میم.اُصـانـــلو

#متن_ادبی
Channel
Blogs
Motivation and Quotes
Art and Design
Humor and Entertainment
Persian
Logo of the Telegram channel میم.اُصـانـــلو
@biseda313Promote
260
subscribers
75
photos
1
video
1
link
نمیگــذاریم اعتقاداتــــــ خاکــــ بگـیرد . . |انتشار تنها با ذکر نام نویسنده، حلال است.| ناشناس جهت پیشنهاد موضوع، نظر، نقد https://t.center/BChatBot?start=sc-101242-tdiHB6b
 






#متن_ادبی | #شعبات_درد
#پارت_دوم | #پایان
#میم_اصانلو | @biseda313


وحدت درد برعلیه "خود"، عبارتند از:
بینی "مَنیّت" را بہ خاک و خون کشیدن
یک آب خوش در طول گلو پایین نرفتن
و بر حَیَّ علی العزاےِ خویش نشستن!

منبعد "کربلا" برایت مخفف نمی شود؛
در تخلیه ے احساس مابین ابیات
در سراییدن از چشم و ابروی یار
در چالش داغ عکس های پروفایل
در ابتلا به جمله ے "بیمار توام"
و ویروس مزمن "سرماے ادعا"
یا در صیغه اے کوتاه مدت
برای رفع حاجت و نذرُ نیاز!

دیگر درد به مغز استخوان رسیده
و هیچ چیز تسکین درد نمی شود بجز؛
تکرار کَرب نه در عصر نیم روز عاشورا
که در تفسیر"لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی‏ کَبدٍ!"
و در فلسفه ے "کُلُّ یَومٍ عاشورا"

فعالیت ذهنی در لا به لاے مقتل ها
خواندن زیارت عاشورا با احیاے تَبَرّی
اشغال خطوط فکر در نقاط ابهام ماجرا
یک لمحه تفکر و بہ اندازه بال مگس،بُکاء
نهی از منکر بہ نیت تعمیر نه یک قوزِ بالا
خون به دل حسین نکردن حتی در انزوا

یعنی؛
روزمره "درد عشق" کشیدن، ممکن است..
قسم به معنے لایُمکِنُ الفرار!






 
 






#متن_ادبی | #شعبات_درد |#پارت_اول
#میم_اصانلو | @biseda313


مقدمہ ے آشنایی هرچہ که هست؛
نوشیدن چای عراقی در لیوانی کوتاہ قد
یا لولیدن عزا در تار و پود یک پیرهن
و یا طفلے میزبان در موکبے کوچک
یعنی؛ عشق به رگ هاے حسین(ع)
مقیاس اندازہ گیرے ندارد...!

رایحہ ے خون او ڪفایت می کند
براے رحلت مرد، زن و حتے کودک!
آخر خون آغشته به عشق،
پیروی از مسیر را اوجب واجبات می کند
و مطیع الامر بودن ماحصل امتداد است!

آدم در امتداد عطر خون که باشد
خبرهای حسینی منتشر می شود!
زیرا بوی عشق سرایت می کند
به اقصے نقاط پیکر؛
به امعاء و احشاء بدن
به سوال هاے ممتد در مغز سر:
"مَن هُوَ؟ او ڪیست؟"
سوالی عمیق که عطش جواب دارد!
همیشه نباید پاے آب در میان باشد؛
گاهی شناختن هویت یک "او" ،
ترک لب می آورد!

در وانفساے انا عطشان بودن،
سوال دوم زادہ می شود:
"ما فے البطون سر بر نیزہ، زینب؟"
ارتباط سوال اول و ثانی،
کمر افکار را خم می کند...
با هجوم سوال ها بر پیشانے سر،
آدمیزاد صاحب "درد مازاد" مے شود؛
درد حسین یک طرف،
درد از دست "خود" که نشستہ روی
سینه ے حسین در طرف دیگر...






 
 




به هزار و "یک" دلیل دوستش داشتم..
هزاریش به کنار!
و آن "یک" دلیلیش به کنار..
"یک" دلیلی که خودِ افسون گرش میدانست..!
چشمانِ نافذش را می دوخت به من،
لبخندِ ژکوندش که مونالیزا را روسفید کرده بود،
تحویلم میداد..
یعنی که رگ خواب تو را،بله..!
بعد هم مثل ماه میرفت پشت ابرها!
شِگردش بود..
تا محوش میشدم،
با پارچه ای مشکی رنگ،
رو میگرفت!
خودِ عاشقم،نقطه ضعف به دستش دادم!
همه چیز برمیگشت به هفت هشت سال پیش..
همان روزی که آن پارچه مشکی رنگ..
بلاخره از سرش افتاد..!
بانویم شده بود..
آن هم بعد از پنج سال دربه دری..
سرش را تکان داد،
موهایش رفت به این طرفو آن طرف..
رقصِ تارهایِ بلند لَختش..
عطر زنانگی پیچید در خانه!
جلوه ی رویِ چون ماهش..
آن هم ماهی که "یک" تماشگر داشت و آن من بودم..!
درست همانجا بود که محوش شدم..!
درست همانجا بود که فهمید..!
آن "یک" دلیل را..!
بازی پارچه مشکی رنگ و موهایش..!
پارچه ای که..
تکلیف مرا..
فرق مرا..
با بقیه..
روشن میکرد..!
پارچه ای که..
بعد پنج سال آزگار..
از سرش لیز خورد..
تنها برای "یک" نفر..
من..!
به هزار و "یک" دلیل دوستش داشتم
آن "یک" دلیل،چادرش..



#متن_ادبی | #هزار_و_یک_دلیل
#میم_اصانلو | @biseda313