✍🏼|
سـندرُم «خـب؛ کـهچـی؟»خدا نکند کارت به
کهچی بیفتد،
دیگر دست از کار میشویی و مینشینی به ژرفترین ریشهها و دلایل انجام هر کار میاندیشی!
دیگر یادت میرود که زندهگی با همان کارهای کوچک و ساده قابلتحمّل میشود.
یادت میرود که زندهبودن همین است؛
چند صباحی لای کارهای دلخواهت بِلولی و با چشمکِ عزرائیل غزل خداحافظی را بخوانی.
دیگر دربهدر دنبال برهان و استدلال میگردی برای انجام یک کار ساده؛
مثلن نوشتن همین چند خط.
این
کهچیِ لاکِردار بیشتر شبیه به بهانهیی برای دررفتن از زیر کار است تا یک پرسش فیلسوفانه!
بهانه است دیگر، تعارف که نداریم.
اصلن چرا باید دنبال معنای کارها بگردی همیشه؟
معنایی بالاتر از این که
دلت میخواهد بنویسی/بخندی/بخوانی/بخوابی/برخیزی/برقصی؟
حالا آن ویکتور فرانکلِ مادرمُرده در بد مخمصهیی بود که گفت برای زندگیتان معنا بتراشید؛
آنجا آخر خط بود، نانشب نبود، لاجَرَم معنا میبافتند و به خوردِ مغزشان میدادند!
وگرنه همان سطحیترین نوشتهیی که من و تو برای گفتنش دستدست میکنیم هم بیمعنا نیست؛
من معتقدم تاریخ بشریت را من و تو مینویسیم، با روایت همین کارهای سطحی و پیشپاافتادهی روزانهیمان.
گرچه باز مینشینیم و با گفتن
کهچی به ژرفترین لایههای معنایی کارهایمان میاندیشیم و حرف و عقیدهیمان را عرضه نمیکنیم. که چه شود؟
بنویس برود.
خب؛ این حرفها که چی؟هیچ، هیچِ هیچ.
#هرزهدرایی