بی همگان...

#بارون
Канал
Логотип телеграм канала بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavaddПродвигать
250
подписчиков
406
фото
231
видео
29
ссылок
درد دل نامه ی خودمانی... دردی که ز تو در دلم آرام گرفت پرداخته کی شود به صد دریا اشک... https://t.center/HarfBeManBOT?start=HBM13567709
بی همگان...
#اینجا_تیپ_سیدالشهداء @bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم الله
#قربة_الي_الله

دلنوشته ای از...

نوشت:
بسم الله
برسد به دست اسماعیل...جلیل...طه...حیدر...مالک...یوسف...احمد...صادق...اسد...حسین...عباس...محمدرضا...
برسد بدست سیدالشهدایی ها...
برسد به دست جامونده ها...
برسد به دست عزانی ها...

پنجره ی اتاقم رو باز کردم. هوا لطیف بود و وصف نشدنی. نم نم بارون، نقاشی خدا روی زمین، سبزی زمین و رنگارنگی درختها مستم کرده بود...هوا داشت نفس میکشید...زمین داشت نفس میکشید... و من نفس میکشیدم... که نسیم خنکی تنم رو لرزوند...سرمایی لذت بخش... خواستم پنجره رو ببندم که انگار در زمان رها شدم و تا به خودم اومدم دیدم که...
.
اواسط آبان بود و هوا رو به سردی گذاشته بود. هنوز جون خونه سرد بود، با اینکه همه تو اتاق مخابرات جمع بودیم ولی باز سرد بود. زمین سرد بود اما دلامون گرم گرم بود. صبحانه رو که خوردیم بچه ها از اتاق زدن بیرون.
خیالمون راحت بود که امروز هم بخاطر هوا عملیات نمیشه.
عمار چفیه اش رو به سرش بست و طبق معمول اولین بیسیم بی صاحبی که دید برداشت و بدون جوراب رفت به طرف در تا پوتینش رو پا کنه. میگفت جلسه داره. جلیل گفت عمار جان لااقل یه جوراب پات کن میری جلسه. عمار یه نگاهی به دور و برش کرد و یه جورابِ بی پا رو رصد کرد و سرِ پا جوراب رو پوشید و رفت تا پوتین رو پا کنه. جلیل دوباره صدا زد عمارجان پس بعد جلسه بیا تا ماهم یه جلسه ای داشته باشیم. عمار باشه ای گفت و از اتاق خارج شد.
پشت سر عمار از اتاق زدم بیرون. جلوی در حسابی گل بود. پوتینم رو پام کردم و اومدم رو ایوون. عجب هوایی بود. بارون ریز و نرمی میبارید و هوا مه داشت. نهایتا صد متر بیشتر دید نداشتیم. کمی از مزرعه ای اونور جاده دیده میشد و مابقی مه بود مه. زمین سبز بود سبز...تلفیق سبزی علف ها با قرمزی گل جلوی خونه و خاکستری خیس جاده چه لطافتی درست کرده بود.
اسماعیل که داشت با قدیر حرف میزد در جواب قدیر خنده ای کرد و رفت سمت عمار تا برن جلسه. میثم تو آستانه در دست انداخت و پنجره بالایی در رو گرفت و چندتا بارفیککس رفت و بعدش کنار مالک روی مبل کهنه ای که روی ایوون گذاشته بودیم لم داد و از این هوای بارونی تعریف کرد. علی(روح الله) مثل همیشه با تجهیزات کامل و کوله پشتی به دوش رفت به طرف موتور، عباس گفت علی داداش کجا؟ علی همینجور که میرفت گفت با انصار قرار دارم.
حاج ابو سعید با سر باندپیچی شده و اورکت گشادی که تنش بود با همون لبخند قشنگش اومد رو ایوون و پشت سرش حیدر با اون لباس کامپیوتری کهنه اش. حیدر گفت ما بریم به بچه های آتیش یه سر بزنیم. حاج ابو سعید قدیر رو صدا کرد و گفت شما نمیای؟ قدیر جواب داد نه حاجی شما برید من با طه میرم بهداری دستم رو نشون بدم.
طه هم که تو ماشین نشسته بود صدای ضبط رو زیاد کرد و نوای روضه ی رضا نریمانی فضای مه آلود و با طراوت اونجا رو غرق خودش کرد.
و من غرق در لذتی وصف نشدنی بودم.
نمیدونستم بخاطر هوای بارونی و لطیف اونجا بود یا برای نفس کشیدن در کنار این اولیاءالله... هوا به غایت لطیف و دلچسب بود... و خنده ی روی صورت بچه ها در نهایت بشاشیت و شادیِ واقعی...
لحظه ها فراموش نشدنی و موندگار...
نسیم خنکی زد و سردم شد...به دیوار خونه تکیه دادم...همون خونه ای که تا چند روز دیگه علی و قدیر جلوش مثل یک ققنوس میسوزن و به بهشت میرن... سرم رو چرخوندم و نگاهم به سر میثم افتاد که از نم بارون خیس شده بود...همون سری که تا چند روز دیگه به شوق اربابش هوایی میشه...
با نگاهم راه رفتن حاج ابوسعید رو دنبال کردم تا سوار ماشین شد...شاید این همون ماشینیه که تا چند ماه دیگه پیکر غرق خونِ حاجی رو میاره عقب.
تو مه، چشم به دنبال ماشین عمار دوندم...عماری که قرار بود چند روز دیگه...
چشمام رو بستم و با تمام توان هوا رو داخل ریه ام کشیدم...
چشهام رو که باز کردم، جلوی پنجره، تویِ اتاق، خیسِ بارون...خیسِ بارون...خیسِ بارون...
به همین راحتی جاموندیم بچه ها،
به لطافت همین هوا پرکشیدین...
حالا باید بگم، دیدار به قیامت؟
اگه به رفاقتتون شک داشتم میگفتم
ولی شک ندارم...
منتظرتونم بچه ها...
شاید
تویه روز بارونی...

#بارون
#حلب
#عزان
#عمار
#میثم
#روح_الله
#قدیر
#ابوسعید
#اسماعیل
#اینجا_تیپ_سیدالشهداء
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدروح_الله_قربانی
#شهیدقدیرسرلک
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
#شهیدمیثم_مدواری
#شهیدحاج_سعیدسیاح_طاهری

@bi_to_be_sar_nemishavadd
بی همگان...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
#بسم الله
#قربتا_الی_الله

امروز عصر، توفیق شد تویِ هوای بارونی، هم راه منو ببره سمت امامزاده علی اکبر چیذر. خدا خیر بده رضا رو. سوم محمدحسین حدادیان بود. صدای مجید شعبانی تو امامزاده میپیچید و سنگ قبر شهدا که خیس از بارون بودن...خیس از بارون.
پیش پای محمدحسین مرادی نشستم و سلامی دادم و حاج محمدناظری و از بالاسر فاتحه ای نثار کردم و رسیدم به...
مصطفی زل زده بود به چشام...علی محمدی نگاش رو از رو من بر نمیداشت.
بغض داشتم...بغض...نمیدونم درکم میکنی یا نه...
تو اون هیری و بیری چهره ی عراقچی با موهای تازه از حموم دراومده و سیخ سیخش جلوی چشام رژه میرفت و صداش تو گوشم میپیچید که:
"ایران برجام را داستان موفقی نمی داند چون تحریمها برداشته نشد. همه چیز ما تحت کنترل و بازرسی است. وضع اینطور‌ ادامه پیدا کند از برجام خارج می‌شویم.....
اظهارات رئیس جمهور آمریکا درباره برجام، آن را تضعیف کرده. مطالبات مردم از برجام، برآورده نشده است و این یک واقعیت است."

بغض داشتم...
با خودم گفتم راحت بخواب مصطفی، دیگه چیزی از هسته ای نمونده که تو نگزانش باشی...راحت بخواب مهندس، قول میدم به علیرضات نگیم تو چه کارهایی کرده بودی. قول میدم به علیرضا نگیم باباش کی بود و چی کرد و چرا شهید شد، لااقل اینجوری وقتی بزرگتر بشه و بتن قلب رآکتور اراک رو ببینه، قلبش یخ نمیزنه و پیش خودش نمیگه چرا بابام اینکارای بیهوده رو کرد....راحت بخواب مصطفی؛ ما و صالحی و ظریف و تخت روانچی و عراقچی و عمو حسن بیداریم...راحت بخواب مهندس...
با خودم گفتم؛ استاد علیمحمدی شما هم راحت بخواب، چون کیک زرد و سانتریفیوژ و نطنز و فردو و اراک و هسته ای و حیثیت و شرفمون رو با مدفوع انسانی ترکیه تاخت زدیم بلکه دیگه شما کمتر حرص بخوری و راحتتر بخوابی....راحت بخواب استاد...ما مثل شیر بیداریم... راستی استاد کاش این همه سال جای این چرندیاتی که تحصیل و تحقیق میکردی به دانشجوهات طرز پخت آبگوشت بزباش رو میگفتی لااقل به درد آینده شون میخورد و میتونست یه رستورانی، آشپزخونه ای چیزی باز کنن نه اینکه صبح تا شب پشت فرمون دنده عوض کنن و مسافر بالا و پایین کنن... راحت بخواب استاد‌..خیالت راحت...جوری هسته ای رو نابود کردیم که درس عبرتی بشه واسه سایر اساتید....راحت بخواب استاد، صالحی کارش رو خوب بلده...

بغض داشتم...گریه فروخفته امونم رو بریده بود، ولی شرم رضا نمیذاشت تا زیر بارون منم صورتمو خیس کنم.
میتونی منو درک کنی...
میگم دلم میخواست گریه کنم...زیر بارون...تو چیذر...کنار احمدی روشن و علیمحمدی...

راحت بخوابید بچه ها
آخه ما بیداریم...

#چیذر
#هسته_ای
#کودانسانی
#بارون
#روزمهندس
#شهیدمصطفی_احمدی_روشن
#شهیدمسعودعلیمحمدی
#آبگوشت_بزباش
#عراقچی
#ماله_کش_اعظم
#کودانسانی


@bi_to_be_sar_nemishavadd