فلسفه و ادبیات

#اسپینوزا
Channel
Logo of the Telegram channel فلسفه و ادبیات
@Philosophers2Promote
8.85K
subscribers
839
photos
88
videos
885
links
برترین مطالب ادبی و فلسفی @Hichism0 برای تبلیغات به این آیدی پیام دهید کانال های پیشنهادی @Philosophy3 فلسفه @Ingmar_Bergman_7 اینگمار برگمان @bookcity5 شهر کتاب @audio_books4 کتاب صوتی @Philosophicalthinking فلسفه خوانی @TvOnline7 فیلم و سریال
▪️#اسپینوزا کوناتوس را کوششی می‌نامد که:

«همه چیز تا جایی که با قدرت خویش می‌تواند، کوشش می‌کند تا در هستیِ خویش پایداری ورزد

👤 #باروخ_اسپینوزا
📚 #اخلاق

رمزگشایی این عبارت دشوار است، و کسانی که اولین بار با آن مواجه شدند، تلاش کردند تا معنی «پایداری در هستی» را بفهمند، یعنی اینکه این کوناتوس دقیقا کدام کنشِ انضمامی‌ را طرح می‌ریزد و شخص را به چه کارهایی وا می‌دارد، و اصلا چطوری می‌توان آن را تشخیص داد. با این حال اسپینوزا تمامی لوازم لازم را برای فهمیدن معنای این ایده در اختیار ما گذاشته است، که بوسیله‌ی آن نه‌تنها شِمایِ کلی آن را می‌فهمیم بلکه فعالیتِ آن را همه‌جا می‌یابیم: «همه چیز...». کوناتوس نیرویِ وجود است. به یک معنا، انرژیِ بنیادی‌ای است که در بدن‌ها خانه‌ دارد و آن‌ها را به حرکت در می‌آورد. کوناتوس اصلِ بنیادیِ‌ بسیجِ بدن‌هاست. وجود داشتن، عمل‌ کردن است، به عبارتی، گستردنِ این انرژی است. اما این انرژی از کجا می‌آید؟ برای دادنِ پاسخِ هرچه بهتر، آنچه نیاز داریم تفسیری هستی‌شناختی است. ولی پاسخ خلاصه و خوبی که می‌توان اکنون به آن داد (تا جایی که مربوط به امور انسانی است، نیمی بدیهی و نیمی مجادله‌آمیز) این است که انرژیِ کوناتوس، همان زندگی است. اگر بخواهیم اسپینوزایی‌تر بگوییم، انرژیِ کوناتوس همان انرژیِ «میل» است. بودن، یعنی بودنِ میل. وجود داشتن میل داشتن است، و بنابراین در جست‌وجوی ابژه‌ی میلِ خویش بودن.

📚 #بندگان_مشتاق_سرمایه
👤 #فردریک_لوردون
▪️اجازه بدهید در دریای فلسفه ی مابعدالطبیعی #اسپینوزا غوطه ور شویم. مترسید زیاد دور نخواهیم رفت، بلکه تا آنجا که ممکن است در عمق و دیدرس ساحل واقعیات، سیر خواهیم نمود.

#اسپینوزا مثل همه‌ی ما به دو مسئله علاقه‌مند بود : چه کسی ما را آفریده است؟
و ما در اینجا به چه کار آمده ایم؟ #اسپینوزا برای آن که جواب این سوال ها را پیدا کند، به بررسی در ماهیت خداوند، ساختمان عالم، و ذهن انسان پرداخت.
#اسپینوزا از تفحص خود درباره خداوند به این نتیجه رسید که خداوند در همه چیز ساری است. و همه چیز در خداوند است. او عقلی است که عالم را می‌آفریند، و عالمی است که به وسیله آن عقل آفریده می‌شود. هم عاقل است هم معقول. صنعتگری است که بر
«کارگاه خروشان زمان»، قبای اختران و کواکب را، که ما وی را حجاب آنها می‌بینیم، می‌بافد. جهان مرئی جسم خداوند، و نیرویی که آن را به حرکت در می آورد روح خداوند است، اما روح و جسم یکی است ((همچنانکه دانشمندان دریافته اند که نیرو و ماده یک چیز است)). به عبارت دیگر، خداوند جوهر لایتناهی عالم و فکر لایتناهی آن است. خداوند همان عالم است. هر ساقه علفی، هر کلوخۂ خاکی، هر جانداری هر چند کوچک و ناچیز باشد— ذره ای از ذرات اوست. معظم ترین صورت فلکی آسمان، و بی نواترین گدای روی زمین، در شعر آفرینش هجاهایی هستند که به یک اندازه اهمیت و ارزش دارند.

مع هذا، این شعر که پرداخته عقل لایتناهی است مطابق قوانین و خواستهای عقول ناقصه ی ما ساخته نشده است. عقل و ذهن خداوند هیچ گونه مشابهتی با عقول و اذهان انسانی ندارد. قصدی که وی در قالب نمایشنامه حیات عرضه داشته است، خارج از حد فهم ماست. داوری در باب آن حد ما نیست، زیرا جهان به خاطر ما آفریده نشده است. آنان که فکر می‌کنند جهان برای استفادۂ آدمی آفریده شده است، فکرشان همان قدر معقول و منطقی است که کسی بپندارد به مگس دست و پا داده شده است تا دیگران را بگزد، یا بینی برای آن در صورت آدمی نهاده شده است تاعینک بر آن قرار گیرد. ما نباید با حکمت نارسای انسانی خویش درباره حکمت بی انتهای خداوند قضاوت کنیم.

به عقیدۂ #اسپینوزا خدا وجدان و شعور صرف است، نه ناظر متلون المزاجی که با ریش بلند در آسمان نشسته باشد و به دعاها و نفرین های ما گوش فرا دارد. آنچه در نظر ما، به عنوان یک فرد انسان، خوب یا بد است به خداوند ربطی ندارد. خداوند آنچه را باید مطابق قوانین فکر خویش می‌آفریند. او همان ماشین عظیمی است که جهان را به حرکت می‌اندازد، ولی در عین حال فکری که آن ماشین عظیم را رهبری می‌کند، و نیروی که آن را به کار می اندازد، هم اوست.
و همه ما دندانه های لازم و ضروری این ماشین خودکار ابدی دایم الحرکت هستیم که به علت احتیاج به نامی کوچکتر، آن را خدا می‌خوانیم.

اراده خدا قانون طبیعت است. نور از ستاره ای به ستاره دیگر سیر می‌کند، و آدمی جادۂ بیداری و خودآگاهی میان دو خواب را می‌پیماید، فقط برای آن که هر دو تابع اراده خداوند— یعنی قانون تغییر ناپذیر نور و حیات - هستند. اراده های انسانی ما نیز تابع قوانین جبر و ضرورت
هستند. ارادۂ آزاد در جهان وجود ندارد.

▪️#بزرگان_فلسفه
👤 #اسپینوزا

l👇 عضو شوید 👇l
@Philosophers2
فلسفه و ادبیات
▪️نگرشی به «خوب» و «بد» با توجّه به سنتِ اسپینوزا-نیچه‌ایِ ژیل دلوز هرچند مرگ اجتناب‌ناپذیر و ضروری است، امّا همواره نتیجه‌یِ مواجهه‌یِ شانسیِ عارضی است، یعنی مرگ نتیجه‌یِ مواجهه با بدنی است که نسبتِ من را متلاشی می‌سازد. ممنوعیّتِ الاهی برای خوردنِ میوه‌یِ…
▪️#اسپینوزا (در #اخلاق، بخشِ چهارم، تبصره‌یِ قضیه‌یِ 59) می‌گوید:

«می‌توانم این نکته را روشن‌تر از این به وسیله‌یِ مثالی توضیح دهم. مثلاً عملِ مُشت‌زدن، که اگر آن را از نظرِ طبیعی ملاحظه کنیم، و فقط به این واقعیّت توجه کنیم، که انسانی دستش را بلند می‌کند، مشتش را گره می‌کند، و بعد دستش را با تمامِ قوّتِ بازویش به سویِ پایین حرکت می‌دهد، فضیلتی است که نظر به ساختمانِ بدنِ انسان قابلِ تصوّر است. حال اگر انسانی به واسطه‌یِ خشم یا نفرت به گره‌کردنِ مشت و حرکت‌دادنِ دستش موجَب گردد، وقوعِ این عمل، همان‌طور که در بخشِ دوّم نشان‌ داده‌ایم، به این دلیل است که امکان دارد عملِ واحد، همان عمل، با صُوَرِ خیالیِ مختلفِ اشیاء پیوند یابد، و در نتیجه ممکن شود که ما به یک فعل و همان فعل، هم به واسطه‌یِ صُوَرِ خیالیِ اشیایی که به طورِ مبهم تصوّرشان می‌کنیم، موجَب گردیم، و هم به وسیله‌یِ صُوَرِ خیالیِ اشیایی که آنها را به طورِ واضح و متمایز تصوّر می‌کنیم. از اینجا واضح می‌شود که هر خواهشی که از عاطفه‌یِ انفعالی ناشی می‌شود، برایِ انسان‌هایی که تحتِ هدایتِ عقل‌اند بی‌فایده خواهد بود. اکنون می‌بینیم که چرا خواهشی که از عاطفه‌ای انفعالی نشأت می‌گیرد، کور نامیده می‌شود.»

از این سخنانِ اسپینوزا نباید سَرسَری نتیجه گرفت «هر مُشت‌زدنی بد است»‌، بلکه اسپینوزا مُشت‌زدنی را بد می‌داند که با تصاویری از جنس انفعال (خشم،‌ نفرت) پیوند می‌خورَد، که این به زبانِ نیچه،‌ نوعی واکنش‌گری است؛ فرمولی اسپینوزا-نیچه‌ای که دلوز از عمقِ جانِ این دو هیولا بیرون می‌کشد: نیروهایِ واکنش‌گر، نیروهایِ کنش‌گر. اسپینوزا می‌گوید «انسانی دستش را بلند می‌کند....» این فضیلتِ ناب است، ولی اگر همان عمل (که به طورِ انتزاعی همان عمل است نه واقعی) را طورِ دیگری در نظر بگیریم: «دستِ انسانی از سرِ خشم یا نفرت بلند می‌شود...» بد و سَم است و خودِ کسی را نیز مسموم می‌کند که دستش بلند می‌شود. این مضامین را نزد نیچه نیز داریم:

«شهوت‌رانی: فرومایگان را خُردَک‌شعله‌ای‌ست که بر آن بریان می‌شوند... شهوت‌رانی: نزدِ آزاده‌دلان بی‌گناه است و آزاد و باغِ شادمانیِ زمین.» ( #چنین_گفت_زرتشت، بخشِ سوم، درباره‌یِ سه شرّ)

یا وقتی نیچه رحم، انتقام و جنگ را در دقایقی بد، و در دقایقی خوب می‌داند؛ هرچند او اغلبِ اوقات رحم را تقبیح می‌کند، اما در جایی از «چنین گفت زرتشت» می‌گوید ابرانسان نیز رحم می‌آورد امّا رحمش از سرشاریِ قدرت است. درست مانندِ وقتی که اسپینوزا می‌گوید «انسانی دستش را بلند می‌کند...» نیچه به همین طریق فضیلتِ ناب را به «رحم آوردن» یا «انتقام گرفتن» نیز منسوب می‌کند، زیرا این عملِ خاص از سرِ نفرت نیست، بلکه کنشی ناب است: به زبان اسپینوزا از طبیعتِ آدمی ناشی می‌شود، و به زبانِ نیچه از درونِ انسان می‌جوشد، و در هردو باید دقت شود که منظور از آدمی و انسان، انسانِ تکین است، یعنی فردی تک و خاص، و نه انسانِ کلی، نه گله یا انسانِ کاملِ معیار: فضیلت همواره فضیلتِ من است، و متفاوت است از فضیلتِ تو؛ تنها متوهّمان‌اند که فضیلتی از من‌ و تو را یکسان می‌بینند.

l👇 عضو شوید 👇l
@Philosophers2
▪️نگرشی به «خوب» و «بد»
با توجّه به سنتِ اسپینوزا-نیچه‌ایِ ژیل دلوز

هرچند مرگ اجتناب‌ناپذیر و ضروری است، امّا همواره نتیجه‌یِ مواجهه‌یِ شانسیِ عارضی است، یعنی مرگ نتیجه‌یِ مواجهه با بدنی است که نسبتِ من را متلاشی می‌سازد. ممنوعیّتِ الاهی برای خوردنِ میوه‌یِ درخت صرفاً بر آدمِ ابوالبشر آشکار می‌کند که میوه «بد» است، یعنی این میوه نسبتِ آدم را متلاشی می‌کند: «درست همانطور که او از رهگذرِ عقلِ طبیعی بر ما آشکار می‌کند که سَم برای ما کُشنده است» (اسپینوزا، نامه‌یِ شماره‌یِ 19، به بلییِنبرگ، و فصلِ 4 از رساله‌یِ الاهی-سیاسی). هر شرّی به بدی می‌رسد، و هرآنچه بد است به مقوله‌ای تعلّق دارد که سَم، بدگوارشی، و مسمومیّت را شامل می‌شود. حتّی شرّی که من به آن مبادرت می‌ورزم (بد=بداندیشی) تنها عبارت از این واقعیّت است که من تصویرِ کنش را به تصویرِ اُبژه‌ای که نمی‌تواند این کنش را بدونِ ازدست‌دادنِ نسبتِ برسازنده‌اش تاب بیاورد، پیوند می‌زنم (نگاه کنید به #باروخ_اسپینوزا، #اخلاق، بخشِ 4، قضیه‌یِ 59، تحشیّه)

بنابراین هرآنچه بد باشد از رهگذرِ کاهشِ قدرتِ کنش‌گری (غمگینی-نفرت) و هرآنچه خوب باشد از رهگذرِ افزایشِ قدرتِ کنش‌گری (سرخوشی-عشق) سنجیده می‌شود. اهمیّتِ مبارزه‌یِ همه‌جانبه‌یِ اسپینوزا و تقبیحِ ریشه‌ایِ همه‌یِ شورهایی که به غمگینی بستگی دارند، از همین‌جا ناشی می‌شود، و او را در زمره‌یِ تبارِ بزرگی قرار می‌دهد که از اپیکور تا نیچه در جریان است. مایه‌یِ ننگ است اگر ذاتِ درونیِ انسان را در مواجهاتِ عارضیِ نامناسبِ او بجوییم. هرآنچه غمگینی را شامل شود، در خدمتِ ظلم و ستم است. هرآنچه غمگینی را شامل شود، باید به منزله‌یِ بد، در مقامِ آنچه ما را از قدرتِ کنش‌گریِ‌مان جدا می‌کند، تقبیح شود: نه‌تنها افسوس و گناه پشیمانی و وجدانِ معذّب، نه‌تنها تأمّل در بابِ مرگ، بلکه حتّی امید، حتّی امنیّت باید تقبیح شود زیرا حاکی از بی‌قدرت‌بودن است (نگاه کنید به #باروخ_اسپینوزا، #اخلاق ، بخشِ 4،‌ قضایایِ 67 و 47).

👤 #ژیل_دلوز
📚 #اسپینوزا_فلسفه‌_عملی - نمایه‌یِ مفاهیمِ اصلیِ اخلاق
🔃 ترجمه‌یِ #پیمان_غلامی


▪️پاورقیِ مترجم : بالاترین خوب را در فلسفه‌یِ کلاسیک ارزشی می‌دانند که همه‌یِ دیگر ارزش‌ها باید بر مبنایِ آن تعریف شوند؛ انگار همه‌یِ کنش‌ها به سویِ بالاترین خوب معطوف هستند. اما از یک سو، وقتی نزدِ اسپینوزا بالاترین خوب نه یک خیرِ متعالی، بلکه یک خوبِ مشترک و درونماندگار است، پس می‌توان کوشش برایِ افزایشِ قدرتِ کنش‌گری از خلالِ بازسازیِ انگاره‌هایِ مشترک (کوششِ مشترکِ ذات‌هایِ تکین برایِ حفظِ خویش) را همین خوبِ برتر یا بالاترین خوب دانست. از سویِ دیگر، خوبِ برتر نزدِ اسپینوزا (و برخلافِ دیگر فیلسوفانِ کلاسیک) ابداً به معنایِ غایتی ارزشی نیست، یعنی قرار نیست که همه‌یِ ارزش‌ها به سویِ یک ارزش (در مقامِ یک غایت یا هدف) معطوف شوند. خوبِ برتر دستِ آخر راه را برایِ فضیلتِ ناب (توانایی، قدرت، نیرومندی) باز می‌کند و در فصلِ 5 از اخلاق به سوّمین نوعِ شناخت یا شناختِ انسانِ آزاد نائل می‌شود. بدین‌معنا، دلوز قدری جلوتر نشان می‌دهد که خوبِ برتر نه هدفی غایی، بلکه سرآغازی ساخت‌گرایانه را نشان می‌دهد. جالب اینکه می‌توان (همین‌جا) این مفهوم را با مفهومِ فزون‌خواهی نزدِ #نیچه (باتای و کلوسوفسکی) همراه کرد: هر هستنده‌ای (هر ذاتِ تکین) همواره به دنبالِ افزایشِ سطحِ نیروگذاری‌هایِ خویش است (فزون‌خواهی، بالاترین خوب)، نه وضعیتِ پایدار یا به‌هنجاری وجود دارد و نه وضعیتی افراطی، بلکه همواره وضعیّت‌هایی رو به افزایش و افراط، رو به فزون‌خواهی وجود دارند و، از این حیث، هر وضعیّتِ تکین خودش را تنها در وضعیّتِ افزایشیِ تکینِ بعدی می‌بیند. پس مسئله همواره بر سرِ افزایش، ازدیاد، وفور، فراوانی، و شدّتِ نیروگذاری‌هایِ مشترک است. با این توصیف‌ها می‌توان اضافه کرد که هردو مفهومِ «خوبِ برتر» و «فزون‌خواهی»، نزدِ اسپینوزا و نزدِ نیچه-کلوسوفسکی فرآیندهایی را توضیح می‌دهند که بی‌آغاز و بی‌انجام هستند، همواره رو به شدن دارند، و نسبت به تکینگی‌ها و بس‌گانگی‌هایی که سایه‌هایشان را بر این فرآیند‌ها می‌اندازند، گشوده‌اند: خُرد-ترکیب‌بندی‌ها. گرچه بد نیست اشاره شود که نیچه در چند مورد مفهومِ کوشش برایِ حفظِ ذات در اسپینوزا را به نحوی مجرّد (بدونِ پیوند با دیگر مفاهیمِ اسپینوزا همچون انگاره‌هایِ مشترک) بررسی می‌کند و آن‌ را مفهومی غیرِ فزون‌خواهانه و خلافِ اراده‌یِ قدرت و نیروهایِ سرخوشانه‌یِ حیات می‌نامد.
▪️جوهر

این مسئله همواره مطرح بوده است یعنی این‌که موجود چیست، در حقیقت این سوال است که جوهر چیست.

مابعدالطبیعه (متافیزیک)
#ارسطو

جوهر خاستگاه وجود است.
از نظر ارسطو فرد جوهر است.

#رنه_دکارت جوهر را این گونه تعریف می‌کند:

جوهر آن چیزی است که برای این که وجود داشته باشد نیازمند هیچ چیزی جز خودش نیست.

مگی، 163

تنها جوهر حقیقی و کامل خداوند است. که وجودش لامشروط است.
علاوه بر خداوند جواهر مخلوق نیز وجود دارند که وجودشان مشروط به امور متناهی نیست، بلکه به امر نامتناهی(خداوند) وابسته است.
این جواهر مخلوق عبارتند از جسم و نفس که هیچ نسبتی با هم ندارند.
زیرا جسم ذاتا ممتد و نفس ذاتا اندیشنده است.
«جسم کمیت یک تعین یعنی امتداد است و نفس کمیت یک تعین دیگر یعنی اندیشه است.»

فلسفه‌ی لایب‌نیتس
لتا، رابرت
صفحه 48

جسم امتداد متصل است.

ینابراین
پیش‌فرض نظام فلسفی دکارت، نسبتِ صرفا کمی بین کل و اجزاء است.

لتا همان صفحه

جسم به دلیل امتداد و اتصال آن، به بینهایت اجزاء قابل تقسیم است.
اندیشه نیز از مقادیری تصورات و روابط آن‌ها تشکیل می‌شود.

میراث دکارت برای فلاسفۀ بعد از خود، شکاف بین دو جوهر جسم و نقس بود.

اسپینوزا طبیعت و ماهیت همه چیز را به یک جوهر واحد فرو کاست.
این جوهر واحد همان خداست. که از نظر وجودی و معرفتی کاملا مستقل است.

«جوهر شیئی است که در خودش است و به نفس خود به تصور درمی‎آید. یعنی تصورش به تصور چیز دیگری که از آن ساخته شده، متوقف نیست.»

#باروخ_اسپینوزا
اخلاق صفحه 4

متناهی خواندن یک شیء در واقع نفی چیزی از آن است و نامتنهاهی خواندن یک شیء تصدیق مطلق وجود طبیعت آن، پس هر جوهری نامتناهی است

همان ص 18

تعین نفی است و عملا بر وحدت و پیوستگی کل به جای واقعی بودن اجزاء تاکید کرد.
زیرا معنای جزء یعنی متعین و مشروط به اجزای دیگر بودن
تنها موجود حقیقی جوهر، کل جهان است که هم بعد دارد یعنی در مکان گسترده شده است و هم دارای اندیشه است.
این جوهر واحد غیرقابل تقسیم است، خواه به اجزا مثل ماده و نفس و خواه به اقسام مثل امور نفسانی و مادی
در مقابل این جوهر واحد، "حالت" (mode) قرار دارد:
«شیئی که در شیئی دیگر است و به واسطۀ آن به تصور در می‌آید.»

#اسپینوزا صفحه 6

حالت‌ها آثار جوهر یا اشیاء جزئی هستند که عالم را بوجود آورده‌اند.
اینها متناهی‌اند
اما مجموعۀ این موجودات متناهی که به واسطۀ دیگری به وجود آمده‌اند نامتناهی است.

امور جزءی متناهی به مجموعه‌ای تعلق دارند، که مجموعۀ متناهی‌هاست اما خود، نامتناهی است.
این عدم تناهی، نتیجۀ عدم تناهی خداوند است.

اگر خدا نامتناهی است پس هیچ چیز نیست که خدا نباشد.
اگر خدا از جهان جدا باشد دارای حد و مرز خواهد بود و در آن صورت متناهی است.
پس اگر خدا نامتناهی است حد صدقش مساوی با همه چیز می‌شود.

مگی 164

رابطۀ کل و جزء در نظر اسپینوزا کاملا یک سویه است.
کل اصالت دارد چه به لحاظ وجودی چه به لحاظ شناختی

اجزاء «تنها حالاتی هستند که بافت کل هستی اینجا و آنجا به خود می‌گیرد، مثل چروک در پارچه یا امواج در دریاچه»

همان 168

اجزاء و حالات، اعتباری و ذهنی نیستند و شانیت و حیثیتی مستقل از کل ندارند.

در مورد ارتباط نفس و بدن
اسپینوزا با حذف یکی در مقابل دیگری، کلا صورت مسئله را پاک می‌کند.

راه‌حلِ لایب‌نیتس

وی سه تعریف از جوهر دارد که با هم مطابقت دارند:

—-جوهر محل نهایی اتکای همۀ اوصاف و تعینات یک شیء است، یعنی به لحاظ منطقی موضوع و مسندالیه است.

—-جوهر نوعی مبنا، پایه و اساس است که در تمام تغییرات یک شیء باقی می‌ماند. یعنی نوعی استمرار نهایی است.

—-جوهر وجودی است که مبنای عمل و فعل خود قرار می‌گیرد، یعنی ارادۀ فعال است.

لایب‌نیتس و مفسران فلسفه او
صفحه 202


تعریف لایب‌نیتس از جوهر با سنت ارسطویی مطابقت دارد، او نیز از نوعی «دونامیس»(donamis) و نیروی «دینامیکی»(dynamical) صحبت کرده بود.

از نظر لایب‌نیتس هم جوهر پویا است.
جوهر لایب‌نیتس بیش از هر چیز نوعی نیرو است، که به دو طریق پایدار می‌شود: ادراک و شوق

ما خود منشا همه فعالیت‌هایمان هستیم، ما جوهر را نه در مشاهده موجودات خارجی بلکه با تامل در خودمان درک می‌کنیم.
تصور جوهر فطری است زیرا ما خودمان جوهر هستیم. یعنی منشاء فعل و نیرو.

مناد یا جوهر فرد

مناد جز جوهری ساده(بسیط) نیست که داخل مرکبات می‌شود.
ساده است یعنی بی‌جزء است.
و چون مرکبات یافت می‌شود جوهرهای ساده هم باید وجود داشته باشند. زیرا مرکب جز انبوه یا مجموعه‌ای از بسائط نیست.


جوهرها اجزای لایتجزای حقیقی طبیعت و به طور خلاصه عناصر اشیاء‌اند.

منادولوژی (مقدمه و شرح از بوترو و دیگران)
#لایب_نیتس

l👇 عضو شوید 👇l
@Philosophers2
■ در سال 1675 یک دیندار کاتولیک به نام #آلبرت_بورگ در نامه‌ای به #اسپینوزا نوشت: «من این نامه را بنابر وظیفهٔ دینی خود برایتان می‌نویسم تا عشق به همسایه را حتی به شما که یک کافر هستید نشان دهم. شما را فرا می‌خوانم که روح خود را به موقع نجات دهید و به مسیحیت بگروید. شما مدعی هستید که سرانجام، فلسفه حقیقی را یافته‌اید. اما از کجا می‌دانید که فلسفهٔ شما بهترین است؟ آیا می‌خواهید کفرگویی‌های ناگفتنی موجودی نکبت‌زده، کِرمی حقیر و انسانی خاکی را که سرانجام غذای کِرم‌ها می‌شود، گستاخانه بر حکمت بی‌انتهای پدر جاودانی برتر شمارید؟ از شما خواهش می‌کنم بس کنید و دیگران را نیز همراه خود به فساد نکشانید».

#باروخ_اسپینوزا در پاسخ این مؤمن مسیحی نوشت: «من ادعا نمی‌کنم که بهترین فلسفه را یافته‌ام، اما می‌دانم که حقیقت را می‌توان شناخت. تمام دلیل‌هایی که شما در نامهٔ خود اقامه کردید، فقط در طرفداری از کلیسای رومی است. آیا معتقدید که با آن‌ها می‌توان اقتدار این کلیسا را به روش ریاضی اثبات کرد؟ و چون این چنین نیست چگونه می‌خواهید باور کنم که بُرهانهای من، ساخته و پرداخته ارواح خبیث است و سخنان شما مُلَهم از پروردگار؟ افزون بر آن، من می‌بینم و نامهٔ شما نیز آشکارا نشان می‌دهد که بردهٔ این کلیسا شده‌اید، نه به خاطر عشق به خداوند، بلکه از بیم آتش دوزخ که تنها علت خرافه است. این خرافه را از خود دور سازید و خردی را که خداوند به شما ارزانی داشته به رسمیت بشناسید و اگر نمی‌خواهید جزو موجودات فاقد خرد به‌شمار آیید، از آن بهره گیرید. بس کنید و خطاهای ابلهانه را معما و راز ورزی جلوه ندهید!».

l👇 عضو شوید 👇l
@Philosophers2 .
■ شما در جنگلی انبوه در حالِ قدم زدن هستید و می‌ترسید. امّا در نهایت موفّق می‌شوید و جنگل نیز به تدریج تُنُک‌تر می‌شود، خوشحال هستید. به نقطه‌ای می‌رسید و می‌گویید: «آخِیش، این‌جا حاشیّه‌یِ جنگل است.» حاشیّه یا لبه‌یِ جنگل یک حد است. آیا این یعنی جنگل به واسطه‌یِ خطِّ کناره‌نمای‌اش تعریف می‌شود؟ این خطِّ کناره‌نما حدِّ چه چیزی است؟ آیا حدِّ فرمِ جنگل است؟ برعکس، حدِّ کنشِ جنگل است، یعنی جنگلی با آن قدرت، اکنون به حدِّ قدرتِ خویش می‌رسد، و دیگر نمی‌تواند همه‌یِ‌ قلمرو را بپوشاند، و تُنُک می‌شود. این واقعیّت که نمی‌توانیم حتّی لحظه‌یِ دقیقی را مشخص کنیم که دیگر جنگلی پس از آن وجود نداشته باشد، نشان می‌دهد که با یک خطِّ کناره‌نما طرف نیستیم. نوعی میل کردن، میل کردنِ حدّی، وقتی چیزی همواره به چیزی دیگر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود وجود داشت، امّا این‌بار دیگر نمی‌توان حد را جدا کرد. با نوعی امتداد به سویِ حد سروکار داریم؛ حدّی پویا که در تقابل با حدِّ خطِّ کناره‌نماست. چیز، حدِّ دیگری به جز حدِّ قدرت یا کنشِ خویش ندارد. بنابراین چیز قدرت است و نه فرم. جنگل نه با یک فرم، بلکه با قدرت تعریف می‌شود: قدرتِ وادار ساختنِ درخت‌ها به ادامه یافتن تا آن‌جا که دیگر این امر امکان‌پذیر نیست. تنها پرسشی که باید از جنگل بپرسیم این است: قدرتت چیست؟ و این یعنی، تا کجا خواهی رفت؟

👤 #ژیل_دلوز
📚 #یک_زندگی / بخش #اسپینوزا
🔃 برگردان #پیمان_غلامی و #ایمان_گنجی

join us | کانال فلسفه
@Philosophy3
■ تعریف #اسپینوزا از خدا که در سراسر جهان طبیعت خود را نشان می دهد، کمابیش خدای ادیان را از میان می برد

با این اعتقاد، اگر خدایی فراگیر وجود داشته باشد آن گاه دیگر هیچ دلیلی برای خدایی مداخله گر در امور انسانی نمی ماند، چه رسد به خدایی که طرف کسی را در جنگ های مرخرف قبایل گوناگون قصه های عرب و یهود بگیرد

👤 #کریستوفر_هیچنز

l👇 عضو شوید 👇l
@Philosophers2.
📚 #کتاب #تاریخ_طبیعی_دین
نویسنده #دیوید_هیوم
🔃 برگردان #حمید_عنایت

■ دیوید هیوم (David Hume) ‏ (۷ مه ۱۷۱۱–۲۵ اوت ۱۷۷۶) از فیلسوفان اسکاتلندی و از پیشروان مکتب تجربه‌گرایی بود. تقریباً همه فیلسوفان بر این اتفاق نظر دارند که او بزرگ‌ترین فیلسوف تاریخ بریتانیا و مکتب تجربه‌گرایی بوده است. او نخستین کسی بود که تهمت الحاد را پذیرفت. پیش از او فیلسوفان بسیاری از ادیان مختلف (مثلاً:از یونان باستان #سقراط، از یهودیت #اسپینوزا، از مسیحیت #جوردانو_برونو به الحاد متهم شده‌اند که البته همه آن‌ها الحاد را رد کردند و این تهمت‌ها همه یا ناشی از اختلاف سیاسی بوده یا خود واقعاًکافر بودند ولی خودشان پنهان کردند یا نخواستند باور کنند که کافر هستند (مثل #اسپینوزا). هیوم نخستین فیلسوف در تاریخ بشر بود که زمانی به الحاد متهم شد گفت: باید بگویم که کفر خود را می‌پذیرم.او کسی بود که بر کانت تأثیر بسیاری گذاشت. این جمله #کانت معروف است که :هیوم من را از خواب جزم اندیشم بیدار کرد. (در اصل او فلسفه را از خواب جزم اندیشش بیدار کرد)
l👇 عضو شوید 👇l
@Philosophers2.