یک جزء از مجموعهای که تشکیل میدهد چیزی را.
اگه تو دنیای واقعی منو میشناسی لطفا حتی یک کلمه از نوشتههای اینجا رو به «خودت»، روحیات من، یا اتفاقات زندگیم نسبت نده.
احساس میکنم مرگ در من خانه کرده. به نوعی به من آویزان است. جایی، درون پستویی، گنجهای، چیزی آرمیدهست. هرازچندگاهی از شکمم بیرون میآید و دستانش را دور گردنم میفشارد. خون از چشمانم بیرونزده را کسی نمیبیند. همچنان انسانهایی دوستم میدارند و من بیشتر.
به قدری احساس تنهایی میکنم که دلم برای سگ زرد ویندوز تنگ شد. نمیدونم راستش واقعا هیچی رو. غمگینم. غمگین تا همیشه. هیچوقت به قدری توان نخواهم داشت که خودم رو از این منجلاب نجات بدم. آدمهایی دوستم دارند و نجاتم نخواهند داد. برای درمان هزینه میکنم اما نجاتم نخواهد داد. برای مرگ انتظار نمیکشم که نجاتم ندهد. برای تو انتظار نمیکشم به امید اینکه نجاتم بدهی. من در آغوشت آرام درد میکشم؛ آرام میگریم؛ آرام خونریزی میکنم. من در آغوشت، آرام خواهم مرد. تو.
معلومه که مشکل از اونا نیست. وقتی یه رفتار توی آدمای دورت تکرار میشه، معلومه که مسببش خودتی عزیز دلم! ولی خب میخوای چیکار کنی ها؟ تو فقط اینجا مینویسی و با محمودی میری کتابخونه و اوریگامیهای بدوی درست میکنی. هیچکدومش قرار نیست مشکلات روانیت رو درمان کنه مگه نه؟ به نفعته هرچه زودتر آدرس تاریکترین جای دنیا رو پیدا کنی.
عاشق اینم که شعر بخونم ولی کیه که به تخمش باشه؟ آدما حتی جواب پیامهات رو هم نمیدن. بیادبیه، نیست؟ همیشه عصبانیام. همیشه بهخاطر دیده نشدن عصبانیام. وقتی کارهایی که برات کردم رو ندیدی چهجوری انتظار داری دوستت داشته باشم؟ تا وقتی ازم تشکر نکنی من ازت متنفر میمونم. به جهنم که خودخواهانهست اگر بگم تمام شادی امروزت رو مدیون منی. این منم که میبینم اگر مهرهای رو حرکت نمیدادم الان مرده بودی. اگر میذاشتم بمیری، حداقل به خاطر رفتار بیادبانهت احساس حماقت نمیکردم. الان که اینها رو مینویسم باید منتظر نفر هزارمی باشم که به خودش میگیره و ازم شاکی میشه. خنده خنده خنده. امیدوارم همهی کسانی که روزی بهشون کمک کردم بمیرند. دونه دونه دونه. زهر بخورن، خشک بشن و بمیرن. دلم میخواد تا آخرین لحظهی عمرت عذاب بکشی. تو مظهر یه تیکه لجن هرز چندشآوری. معلومه که تا روز آخر تو روت خندیدم. فکر میکنی گفتن این حرفا بهت تاثیری داشت؟ هیییچکس درنهایت دیگری رو حتی به درستی باعث خوشحالی خودش نمیبینه. تو برای من چیکار کردی ها؟ جملهای که هیچکدوم از عزیزان سابقم براش پاسخی ندارن. کسشعر کسشعر کسشعر. بمیر.
هیچ راه نجاتی نیست. هیچکدوم از آدمهایی که در برابرم مسئولن کوچکترین کار غیر ضروریش رو روی زمین نمیذاره تا فقط برای یک دقیقه بار آسمان رو از روی دوش این اطلس فرسوده برداره تا مرگم دستکم برای ساعتی به تعویق بیافته. از اینکه از آدمها انتظار داشته باشم متنفرم. نمیتونم هم مراقبشون نباشم. هرچی باشه خودم کسی بودم که آسمون رو روی دوشم گرفتم. روز مرگم میبینم که آسمون به زمین نمیآد. تمام آدمها به کارهای روزمرهشون میپردازند و در نهایت تنها چیزی که هیچوقت اهمیتی نداشته زندگی کوتاه من بوده. احمقی که یاد گرفته بود تمام عمرش حواسش به دیگران باشه.
گاهی اینکه اکبریان باهام مهربونی کنه جوابگوعه؛ گاهی هم نیست. من یک موجود آسیب دیدهام که برای زنده موندن نیاز به مراقبت دارم. نه تنها مراقبت نمیشم بلکه مسئولیت آدمهای دیگه هم روی دوش منه. انگار نقطهی اتصال تموم آدمهای اطرافم شدم. یه روز که دارم از دست همه فرار میکنم، توی تاریکترین نقطهی جهان خاموش میشم و قاطی لجنهای مرداب میپوسم. هیچ راه نجاتی نیست.
خیلی جالبه چشمات رو ببندی و سعی کنی از جهنمی که توشی گذر کنی. اطرافت رو حس نکنی تا از اضطراب پر نشی و بین خاطراتی که هیچوقت ساخته نشدن سرگردون بمونی. این دنیا باعث میشه بالا بیآرم. الان برای من کثافت محضه. این شیمی کثیفی که بین آدما وجود داره؛ رفتارهایی که با هم میکنن باعث میشه دندونات رو به هم فشار بدی. بیشتر و بیشتر. نمیدونم اونا واقعا فکر میکنن باهم دوستن یا صرفا اینجوری بهنظر میآد. اطرافم همهچیز معمولی و ساکنه اما همهچیز پر از لجن و اضطرابه. انگار من، جدای تمام انسانهای عادی و دوستانم، بین هیولاهایی گیر افتادم که هرلحظه ممکنه بهم حمله کنن. همهجا. من گیر افتاده و ترسیدهام. سالی یکبار فرااار میکنم به مطب تراپیست، لرزون و درمونده همهی زندگیم رو بالا میآرم و وقتی پام رو از در بیرون میذارم دنیا دوباره بهم حمله میکنه. سرگیجه دارم. نمیتونم درست ببینم. حالت تهوع دارم. و حالا حالاها از بغل و دوستی خبری نیست.
ره به مکانی دور نمیبردم به رغم بوتههای شبنمزده نفسی ز تار صبح، بانگ نمیخوردم بیاشامم عطر تو را که دَبور آورد به هنگامان و شیرینتر از هر دَمَکی که دُبور پای بنهند در وی شعر توخالی را جز به نام تو رنگی نیست
درد هنوز زیاد و لجن همچنان. مهجوری، مهجوری، مهجوری. روزی که دلتنگ نباشم، همچنان صورتم افتاده و چروکهایش عمیق؟ هفتههای سخت. خارج از نوبت. فرار. سنگینم. در زمین فرو میروم. در مرگ. دست و پا زدن، تقلا. اضطراب تو را با خودش به فردا خواهد برد. تو [به دنبالش] روی زمین کشیده میشوی. زنده بمانی یا نمانی کسی نخواهد فهمید. ساعت ۶ کسی برای درمان میآید. مرگ اگر نزدیک باشد، بیخبر میمیری.
دردْ زیاد و لجنْ فراگیره. من دیگه سعی نمیکنم این آشغال رو آذین ببندم. واسم مهم نیست چی پیش میآد. من هرکاری رو که باعث بشه مرگم به تعویق بیافته انجام میدم. هرکاری جز غرق شدن تو مرداب و خوردن لجن و قورت دادن گه. حتی اگر تا ابد گریه کنم، نمیذارم تو جونم رو بگیری. بهت اجازه نمیدم از دنیای من فراتر بری.