خیلی جالبه چشمات رو ببندی و سعی کنی از جهنمی که توشی گذر کنی. اطرافت رو حس نکنی تا از اضطراب پر نشی و بین خاطراتی که هیچوقت ساخته نشدن سرگردون بمونی. این دنیا باعث میشه بالا بیآرم. الان برای من کثافت محضه. این شیمی کثیفی که بین آدما وجود داره؛ رفتارهایی که با هم میکنن باعث میشه دندونات رو به هم فشار بدی. بیشتر و بیشتر. نمیدونم اونا واقعا فکر میکنن باهم دوستن یا صرفا اینجوری بهنظر میآد. اطرافم همهچیز معمولی و ساکنه اما همهچیز پر از لجن و اضطرابه. انگار من، جدای تمام انسانهای عادی و دوستانم، بین هیولاهایی گیر افتادم که هرلحظه ممکنه بهم حمله کنن. همهجا. من گیر افتاده و ترسیدهام. سالی یکبار فرااار میکنم به مطب تراپیست، لرزون و درمونده همهی زندگیم رو بالا میآرم و وقتی پام رو از در بیرون میذارم دنیا دوباره بهم حمله میکنه. سرگیجه دارم. نمیتونم درست ببینم. حالت تهوع دارم. و حالا حالاها از بغل و دوستی خبری نیست.