نمیدانم اگر موسیقی و چای و قهوه را نداشتم، اگر با نور و با گیاه و با کتاب، حالم خوب نمیشد، اگر پاییز و بهار و باران و برف را دوست نداشتم؛ برای دلخوشی، در خالیترین حالات ممکن جهانم، به کدامین اتفاق چنگ میزدم؟ و کدامین طعم و تصویر را بهانه میکردم و کدامین دلخوشــیِ کوچک را در آغوش میکشــیدم، تا به خودم بقبولانم زندگی هنوز هم زیباست!......
من دل به زیبایی به خوبی می سپارم دینم این است من رنج ها را با صبوری می پذیرم من زندگی را دوست دارم انسان و باران و چمن را می سرایم بگذار خود را گم کنم در عشق بگذار از این ره بگذرم با دوست...
این ویدئو به اندازهی چند کلاس جامعهشناسی ارزشمند و مفید است
این فیلم ضبط شده از یک رخداد واقعی را نگاه کنید. دقت کنید ▫️چگونه کسانی شروع کردند، ▫️چگونه کسانی پیوستند ▫️و چگونه یک موقعیت پیچیده، به سامان رسید.
آینده جامعه را کسانی می سازند که ▫️امیدوارند ▫️کنشگرند (در دایره امکان دست به اقدام می زنند) ▫️خود تعمیم یافته دارند (وجودشان را در خود محدود نکرده اند) ▫️مسئولیت پذیرند (در قبال جامعه احساس مسئولیت می کنند).
امروز بوسههای تو یادم آمد در این زمین زیبای بیگانه و کاکل کوتاه موهایت کوتاه؟ یا بلند؟ یا فرق بازشده از وسط؟ و دستهایت و شانههایت و آن مورب نورانی از چشمهایت چیزی میان مشکی و عسل و خرمایی بی جنس؟ انگار با تمامی جنسیتها اینها تمام حافظه من نیست تنها اشارهای از فاصلههاست مجموعهی فاصلهها یادهای توست آیا تو یک نفری؟ یا مجموعه نفراتی؟ یا ترکیبی از اشارههای سراسر تصادفی! از چهرههای عزیزی هستی که میشناختهام؟ آیا تو کودکی من هستی؟ یا پیریام؟ من اگر زن بودم آیا تو میشدم؟
امروز از تخت سینهام، دستی، دریچهی مخفی را آهسته باز کرد در من، تو را بیدار کردند. - ای کاش در من همیشه تو را بیدار میکردند.
تنها یک چیز میدانم و آن این است که وقتی میخوابم دیگر معنای ترس را نمیدانم معنای رنج را، معنای سعادت را، خوشا آن کس که به خوابی عمیق فرو رفته است. خواب سکهایست که بهای هر چیز را میپردازد.
دوست داشتن کتمان ندارد بر خلاف دل رنجور پروا زده ها دوست داشتن را باید رها کرد دوست داشتنی که حبس شود در دل به رنج می افتد و به تاراج درد می رسد آنقدر گریان می شود که ناله هایش شماتت می کند تمام بودنت را و ندامت می کند تمام ستودنت را دوست داشتن آیه غریبی ست که وقتی جاری شود باید با وضوی دل سیراب کرد احساس معشوق دل را تا آزاد کند پرنده ی محبوس دل را
خورشید جان امان از این بی تو گذشتنها وقتی از شما دورم برفهای درونم آغاز میشود کاش میدانستید دربارهتان چه فکر میکنم من برای دیدن شما همهٔ درها را زدهام عاشقی خوب است زندگی حلال کسانی که عاشقاند من خجالتیام و هنوز نمیدانم اسمتان را چگونه تلفظ کنم ای کاش عشق خود لب و دهان داشت
گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو تا بدانجا برمت که می خواهی زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری زورقی که هیچگاه واژگون نشود به هر اندازه که ناآرام باشی یا متلاطم باشد دریایی که در آن می رانی
من آنقدر بزرگوار نبودم که از اهانتها بگذرم، اما سرانجام فراموش میکردم. و آنکه گمان میبرد از او بیزارم مبهوت میشد، آنگاه که میدید لبخند زنان به او سلام میکنم، برحسب سرشتش عظمت روحم تحسینش را برمیانگیخت یا خفت منشم را خوار میشمرد، غافل از اینکه علت رفتارم سادهتر از این حرفها بود: من حتی نامش رافراموش کرده بودم