را بی‌هیچ گناهی از من گرفته. این هم شد خدا؟ در همان حال خوابیده دست هایم را باز کردم و آرام تکانشان دادم. دلم پروازی خواست که مقصدش رسیدن به سام باشد اما لعنت به آسمانی که نیست و صد لعنت به سقفی که هست. دستانم را بالاتر بردم؛ انگشتان کشیده ام در انزوای اتاقی که باریکه نور از پنجره ی آن عبور کرده، شوق پرواز را در من چند برابر کرده است. حجم زلف‌های پخش و پلایم روی زمین نسبتا سرد، کاکُلی‌تر از آن کاکُلی است. عالم خواب و بیداری دست به دست هم داده بود تا پرواز کنم به سمت گوشی همراهم! شماره تلفنش را با دستان لرزان گرفتم، صفر... نه... یک... چه زود می‌رسم به هفت آخر و مشترک لعنتی مورد نظرم خاموش است. شماره منزلشان را بااضطراب گرفتم، یک بار، دو بار بی‌فایده است. یک لحظه به خودم آمدم، من دارم چکار می‌کنم... چنان گوشی همراهم را گوشه دیوار پرتاب کردم که جگرش پخش زمین شد. زانوانم را بغل گرفتم، دستی وسط سرم کشیدم، داغ بود مانند؛ کاکلی خونی!

صدای زنگ تلفن خانه، سکوت خانه را شکست. منشی‌تلفنی روشن شد:
-ما رسیدیم، هنوز چمدان‌ها رو باز نکردیم. طراح خوشگل پدر! یک وقتی هم برای من کنار بگذاری بد نیست. اگر نیایی، دوباره سرزده می‌رسم! نیاز که رفته، تو لااقل خودت رو از من دریغ نکن! قول میدم در خلوت پدر و دختری، هیچکس راه پیدا نکنه... حتی مادمازل! راستی هیچ می‌دونستی شمعدونی‌ها بدون زلفا، دق می کنند؟ بوق بوق بوق

اشک در چشمانم حلقه زد بدون آنکه روی گونه بغلتد. در دلم ضجه زدم: پدر دیر رسیدی، پس از مرگ سهراب!... زلفا که دق کرد، گور پدر شمعدانی‌ها! انگشت‌هایم میان خرمن موهایم فرو رفت و برای چند ثانیه طعم گس نبودِ مام زی، گلویم را سوزاند. حالا ضجه‌های دلم بلندتر شده است: مام زی؟ کجایی که بگویی خواب دیدی، خیر است دخترکم و به ثانیه نرسیده، آغوشت تعبیر خوابم باشد.






 
More