بی همگان...

#حلب
Channel
Logo of the Telegram channel بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavaddPromote
250
subscribers
406
photos
231
videos
29
links
درد دل نامه ی خودمانی... دردی که ز تو در دلم آرام گرفت پرداخته کی شود به صد دریا اشک... https://t.center/HarfBeManBOT?start=HBM13567709
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
#قربة_الی_الله
.
عمار عمار هادی...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
عمار!
آفتاب داره میزنه...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
من دلتنگتم خب...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
عمّاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار

#عمار
#فرمانده
#آبان
#حلب
#هادی
#اینجا_تیپ_سیدالشهداء
#جواد
#میثم
#حسن
#حیدر
#ابوعباس
#قدیر
#روح‌الله
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمیثم_مدواری
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی

محمدحسین!
یعنی دلِ تو هم تنگه؟ 🥺

@bi_to_be_sar_nemishavadd
میگفت:
داشتم پیش خودم دو دوتا چارتا میکردم که چند روزه که اومدم و چند روز دیگه برمیگردم. یه نگاه به تقویم کردم، دهم اردیبهشت بود. به حساب و کتاب خودم داشتم برنامه می‌ریختم که خبر اومد ماشین علی و امیر رفته رو تله انفجاری....
میگفت:
هنوز چند دقیقه ای از حاجز رد نشده بودن که نوری از وسط جاده بلند شد و صدای غرشی همه جا رو فرا گرفت...
نرسیده به پادگان بحوث، تو مسیر، تو دل شب، اومده بودن و جاده رو تله گذاری کرده بودن.
علی و امیر هم که میرسن به اونجا، محرم رو میبینن.
محرم، مثل همیشه، از همون خنده های معروفش میزنه و علی رو صدا میکنه.
امیر از فرط اشتیاق خودش رو پرت میکنه تو آغوش محرم. علی طبق عادت قدیم شروع میکنه تیکه ها و شوخیای بین خودش و محرم رو یکی یکی میگه و بلند بلند می‌خندن. محرم هم دست میندازه دور گردن علی و امیر و میگه بچه ها اینجا به بعد رو من میبرمتون، جمع کنید بریم...و خنده زنون، مثل یه شهاب، آسمونِ تیره حلب رو با خنده‌شون میدرند و میرن...
میگفت:
یکی دو روز بعد،
بعد از اینکه تیکه های باقی مونده پیکر علی و امیر رو برگردونده بودن ایران با یکی دوتا از بچه ها رفتیم محل شهادتشون شاید چیزی از علی و امیر رو پیدا کنیم که...
یکی از بچه ها با زانو خورد زمین
صدای ضجه و گریه‌ش بلند شد
رفتیم سمتش
دیدیم یه چیزی رو گرفته و هی میچسبونه به سینه‌ش و میبوسدش.
رفتیم جلوتر
دیدیم
قسمتی از دست علی کنعانیه که در اثر انفجار پرت شده بوده گوشه ای و....

دستش اما حکایتی دارد
رحم‌الله عمی العباس...

#نحن_عباسک_یازینب
#ده_اردیبهشت
#یکهزاروسیصدونودودو
#حلب
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحرم_ترک
#شهیدامیررضا_علیزاده
#شهیدعلی_کنعانی

دهم اردیبهشت یکهزار و چهارصد و دو...

سفر سلامت پهلوونا....

@bi_to_be_sar_nemishavadd
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
#قربة_الی_الله

سلام آقای سید علی.
خواستم بهت یادآور بشم سه سالِ تمامِ منتظرِ شبی هستم که سحر بشه و من، شما رو زیارت کنم. آخه می‌گفت نشستن با تو یک چیزِ دیگه است.
خواستم یادآور بشم که سه سالِ تمامِ حسرتِ دیدنِ خنده‌یِ شما، حسرت شنیدن صدای شما، حتی حسرت بوسه‌ی شما شاید روی گونه هام، حسرت صدا کردن اسمم توسط شما، این دلِ خسته‌ی ما رو، از پا انداخته.
راستش، شاید من انتخاب شما نبودم_که نبودم_ ، باب میلتون هم،
ولی
منتظرتون بودم...
دیگه خود دانید آقای شهید سید علی زنجانی

یک ره، گذر به خاک‌نشینان نمی‌کنی
عمرم چو نقش پا به ره انتظار رفت

#سیدعلی
#حلب
#تل_کراتین
#اسفند
#اسپند
#سوختم
#منتظرم
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدسیدعلی_زنجانی

بازآ دگر! که سایه‌ی دیوار انتظار
سوزنده‌تر ز تابش خورشید محشر است

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
• .
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
#قربة_الی_الله

مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر
سپس رها کن و برگرد، من نمی آیم ...

داغت یه نجابتی داره سید!
یه حالیه اصلا.
داغت خیلی میسوزونه،
خیلی دااااغه.
چه حسرتی پشت اسمت هست سید علی!
چه تلخیه نرسیدنی پشت شهادتت هست سید!
چقدر آشنایی سید، حتی اگه تا به حال یک بار هم چشممون به چشم هم گره نخورده باشه.
چقدر نزدیک بودی
چه بی خبر دور شدی.
چه زود رفتی...

داغت محترمه
دلی که داغ تو رو به سینه داره،چقدر بیچاره ست....

سید!
تو این مدت از خیلی ها دیدم و شنیدم
که به تو متوسل شدن،
و زود جوابشون رو دادی.
تا حالا نیومدم در خونه‌ت مرد.
میخوام اگه بلیطی هم دارم
برای کس دیگه ای خرج کنم.

کسی که از داغت بِرِشته تره،
با داغت عجین‌تره،
با تو برادر تره.

سید علی زنجانی
تو رو به حق برادری،
تو رو به حرمت داغی که بعد از رفتنت به سینه بعضیا زدی،
تو رو به رفاقت...به حق نون و نمک...به حرمت اشک و لبخند...
یا..... با خود ببر آنجا که هستی،
یا
بیا.
.
.
یه خواهش کوچولو هم داشتم سیدجان.
سلام منم به اونا برسون
مخصوصا به محمودرضا
و بهش بگو
یا مرا با خود ببر آنجا که هستی
یا
.....

نیمِ دل دیوانه من پیشِ تو مانده ست
برگرد و ببر نیمه ی دیوانه ترم را

#طلیحه
#سیدعلی
#حلب
$سراقب
#برادر
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدسیدعلی_زنجانی

یا آن که برگردان به ما آن رفته را یا
ما را ببر، اینجا خدایا جای ما نیست...

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
#قربة_الی_الله .
.
.
اولا وقتی میکروفن میگرفت و میخوند فکر میکردم همینجوری میخونه که بی مداح نباشیم. تو دلمم میگفتم چه اعتماد به نفسی هم داره با این صداش....
.
.
هیئت که شروع میشد، دیگه تو حال خودش نبود...اگه نمیخوند، حتما وسط داشت سینه میزد...سینه میزد و زار زار گریه میکرد...گریه میکرد و مداح رو تو روضه و نوحه اش همراهی میکرد....وقتی تو هیئت بود، حالش دیدنی بود، حالش خواستنی بود...
.
.
.
میکروفن رو که میگرفت، میچسبوند به دهنش و باصدای بلند شروع میکرد به خوندن؛ همیشه به شوخی بهش میگفتیم خب بابا یه خورده اونو از دهنت فاصله بده بفهمیم چی میخونی....ولی اون انگار اصلا برای ما نمیخوند...
.
.
عمار!
دیگه چهارساله که داری پیشِ خودشون، برای خودشون میخونی،
چهارساله که تو کربلا، شبای جمعه، محضر حضرت زهرا، تو میخونی و رفقات سینه میزنن....آخ که چه حالتون دیدنیه....آخ که چه حالتون خواستنیه...
.
یه چیزی رو یواشکی بهت بگم داداش، با چشمایی که سرخ شده و داره میسوزه، با گلویی که بغض بهش چنگ انداخته؟ بگم بهت عمار؟ گوش میدی بهم؟
اااخ عمار! آخ که چقدر جای ما پیشت خالیه....کاش بازم برامون بخونی، کاش اینبار شهادت رو بین روضه‌هات بگیریم، کاش.....
.
.
.
.
محرم داره میاد... خدا به داد دلمون برسه

خیز و جامه نیلی کن، روزگار ماتم شد
دور عاشقان آمد، نوبت #محرم شد...
.
.
.

#رفیق
#فرمانده
#عمار
#حلب
#تیپ_سیدالشهداء
#شب_جمعه
#کربلا
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بنا بود شب باشه عمليات
من و عمار و ميثم ٣ نفري كنار هم زير يه دونه پتو دراز كشيده بوديم و آسمون تماشا ميكرديم و منتظر دستور شروع

خيلي سرد بود اون شب
يهو شيخ مالك از راه رسید
زور چپون خودش رو جا كرد زير پتو و هِرهِر با اون خنده ی مخصوصش زد زیر خنده

شیخ توپول يه تكون به خودش داد و كُل پتو رو کشید رو خودش
عمار پاشد پرت کرد خودش رو روی شیخ که آخه توپول تو از كجا پيدات شد
خلاصه
كل شب رو چهار نفري دراز كش زير آبله مرغونِ ستاره ايِ آسمون ، جوك گفتيم و خنديديم

بعد نماز صبح بود که ندا اومد ، عمار بگو يا علي و راه بيفت

عمار گفت پاشو بچه هارو راه بنداز بريم
گفتم چيو راه بنداز
كجا بريم
الان آفتاب ميزنه
خورشيدُ چيكارش كنيم

گفت:
ما هم ميزنيم
رويِ خورشيدم كم ميكنيم

نفهميدم چي ميگه اون موقع
با يه گردان راه افتاديم

هوا روشن شد
كربلا بپا شد
عاشورا
مكن اي صبح طلوع

با طلوع خورشید ،اولین شهید معرکه فرمانده بود
دو دقیقه بعد میثم
و ...
و ...
و ...
بعد از یه روزِ کامل جنگ عاشورایی ، خورشید داشت غروب میکرد که ته مونده هاي گردان ، خاکریز دشمن رو فتح كرد

الحق که روی خورشید رو کم کرد فرمانده


#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#عمار
#شهید_میثم_مدواری
#شهيد_شیخ_جابر_زهیری
#شیخ_مالک
#تیپ_همیشه_پیروز_سیدالشهدا
#حلب
#محرم_۹۴

@sangar_neveshteh
بی همگان...
#اینجا_تیپ_سیدالشهداء @bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم الله
#قربة_الي_الله

دلنوشته ای از...

نوشت:
بسم الله
برسد به دست اسماعیل...جلیل...طه...حیدر...مالک...یوسف...احمد...صادق...اسد...حسین...عباس...محمدرضا...
برسد بدست سیدالشهدایی ها...
برسد به دست جامونده ها...
برسد به دست عزانی ها...

پنجره ی اتاقم رو باز کردم. هوا لطیف بود و وصف نشدنی. نم نم بارون، نقاشی خدا روی زمین، سبزی زمین و رنگارنگی درختها مستم کرده بود...هوا داشت نفس میکشید...زمین داشت نفس میکشید... و من نفس میکشیدم... که نسیم خنکی تنم رو لرزوند...سرمایی لذت بخش... خواستم پنجره رو ببندم که انگار در زمان رها شدم و تا به خودم اومدم دیدم که...
.
اواسط آبان بود و هوا رو به سردی گذاشته بود. هنوز جون خونه سرد بود، با اینکه همه تو اتاق مخابرات جمع بودیم ولی باز سرد بود. زمین سرد بود اما دلامون گرم گرم بود. صبحانه رو که خوردیم بچه ها از اتاق زدن بیرون.
خیالمون راحت بود که امروز هم بخاطر هوا عملیات نمیشه.
عمار چفیه اش رو به سرش بست و طبق معمول اولین بیسیم بی صاحبی که دید برداشت و بدون جوراب رفت به طرف در تا پوتینش رو پا کنه. میگفت جلسه داره. جلیل گفت عمار جان لااقل یه جوراب پات کن میری جلسه. عمار یه نگاهی به دور و برش کرد و یه جورابِ بی پا رو رصد کرد و سرِ پا جوراب رو پوشید و رفت تا پوتین رو پا کنه. جلیل دوباره صدا زد عمارجان پس بعد جلسه بیا تا ماهم یه جلسه ای داشته باشیم. عمار باشه ای گفت و از اتاق خارج شد.
پشت سر عمار از اتاق زدم بیرون. جلوی در حسابی گل بود. پوتینم رو پام کردم و اومدم رو ایوون. عجب هوایی بود. بارون ریز و نرمی میبارید و هوا مه داشت. نهایتا صد متر بیشتر دید نداشتیم. کمی از مزرعه ای اونور جاده دیده میشد و مابقی مه بود مه. زمین سبز بود سبز...تلفیق سبزی علف ها با قرمزی گل جلوی خونه و خاکستری خیس جاده چه لطافتی درست کرده بود.
اسماعیل که داشت با قدیر حرف میزد در جواب قدیر خنده ای کرد و رفت سمت عمار تا برن جلسه. میثم تو آستانه در دست انداخت و پنجره بالایی در رو گرفت و چندتا بارفیککس رفت و بعدش کنار مالک روی مبل کهنه ای که روی ایوون گذاشته بودیم لم داد و از این هوای بارونی تعریف کرد. علی(روح الله) مثل همیشه با تجهیزات کامل و کوله پشتی به دوش رفت به طرف موتور، عباس گفت علی داداش کجا؟ علی همینجور که میرفت گفت با انصار قرار دارم.
حاج ابو سعید با سر باندپیچی شده و اورکت گشادی که تنش بود با همون لبخند قشنگش اومد رو ایوون و پشت سرش حیدر با اون لباس کامپیوتری کهنه اش. حیدر گفت ما بریم به بچه های آتیش یه سر بزنیم. حاج ابو سعید قدیر رو صدا کرد و گفت شما نمیای؟ قدیر جواب داد نه حاجی شما برید من با طه میرم بهداری دستم رو نشون بدم.
طه هم که تو ماشین نشسته بود صدای ضبط رو زیاد کرد و نوای روضه ی رضا نریمانی فضای مه آلود و با طراوت اونجا رو غرق خودش کرد.
و من غرق در لذتی وصف نشدنی بودم.
نمیدونستم بخاطر هوای بارونی و لطیف اونجا بود یا برای نفس کشیدن در کنار این اولیاءالله... هوا به غایت لطیف و دلچسب بود... و خنده ی روی صورت بچه ها در نهایت بشاشیت و شادیِ واقعی...
لحظه ها فراموش نشدنی و موندگار...
نسیم خنکی زد و سردم شد...به دیوار خونه تکیه دادم...همون خونه ای که تا چند روز دیگه علی و قدیر جلوش مثل یک ققنوس میسوزن و به بهشت میرن... سرم رو چرخوندم و نگاهم به سر میثم افتاد که از نم بارون خیس شده بود...همون سری که تا چند روز دیگه به شوق اربابش هوایی میشه...
با نگاهم راه رفتن حاج ابوسعید رو دنبال کردم تا سوار ماشین شد...شاید این همون ماشینیه که تا چند ماه دیگه پیکر غرق خونِ حاجی رو میاره عقب.
تو مه، چشم به دنبال ماشین عمار دوندم...عماری که قرار بود چند روز دیگه...
چشمام رو بستم و با تمام توان هوا رو داخل ریه ام کشیدم...
چشهام رو که باز کردم، جلوی پنجره، تویِ اتاق، خیسِ بارون...خیسِ بارون...خیسِ بارون...
به همین راحتی جاموندیم بچه ها،
به لطافت همین هوا پرکشیدین...
حالا باید بگم، دیدار به قیامت؟
اگه به رفاقتتون شک داشتم میگفتم
ولی شک ندارم...
منتظرتونم بچه ها...
شاید
تویه روز بارونی...

#بارون
#حلب
#عزان
#عمار
#میثم
#روح_الله
#قدیر
#ابوسعید
#اسماعیل
#اینجا_تیپ_سیدالشهداء
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدروح_الله_قربانی
#شهیدقدیرسرلک
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
#شهیدمیثم_مدواری
#شهیدحاج_سعیدسیاح_طاهری

@bi_to_be_sar_nemishavadd
قربة_الى_الله#

تراب
هنوز آخرين كلماتش پشت بيسيم توي گوشمه
توي دل شب ، بعد از گذشتن از چند تا رودخانه و كلي مسير سخت ، گروهان تراب چنان به عمق دشمن نفوذ كرده بود كه خوابش رو هم نميديدن اينجوري شيرهاي سيدالشهداء بالاسرشون سبز بشن
انقدر به دشمن نزديك شدن كه دم درِ سنگرشون ميخورن به هم و بعد آتيش باز شد

دو ساله از رفتنت گذشته
خبري چيزي آخه !

عكس :
آخرين هماهنگي هاي عمليات
١٣ ساعت قبل از شهادت
وقتي اين سلفي رو گرفتم يكي از بچه ها گفت ٢٤ ساعت ديگه معلوم ميشه كيا دارن ميخندن و كيا هنوز آويزونن و دارن زار ميزنن
خوش به حالت كه دو ساله داري ميخندي

#شهید_بی_ادعا
#جاوید_الاثر
#ابراهیم_عشریه
#تیپ_همیشه_پیروز_سیدالشهداء
#تیپ_مشتیا
#العیس
#حلب

@sangar_neveshteh
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم الله
#قربة_الي_الله

اینو اسماعیل نوشت...
حرف دل...
حرفِ دلتنگی...
بگذریم...
فقط اگه میخواد بدونید شیشه ای کجاست باید بگم
شیشه ای دوکوهه ی شام بود...
بسم الله اسماعیل...تو بگو...

"راهيان نور.......حلب.......اسماعيل....... يه عالمه خاک....... يه عالمه شهيد...... يه عالمه رفيق....... ولى........ يه عالمه تنهايى....... يه عالمه بابا......يه عالمه رقيه..... يه عالمه رباب...... يه عالمه سکينه....... يه عالمه ام البنين...... يه عالمه غربت. يه زينبيه اشک...... شيشه اى، شنيدم تنها شدى دلم برات شکست.شيشه اى ،گفتن بايدتخليه بشى وشدى.... آه شيشه اى ،تاحالاشمردى چندتاشهيد شباپيشت خوابيدن ؟خنديدن ؟
مى دونم الان دارى ازتنهايى جون مى دى.
شيشه اى باچراغ هاى خاموشت چه مى کنى؟
شايدم الان که از آدما خبرى نيست. شدى هتل شيشه اى فرشته ها؛ و شايدهم شهدابرگشتن والان اتاقهات پرازشهيدن؟
سلام برسون"

#اسماعیل
#حلب
#راهیان_نور
#دوکوهه_شیشه_ای
#تنهایی
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها


سلام ما برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخواست هنوز...
یاعلی

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی @bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم الله
#قربة_الى_الله

گفت:
هوا حسابی تاریک بود و ستاره ها پرنورتر و پرزورتر چشمک میزدن.
باعمار روی ایوون خونه ذهبیه دراز کشیده بودیم و به آسمون نگاه میکردیم، به صدای گرومپ گرومپ انفجارا و تق و تق تیراندازیا گوش میدادیم. شب تاریک حلب زیر آتیش توپ و شلیک سلاح های سنگین روشن بود.
تیر های رسام مثل فشفشه از زمین به آسمون شلیک میشد و مثل آبشار از آسمون به زمین میریخت.
هر از چند گاهی هم کل شهر بر اثر انفجاری روشن میشد و دود و آتیش آسمون تاریک حلب رو روشن میکرد.
گفت: چه آتیش بازی بود.
هر شبِ حلب
چهارشنبه سوری بود.

گفت:
امشب تهران جنگ بود.
نه خدا نکنه جنگ باشه،
امشب تهران جشن بود.... ولی میتونست جنگ باشه.
امشب تهران مردم گُله گُله جمع شده بودن دور یه آتیش و گاهی کمری نرم هم میکردن و دستی به شادی میچرخوندن،
ولی اون شب کنار عمار، بعد هر آتیشی که تو شهر میدیدیم تصور میکردیم که مردم بعد دیدن هر آتیشی سریع جمع میشن تا خاموشش کنن، صدای ضجه ی مادری بلند شده و فریاد و جیغ کودکی. اونجا هم کمرها نرم میشد ولی نه از شادی، از داغ جوون. اینقدر نرم میشد که میشکست.
اونجا هم دستها بلند میشد، ولی نه به نشونه ی شادی، بلکه گرزی میشد و رو سر و صورت داغدار مادری فرود میومد که کنار جنازه ی پاره پاره شده فرزندش تو اون تاریکی نشسته بود.
گفت:
امشب صدای گرومپ گرومپ ترقه ها تا همین الان که ساعتیه شب از نیمه گذشته به گوش میرسه،
ولی هیچ دختری بعد از شنیدن صدای انفجار مادرش رو از ترس محکمتر بغل نمیکنه و با استرس به برادرش نگاه نمیکنه که آیا هنوز زنده است یا نه.
امشب دخترا به زور و کرشمه مادر و پدراشون رو تو کوچه و پشت بومها میکشونن و با خنده و شادی، ترقه بازی و آتیش بازی داداش آتیش پاره شون رو نگاه میکنن و تو دلشون هزار هزار بار قربون صدقه داداششون میرن.
گفت:
امشب فشفشه بود که زیر صدای هیجان و جیغ و شادی مردم سووووت کشون به آسمون پر میکشید و همون بالا میترکید و گل درست میکرد با نورش.
الحمدلله که این فشفشه ها مثل تیر خودترکان توپ ۲۳ خطر نداره و کسی رو تیکه تیکه نمیکنه....الحمدلله
گفت:
امشب وسط این همه شادی پاک مردم همش عمار و عمارها جلوی چشام بودن.
جوونایی که زیر تیر و توپ و تانک و موشک و آتیش رفتن تا من...تا تو...تا ما زیر برق فشفشه ها دلمون غنج بره و لبمون به شادی باز بشه.
گفت:
امشب
آسمون،
آسمون حلب بود.
اما
به حرمت خون عمارها،
جای غم،
فقط شادی داشت...
گفت:
عمار امشب یه ایوون خونه ذهبیه کم داشتم و یه توووووووووووووووووووووووووو...

#عمار
#فرمانده
#چهارشنبه_سوری
#حلب
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی

@bi_to_be_sar_nemishavadd
#قربة_الى_الله

سكانس اول/
« در عملیات بدر، دست نیمه جان یک بسیجی که تا کمر در گل فرو رفته و پیدا بود به شدت مجروح شده ، مچ پایم را محکم چسبید…. هنوز در همان خطه و همان خاکم ؛ چون مچ پایم در دست آن بسیجی است »

این کلمه ها برای سالها قبل و از ابراهیم حاتمی کیا ست
همیشه دوسش داشتم
حتی روزایی که خیلی ها بهش انتقادهای زیادی داشتن
خیالم راحت بود که جای دوری نمیره ، کسی که نفسِ آويني بهش خورده باشه

سكانس دوم/
روزاي آخر جنگ سخت و سرنوشت ساز شهر حلب بود
يه حلب ميگم ، يه حلب ميشنويد
جنگي كه مثل ٨ سال دفاع مقدس، كل دنيا مقابل جبهه مقاومت بود
سالها براي آزادي حلب ، بچه ها خونشون ريخته شده بود و صحنه هايي توصيف نشدني اتفاق افتاده بود
يه شب كه برا آخرين هماهنگي هاي عمليات رفتيم قرارگاه ديدم حاج ابراهيم حاتمي كيا نشسته اونجا و فرمانده ها دارن روي نقشه توجيه اش ميكنن
انگار بنا بود او اونشب به جای ما هجوم بزنه
مثل يه فرمانده عملیات ، از تمام ريزه كاري ها ميپرسيد و اومده بود همه چيز رو خودش لمس كنه

بعدها كه "به وقت شام" اش بيرون اومد و اون همه سر و صدا كرد، ياد اون شب افتادم كه او هم داشت خودش رو براي هجوم هاي اين روزهاش آماده ميكرد

خدا قوت بسيجي باغيرت
اجرت با شهداء


———————-
عکسنوشت:
حلب / شب عملیات
يكشنبه ١١ مهر ۱۳۹۵/ ساعت ۱۹:۴۰
اتاق وضعیت قرارگاه

———————-

#به_وقت_شام
#ابراهیم_حاتمی_کیا
#حلب
#مدافعان_حرم
#سنگر_نوشته

@sangar_neveshteh