اشتیاق»، مرا معاصر مادرم که هزاران سال پیش می زیست، نمود. پس تقدیم به «او» علیها السلام که قلم را به وادی سرگشتگی و آزادی رساند به قصد قصری بر فراز بهشت❤️
الف حیدری
این روزها با اخم زندگی را میگذرانم. نه اینکه ناراحت یا عصبانی باشم، نه. نیاز به اندکی ابهت و هیبت دارم. در آذرماه روزهای پر چالشی پیش رو است. طوریکه از همان ابتدا، باید هر روز مانور عقیده بدهم. سربازی شدهام که برای هراسافکنی در دل دشمن، پاهاش را باید سنگین به زمین بزند.
گروه تشکیل دادهاند تا برای یلدای جاهلی، تقسیم وظایف کنند و حالا که مصادف شده با روز من درآوردی مادر تدارک ویژه لازم دارند. از همان موقع، خویم تغییر کرده. دیگر هنگام تذکر، از بچهها نمیپرسم نمازت را خواندی یا نه؟ فوری بلند میشوم گوششان را میپیچانم تا بدانند آن روی سکه عاطفهام، خشونت پنهان است. صدای قرآن بلندتر است. حرف پیامبرمان صلی الله علیه و سلم هم زیاد پیش میآید. هر اتفاق کوچک بهانهی ملامت آن مراسم کوفتی است. لازم دارم فعلا این چند نفر بدانند چقدر از آن متنفرم!
حتی از همین حالا با دو کوچکتر، نقشه کشیدیم روز تدارک مدرسه غایب شویم و برعکس گذشته، امسال برایشان جایگزین(باج) تعیین نکردهام. با اخم گفتهام شرکت در آن، ایمانمان را به خطر خواهد انداخت و پذیرفتند.
برایشان از گوگل و کانالهای مذهبی دلیل هم آوردم. فلسفه پیدایش این مراسم زرتشتی را بلند خواندم و آنها در مورد میترا و خدای پرتوی خورشید و ایزد مهر و شرک و بت پرستی، بیشتر آگاه شدند. حتی در مورد اینکه عدهای هوای نفس خودشان را پشت شعار صله ارحام پنهان کردهاند، توضیح دادم. و امید دارم خدا کمکم کند. ▫️▫️▫️▫️
امروز معلم دخترم زنگ زد و گفت بیایید دنبال بچه، حالش خوب نیست. نقشهمان گرفت. آمد خانه. دیشب با هم، راهحل «أنا سَقیمٌ»ِ سیدنا ابراهیم را تمرین کرده بودیم.
الحمدلله 🌱 خدایا بر خشمم بیفزا و مرا در ارادهام ضایع مگردان.
فکر کنم بین خاطرات دوستان، من احتمالا تنها کسی هستم که مشوقی نداشته تا براش کتاب غیردرسی تهیه کنه. یادمه پنهان از دید والدینم از کتابخانه مدرسه، کتاب میاوردم خونه. چرا که اجازه نداشتم به جز درسهام، کتابی دیگه مطالعه کنم.
بابا کتابخونه شخصی کوچیکی داشت که از دو ردیف کتابهای پر حجم تشکیل شده بود. اکثرا راجع به حسابداری و البته چند کتاب مذهبی با متنهای سنگین. ولی، اینکه تو خونه کتاب دستش میگرفت و میل شبیه شدن بهش، دلیل اصلی کتابخوان شدن من بود. به جرعت میتونم بگم تمام رمان و داستانهای کتابخونه زمان راهنمایی و دبیرستان رو خوندم.
و معلمی که اسمش مریم بود و بخاطر انشاهای خوب، جهت تشویق اسم منو گذاشته بود«مجید»، باعث شد واقعا مثل شخص اول «قصههای مجید», بداهه گویی رو در خودم تقویت کنم. هرجا هست تنش سلامت.
یادم است نزدیک آزمون اوقاف بود. تنها انگیزهای که وسط گرفتاریهام، وادارم میکرد ادامه دهم. گفتم که چقدر نمره بالا مهم بوده برام. یک روز، که شاید بچهها خیلی اذیتم کرده بودند و حتما مهمان داشتم و کارها آوار شده بود، از خدا خواستم کاش بیمار شوم و از هرچه مسئولیت است فرار کنم و به همین بهانه در اتاق، فقط و فقط به مصحفم مشغول گردم.
آرزوم سر زبانم بود که اجابت شد. تبی چنان سهمگین افتاد به جانم که هشیاری را گرفت. از ترس واگیری به کودکانم، خود را در اتاقی که خواب و خیال تکتازی داشتم، قرنطینه کرده و چند پتو رویم انداختم.
کوچکترین نفوذ باد، یخبندان را تا خود قلب می رساند و دلم میخواست خود را بیشتر به هُرم نفسهای بریدهبریدهام بپیچانم.
همین که از سر کار آمد مرا به دکتر رساند و بعد از سُرم، به خواب عمیق چند ساعته فرو رفتم.
اینها برای همه پیش میآید. گفتم تا بیداد گرسنگی و رد گلوله را تداعی کنیم و قهرمانی که آماده است آخرین سلاح را سمت دشمن پرتاب کند.
ما چوبهامان را خرج گرم کردن خودمان کردیم لابد، که شرایط بر اهداف اولویت دارد.
کتاب یحیی سنوار سوال بزرگی را در ذهنم پدید آورد که انسان در وقت پریشانی و اسارت، چگونه میتواند از امید و بیداری بنویسد. اهداف، چه اندازه باید مهم و بزرگ انتخاب شوند که روح حماسی را حتی به دور از نور آزادی، در قفس نیز تازه نگه دارد.
یادم از خودم سالیان پیش آمد آنگاه که بر جانماز میپیچیدم و گمان نمیبردم گریههای بی امان از روی درد، ممکن است باطل کننده نماز باشد. آن وقتها تنها به گشایش و نجات یک نفره فکر میکردم. به برد حتمی از دشمن فرضی. بی آنکه بدانم رزمایش تکنفره، ابهت ندارد. و آرامش پیش از طوفان، برای حواسپرتی است.
پناه بر خدا از شبیخون پی در پی.
▫️▫️▫️▫️ تاریخ، در یک نقطه، خاطراتش را متوقف میکند و واقعهها اگر یاد نشوند، از تقویم جدا میافتند. کتاب بخوانیم.
دیشب برای بار سوم با آن تصمیم دلانگیز مهربانتر شدن با پدر و مادر به خانهشان رفتم. برای سومین بار به محض ورود مادرم را در آغوش کشیدم و رویش را بوسه زدم. بابا دو بارش را نبود و با تاخیر آمد. نان در دست داشت. در هال را که گشود با خنده به استقبالش رفتم و با شوق گفتم: سلاااآام بابای گلم و همچنان که صورتش را میبوسیدم شعر میخواندم: الهی که من فداش شم فدای قد و بالاش شم.
همه میخندیدند. برای فضای جدی خانه، این رفتار من بیشتر شبیه یک فیلم کوتاه کمدی بود. ما هیچکدام به نزدیک شدن به هم تا این حد عادت نداریم. در دستانم بخشی از آن شعله سوزان را احساس میکردم که اگر رهاش کنم، تمام رفتار محبت آمیز این چندبار به حساب مسخرهبازی و لودگی گذاشته میشود و حسرتش دوباره جانم را آلوده می سازد و اگر با چنگ نگه دارم، نجوای اطرافیان، مرا خواهد سوزاند.
چه نجوایی؟ گفتم بابا با نان آمد. مادرم به خواهرم اشاره کرد آن را بگیرد و در سفره بگذارد. شوخی کنان گفت: دختر خودشیرینت بگذارد! و چند بار تکرار کرد. دیشب هم خواهر کوچکتر با لبخند به زبان آورد: «ای بابا، باز ادا»
یقین دارم در دلشان چیزی نیست و اینها را سر عادت نداشتن گفتند و درعمل ثابت کردهاند بیشتر از من به پدر و مادرمان رسیدگی میکنند اما به مرور احتمالا با کنایههای دیگری نیز روبرو خواهم شد.
هرچه مسئولیت بیاورد با واکنش همراه خواهد بود و شاید هنوز دیگران به صمیمیت احساس نیاز نکردهاند.
من فراز بهشت را دارم. جایی که هر بار به دامنهی احساساتم، وسعت میبخشد و مرحلههاش، حجم عظیمی از عواطف را در میگیرد. که به مدد او تعالی، تصمیم دارم تا بوسیدن پاهاشان پیش بروم. و آنان به سن من هنوز نرسیده و ترس از دست دادن و دردهای نشأت گرفته از خدشهی روان، استخوانهایشان را نوازش نکرده است.
پس درود بر شوخ طبعی که راه را بر من گشود. و درود بسیار بر مادرم آسیه که میل گرفتن دستانش، بر شوق تواضع میافزاید.
▫️▫️▫️▫️ الیناز عزیزم. برای تو نوشتم. از نو متولد شو. با بوسه بر گونههاشان.
من آن آتش را نه به امید«قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا»، که برای آن لحظه شگفت: «إِلَّا قِيلًا سَلَامًا سَلَامًا»، از تو طلب کرده بودم. مرا به سلامت، خاموش نگذار.
زیر باران آرام گرفته بودم و از آسمان بوی کاهگل برمیخاست. زبان به عجلهام میانداخت. نمیدانستم اول بگویم: خدایا عاقبت بخیری! یا، خدایا بچه هام، زندگیم، خوشبختی. یا، ای الله موفقیت، خدمت، نام نیک و ...
مادر جسارت است که به هرجا که از خاطره تو خالی بود سر کشیدم.
در کتابهایی که میخواستم دریابم گریستن از دو چشم تو چگونه میتواند باشد و نیافتم.که محو شنیدن صدای قدم هات بر ابر و ابتدای باران با چه کلماتی سرشار میشود و نشنفتم.
من از آینههای معقر خویش و از این جهان جیوه خورده ناصیقل به آستان تابناکت نخواهم رسید جز آنکه به مصحف فجر بنگرم و در آرزوی مقامی ستوده شده جان دهم. به جایگاه پادرمیانی و شفاعت که آن سوی منزل توست.
اینبار من در گهواره شناور بودم. بر پهنای رودی که زندگیام بود و دستان او مرا دوباره حیات بخشید.
حتی نوشتن از وی نیز در زندگیام برکت میآورد، محبت میافزاید و عطوفت را از کورترین چشمههای هستیام جاری میسازد.
این خاصیت قرآن است که قصههای جاودانه و زنده دارد. صبحگاهان فراعنهای، فرمان شرارت خود را طومار میکنند و شامگاهان در هم پیچیده از تخت فرود میآیند. و زنی که با ایمان پنهان، برای تمام گهوارههای از آب گرفته مادر است، پروانه وار آغوش میگشاید.
با قانون «خوب خوبی را کند جذب», من در معیت «فراز بهشت» به لطف پروردگار شامل فضلم و گهوارهام بسوی تجربههای نورانی در حرکت است که پیش از آن آشکار نبوده است.
تصمیم دارم سبد غوطهور را بیشتر نظاره کنم. با نوشتن.
اگر ادعای اندکی درک حال انبیاء علیهم السلام گناه و جسارت نباشد باید بگویم امروز دو حال عجیب را دریافتم.
اول، لحظات تظاهر به ستاره و ماه و خورشید پرستی ابراهیم علیه السلام و فریاد یکباره یکتاپرستیاش که فرمود:
«إِنِّي وَجَّهۡتُ وَجۡهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ حَنِيفࣰاۖ وَمَآ أَنَا۠ مِنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ »، از پیش چشمانم گذشت.
خود را آشفته از مظاهر فاسد فضای کتاب و بی رحمیهاش یافتم. میخواستم در سایتشان بروم بنویسم این داستان کجاش به مفاخر میخورد؟ چه اثر عظیم اخلاقی را یاد میدهد که جزو بهترینها ثبت است؟
داستان محبت بینهایت پیرمردی به دو دختر بی رحم تجملگرای بیاخلاقش، چه نکتهای به نوجوانان جامعه خواهد آموخت که رده سنی خطاب را، برای آنان در نظر گرفتهاند؟!
سواد بالایی در این زمینه ندارم که بخواهم فن کتاب را هم مورد انتقاد قرار دهم اما یک مبتدی هم میتواند به این برسد آنچنان که در بوق و کرنا نواختهاند، واقعا شایسته ستایش نیست. نه روایت چشمگیر، نه استفاده از آرایه و تعابیر متعالی و نه مصمون ماندن شخصیتهای فرعی قصه از سرگردانی.
اتفاقا در مورد کافکا و جبران خلیل جبران و چخوف هم که پیش از این خوانده بودم چنین نظری دارم و نمیدانم واقعا معیار انتخاب بهترینشدن چیست؟
شاید هم این تاختن ناجوانمردانه از نگاه اساتید، بی ارتباط به علاقه وافر ما قرآنخوانان به کتاب آسمانی مان نباشد.
اینجا فقط با خودم حرف میزنم. سالنامههای گذشته را آتش زدم و چیزی در خاطرم نیست. خواه بروی ارادت دارم، خواه بمانی بیشتر ارادتمندم. ▫️ خطاب به خاطراتی که هیچگاه نوشته نخواهند شد. ▫️
(فهیم عطار دفتر دستک گرفته دستش، خاطرات وزن دار مردم را بنویسد که شاید مثل آن، هزارتای دیگر در هزار سینه دیگر وجود داشته باشد.
او میگوید جهت تسکین روح ما مردم اینکار را میکند اما خوب می دانم خودش حرف کم آورده.
و نمیداند خیلی ها خودشان جایی برای تمرین پیدا کرده اند. مثل خودم.