✔️ کارل مارکس در زندگی خصوصی(۲)
✍ خاطرات پُل لافارگ(۱۸۴۲-۱۹۱۱) سوسیالیست فرانسوی و همسر لورا دختر
مارکسکوویر، دانشمند پُرکار و خستگیناپذیر فرانسوی، که رئیس موزه پاریس بود، دستور داده بود چندین اطاق کار برای شخص او در موزه آماده سازند، هر اطاقش مخصوص کاری و حاوی کتاب ها، ابزار و وسایل ضروری آناتومی و غیره بود، وقتی که از یک کار خسته می شد، به اطاقی دیگر می رفت و به مطالعه در رشتهای دیگر میپرداخت. به طوری که نقل میکنند این تغییر ساده اشتغال فکری برای او به منزله استراحت بود.
مارکس نیز چون «کوویر» پُرکار و خستگیناپذیر بود، اما بر خلاف او چنان امکانی نداشت که چندین اطاق برای خود داشته باشد. شیوه استراحت او چنین بود که در اطاق قدم می زد، در نتیجه یک تکه از فرش اطاق، از جلوی در تا کنار پنجره کاملا سائیده شده و به گذرگاهی در چمن مانند گشته بود. گاهی روی کاناپه دراز می کشید و رُمانی می خواند و گاه دو سه کتاب را هم زمان با هم می خواند. او هم چون «داروین» به خواندن رُمان علاقه فراوان داشت.
مارکس رُمان های قرن هیجدهم به ویژه «توم جونز» اثر فیلدینگ را دوست داشت. از نویسندگان معاصرش به پُل دُکُک و چارلز لوول، الکساندر دوما (پدر) و والتراسکات علاقمند بود و به نظرش برجستهترین اثر والتر اسکات «اصول اخلاق کهن» بود. وی به ویژه شیفته قصههای پُر ماجرا و داستانهای خنده آور بود. به نظر او سروانتس و بالزاک برجسته ترین رُمان نویسان بودند و معتقد بود که «دُن کیشوت»، حماسه شوالیه گری رو به زوال است که قضاوتهای آن در دنیای رو به پیدایش بورژوایی به خُل بازیها و مسخره بازیهای مُضحک تبدیل شدهاند. بالزاک را سخت می ستود و قصد داشت به محض آن که اثر اقتصادی خود را به پایان برد، انتقادی بر «کمدی انسانی» اثر بزرگ بالزاک بنویسد؛ بالزاک نه تنها تاریخنویس جامعه زمان خود، بلکه آفریننده پیامبر گونه شخصیت هایی بود که در زمان لوئی فیلیپ در مرحله جنینی بودند و تازه پس از مرگ او، در زمان ناپلئون سوم، به رشد کامل دست یافتند.
ویکو(فیلسوف ایتالیائی) می گفت: «چیز برای خدایی که همه چیز را می داند، فقط یک جسم است، اما برای انسان که فقط ظواهر را می شناسد، یک سطح است.» نوع درک
مارکس نیز مانند نوع َدرک خدای مورد نظر «ویکو» بود؛ که فقط سطح را نمیدید، بلکه به درون و ژرفا فرو میرفت و به مطالعه تمام اثرات اجزاء و تاثیرات متقابل آنها بر یکدیگر میپرداخت. وی اجزاء را جزء به جزء از هم جدا میساخت و تاریخ تکامل آن را دنبال میکرد. سپس توجه خود را از «چیز» به محیط پیرامون آن معطوف میساخت و به مطالعه تاثیرات محیط بر آن چیز و تاثیرات آن چیز بر محیط پیرامونش میپرداخت. سیر تکامل موضوع مورد مطالعه را تا لحظه پیدایش آن دنبال میکرد؛ استحالهها، تغییرات تدریجی و تحولات جهشی انقلابی که در آن رخ داده بود، همه را مطالعه میکرد تا سرانجام دورترین تاثیرات آن را میشناخت.
مارکس به یک چیزِ فی نفسه و لنفسه( در خود و برای خود)، بدون ارتباط آن با جهان پیرامونش توجه نداشت؛ بلکه آن را به مثابه جهانی در کُلیتش با همه پیچیدگیاش به مثابه جهانی که پیوسته در حرکت است مینگریست.
مارکس می خواست این زندگی را در کلیت و جامعیتش با تاثیرات دائمی، متقابل و گوناگونش بنمایاند. نویسندگان پیرو مکتب فلوبر و گنکور شِکوه می کنند که چه دشوار است بیان آن چه که انسان میبیند. ولی به قول ویکو آن چیزی هم که می خواهند تصویر کنند چیزی نیست جز سطح. تاثیری که آنها می گیرند، کار ادبی آن ها، در قیاس با آن چه
مارکس می کند، بازیچه است، باید نیروی تفکر فوق العاده داشت و هنری در همان سطح، تا بتوان واقعیت را آن گونه دید که او دید. او هیچ گاه از کارش راضی نبود، پیوسته در آن تغییراتی می داد و همیشه متوجه می شد که توصیف از تصور عقب مانده است. یک پژوهش روانشناسانه بالزاک، که امیل زولا به نام خود جا زده بود،
مارکس را سخت تحت تاثیر قرار داد، زیرا بالزاک در بخشی از این پژوهش تا حدودی به توصیف احساسهایی پرداخته بود که
مارکس نیز احساس کرده بود؛ یک نقاش نابغه تحت این فشار قرار دارد که چیزها را آن گونه که در مغزش هستند منعکس کند و از این رو آن قدر به تصویری که نقش کرده ور می رود و کم و زیادش می کند تا سرانجام آن چه بر پرده نقش میبندد چیزی نیست جز انبوهی رنگ های درهم و بی شکل. اما همین انبوه آشفته رنگ ها در دیدگان گرفتار او کامل ترین انعکاس واقعیت است.
مارکس هر دو صفت یک متفکر نابغه را در خود گرد آورده بود. به گونه ای بی نظیر میتوانست پدیده ای را به اجزء آن تجزیه کند و در عین حال میتوانست در نهایت استادی پدیده تجزیه شده را با تمام اجزاء و اشکال گوناگون تکاملش به هم پیوند دهد و روابط درونی آنها را کشف کند.
#پل_لافارگ#کارل_مارکسادامه دارد...
🦋🦋🦋https://t.center/tajrobeneveshtan